نويسنده: حسن فرامرزي
لعنت به من كه هركاري ميكنم پايم را به آن مغازه نگذارم، نميشود، نميتوانم. شما كه دوغهايش را نخوردهايد ببينيد من چه ميكشم و دچار چه تناقض جانكاهي در زندگي شدهام. چشم باز ميكنم ميبينم وسط مغازهاش ايستادهام. وقتي ميخواهم بروم مغازهاش، انگار كه رهبر جهان باشم و مردد مانده باشم دكمه حمله اتمي را فشار بدهم يا نه!
وارد مغازهاش ميشوم، يكهو مثل آن پرنده كارتوني - ميگ ميگ - جلويم ميايستد و با لحن خاصي كه فكر نكنم كسي بتواند به آن لحن نزديك شود، ميگويد سلام، با يك حالت خاص كشدار مشمئزكننده كه آدم بعد از آن به سلام همه آدمها آلرژي پيدا ميكند. خيلي سرد انگار كه يك روح باشم ميگويم يه دوغ بديد و اميدوارم كه آن «ديگه چي؟» لعنتي را نگويد. خدايا فقط اين بار مغز اين آدم را هك كن كه يادش برود و نگويد ديگه چي؟ آخر شما بايد آنجا باشيد و ببينيد با چه لحني ميگويد ديگه چي؟ يك جوري ميگويد كه آدم كهير ميزند، حس ميكني وظيفه اخلاقي توست كه همين الان دست كم نصف مغازهاش را خالي كني و با خودت ببري خانه. وقتي ميگويد ديگه چي؟ خودم را به نشنيدن ميزنم كه دست كم آن «همين؟» كشدار لعنتيتر از ديگه چي؟ را نگويد. كشدار كه ميگويم ياد پنير پيتزا نيفتيد، ياد مشمئزكنندهترين چيزهاي كشدار در زندگيتان بيفتيد تا حس كنيد من چه ميكشم. ميگ ميگ عادت دارد وقتي بعد از اينكه ميگويد ديگه چي؟ و ميشنود ممنون! بلافاصله بگويد همين؟ كاش فقط يك همين معمولي تحقيركننده را تحويل شما ميداد. جوري «همين» ميگويد كه احساس ميكنيد جنايتي مرتكب شدهايد، آدم مرتب سرخ و سفيد ميشود و به خودش فحش ميدهد.
چند روز پيش خواب عجيبي ميديدم كه به نظرم وضعيت رنجآور و تخريب شده بخش ناخودآگاه ذهنم را در برابر اقدامات ميگ ميگ فاش ميكرد. خواب حتماً جزئيات بيشتري داشته كه طبق معمول وقت بيدار شدن از يادم رفته بود اما آن قدر نقطه واضح از خوابي كه ديده بودم در حافظهام مانده بود كه بتوانم با وصل و پينه كردن آنها به هم به يك شكل واضحي برسم. خواب ميديدم ناگهان ثروت كلاني از جايي به من رسيده بود. از آن ثروتهايي كه آدم ميتواند با آن يك قاره را كامل بخرد، حالا همه قاره هم نشود نصف قاره را حتماً ميتواند.
نميدانم آن ثروت از كجا دستم رسيده بود، يعني حتماً در خواب معلوم بوده اما تحتالشعاع اصل موضوع قرار گرفته و از يادم رفته بود. ميدانيد اولين كاري كه در خواب خود با اين ثروت كردم چه بود؟ آدمها وقتي به يك پول هنگفت ميرسند چه ميكنند؟ ميروند دور دنيا را ميگردند. جايي سرمايهگذاري ميكنند. خانه و ويلاي لاكچري ميخرند. به هواپيماي شخصي و جواهرات و خودروهاي آخرين مدل سفارشي فكر ميكنند. آدمي كه بتواند نصف يك قاره را بخرد لابد به اين چيزها فكر ميكند. حالا من با اين ثروت كه ميتوانستم مالك تكه بزرگي از اين دنيا باشم درست آن لحظه كه از شوك خارج شده بودم و باورم شده بود اين ثروت واقعاً مال من است و اجازه دخل و تصرف در آن را دارم به چه چيزي فكر ميكردم؟ به انتقام از ميگ ميگ! اولين فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه بروم مغازه لبنيات سنتي، جلوي فروشندهاي كه با لحن غير قابل تقليدي ميگويد: «ديگه چي؟ همين؟! »
پول قابل توجهي كه يادم نيست چقدر بود اما فكر ميكنم براي خريدن يك پاساژ شيك كافي به نظر ميرسيد برداشتم و رفتم مغازه ميگ ميگ. طبق معمول در مغازهاش حي و حاضر بود با آن دو جملهاي كه مثل باديگاردها راست و چپش ايستاده بودند و به من زل ميزدند، درست مثل يك دستگاه خودپرداز كه از بالا تا پايين به جاي اسكناس، ديگه چي؟ و همين؟! را در باكسهايش پر كرده بودند. تصميمم را گرفته بودم. روز تحقير ميگ ميگ فرا رسيده بود، حتي اگر ميگ ميگ بو برده بود كه من صاحب چه ثروتي شدهام، حتي اگر هر كدام از آن بطريهاي دوغ يك و نيم ليتري و سطلهاي ماست گوسفندي و گاوميش و خامهها و كشكها و عسلها را به قيمت شمش طلا و الماس كوه نور ميداد هيچ باكي نبود، ميخريدم. حاضر بودم دنيا را بدهم ولي خشابهاي ميگ ميگ را از ديگه چي؟ و همين؟! خالي كنم. مطمئن بودم امثال من كه در محله دچار تضاد رنجآور مزه بينظير دوغها از يك طرف و مشمئزكنندگي «ديگه چي؟ همين؟!» شده بودند كم نبودند. نميخواستم نقشهام را سريع لو دهم. نميخواستم يكجا آن همه اسكناس و چك پول را روي سرش بكوبم، مثل يك جنايتكار كه دوست دارد قربانياش را ذره ذره بكشد، ميخواستم ذره ذره آن «ديگه چي؟ همين»ها را از زبان ميگ ميگ بيرون بكشم.
هنوز ميم انتهايي جمله «يه دوغ ميخواستم» از دهانم بيرون نيامده بود كه ميگ ميگ طبق عادت با آن لحن طلبكارانه درآمد گفت ديگه چي؟ نزديك بود كار دست خودم بدهم و خراب كنم، چون يك آن خواستم ناصحانه وارد شوم و بگويم ميگ ميگ من! عزيز من! تو ميتواني به اندازه دوغهايت قابل تحمل باشي، اصلا چه دارم ميگويم، خيلي بالاتر از قابل تحمل، چرا آخر با خودت اين كارها را ميكني. اما خيلي زود خودم را جمع كردم و وقتي ميگ ميگ درِ يخچال عمودي كه نقش ويترين مغازه را هم بازي ميكند ميبست گفتم يك خامه هم لطف كنيد. هنوز خامه از دهان من بيرون نيامده گفت «ديگه چي؟» منتظر بود بلافاصله بگويم ممنون! تا با گفتن «همين؟!» دلش را خنك كند اما نگذاشتم دلش خنك شود. بعضي وقتها در بيداري فكري به ذهنم ميرسيد. احساس ميكردم ميگ ميگ آن مغازه را براي فروش لبنيات باز نكرده است. ميگ ميگ، ماهي چند ميليون تومان به آن مغازه اجاره نميداد كه جنسهايش را بفروشد. او آن مغازه را اجاره كرده بود كه جايي باشد تا بتواند به من و آدمهاي ديگر در طول روز بارها و بارها بگويد «ديگه چي؟ همين؟!».
ميگ ميگ شير را نكشيده ميفرستادمش دنبال كشك، كشك را نكشيده دنبال عسل، عسل را نگذاشته دنبال سرشير، سرشير را نكشيده، شيره انگور، شيره انگور را نگذاشته ماست. . . . طفلك فقط مهلت ميكرد بگويد ديگه چي؟ ميديدم مثل كسي كه احتياج به هواي تازه دارد له له ميزند براي كمي «همين؟!» گفتن. انگار كه همين؟! نقش نوعي بازدم را برايش بازي ميكرد و وقتي من اجازه نميدادم بگويد «همين؟!» دي اكسيد كربن و سمهاي رگ و روحش نميتوانست بيرون بيايد. به خاطر همين بود كه ميگ ميگ با هر سفارش تازهاي كه ميدادم كبودتر ميشد.
وقتي از كشك دنبال ماست و از ماست دنبال مربا و از مربا دنبال نان جو ميفرستادم به زبان بيزباني ميخواست بگويد جان هركس كه دوست داري اين بازي مرگ را تمام كن. اجازه بده من بگويم «همين؟! يك بار همين بگويم حالم خوب ميشود» اما من نميخواستم اين بازي را متوقف كنم، قسم خورده بودم ذره ذره جان ميگ ميگ را بگيرم و اين بازي را آن قدر ادامه بدهم كه آخرين حرفي كه روي لبان ميگ ميگ ظاهر ميشود «ديگه چي باشد». . . . همين!...