نويسنده: احمدرضا صدري
روزهاي اكنون، تداعيگر سالروز شهادت محمد منتظرقائم است كه در واقع براي خنثيسازي پروژه «نفوذ»به شهادت رسيد. منش فردي واجتماعي او، تا هم اينك در حجاب غفلت قرار دارد، چيزي كه نهادهاي متولي را در برابر سؤالي بزرگ قرار ميدهد. درگفت و شنودي كه پيش روي شماست، شمهاي از خصال اخلاقي و سياسي آن شهيد نامدار آمده است. اميد آنكه مقبول افتد.
قاعدتاً گفت و شنود با سركار عالي به عنوان همسر شهيد محمد منتظر قائم، از داستان ازدواجتان آغاز ميشود. اين وصلت چگونه روي داد؟
بسم الله الرحمن الرحيم. پدر محمد آقا، اهل يزد و مادرشان اهل فردوس بودند. پدرم وقتي از نجف برگشتند، چند ماهي در فردوس براي تبليغ دين رفتند و در آنجا با پدر محمد آقا آشنا شدند. پدر محمد آقا به پدرم ميگويند براي پسرشان دنبال دختر مناسب ميگردند. البته محمد آقا در آن زمان به فكر ازدواج نبود و هر چه با ايشان صحبت ميكنند، ميگويد: « راه و هدفم چيز ديگري است، به من كار نداشته باشيد، ممكن است در اين راهي كه پيش گرفتهام، شهيد شوم و نميخواهم دختري را به پاي خودم بسوزانم.» پدر و مادرشان ميگويند: «اگر ازدواج نكني، حلالت نميكنيم!» و محمد آقا بالاخره راضي به ازدواج ميشود.
شما تا قبل از عقد ايشان را ديديد؟
خير، حتي در روز «بلهبرون» هم زنها و مردها از هم جدا بودند! پدرم روحاني و بسيار مقيد بودند و ميگفتند: قبل از عقد، حق ندارند همديگر را ببينند!
چقدر مهرتان كردند؟
پدر شوهرم در مريمآباد (آب شور)، 6 هزار متر زمين داشتند كه 3 هزار متر آن را مهريهام كردند.
بعد كه ازدواج كرديد، از ايشان پرسيديد نظرشان چه بوده است؟
ميگفتند: قصد ازدواج نداشتم، اما ميدانستم پدرم برايم انتخاب بدي نميكند. بعد هم كه فهميدم از خانواده سادات هستي، خوشحال شدم.
از مراسم عقدتان بگوييد؟
مراسم عقد در منزل پدريام بود. آيتالله سيد محمد مدرسي- كه پسرعموي مادرم بودند- خطبه عقد را خواندند. شهيد آيتالله صدوقي و عدهاي از روحانيون هم در مجلس بودند.
چه سالي؟
سال 1355. يك هفته در خانه پدري بودم. محمد آقا در شركت پشم شيشه تهران كار ميكرد. در آنجا خانهاي اجاره كرد و آمد و مرا برد.
دلتان ميخواست از شهر و ديار خودتان به تهران برويد؟
طوري تربيت شده بودم كه مطيع شوهرم بودم و طبيعتاً هر جا كه ايشان خانهاي فراهم ميكرد، بدون مخالفت ميرفتم.
در كدام منطقه از تهران زندگي ميكرديد؟
در يك خانه قديمي حياطدار در منطقه آريانا (مالك اشتر سپه غربي فعلي). صاحبخانه ما، آدم بسيار نجيب و خوبي بود كه در طبقه بالا زندگي ميكرد و ما هم در طبقه پايين بوديم. ماهي 900 تومان هم اجاره ميداديم. حقوق محمد آقا هم 2500 تومان بود. زندگي نسبتاً راحتي داشتيم.
زندگي با يك فرد مبارز آسان نيست. از دغدغههايتان درآن دوره برايمان بگوييد؟
ايشان مرتباً اعلاميههاي حضرت امام را پخش ميكرد و در معرض تعقيب و دستگيري بود. مدام با هم به مسجد قبا و حسينيه ارشاد ميرفتيم و پاي صحبتهاي سخنرانان مينشستيم. در اوايل سال 1357، روزي از خانه يكي از دوستانش برميگشتيم كه مأمورين ما را دستگير و در خيابان بهطور جداگانه بازجويي كردند!
چه سؤالاتي ميكردند؟
ميپرسيدند: كجاها ميرويد؟ چه كارهايد؟ دوستان شما كه هستند؟ چه كتابهايي ميخوانيد؟ و... كاملاً معلوم بود تحت نظر هستيم. البته محمد آقا كارهايش را مخفي انجام ميداد و به كسي نميگفت كجا ميرود يا چه ميكند؟ از آن به بعد ديگر، اگر ميخواستيم به خانه دوستانش برويم، آخر شب ميرفتيم.
نگاه و رفتارش نسبت به زن و وظايف او چه بود؟
خشك نبود. هر هفته به توچال ميرفتيم و سعي ميكرد مرا ترغيب كند تا ارتفاع بالاتري بروم. بدن بسيار قوي و محكمي داشت. جايي بود به نام آبشار دوقلو كه واقعاً خيلي سرد بود. ميرفت و در آب آن شنا ميكرد! وقتي ميگفتم: سرما ميخوري، ميگفت بايد بدنم قوي باشد تا بتوانم در برابر ضربات دشمن مقاومت كنم! گاهي با هم به كوه ميرفتيم و گاهي هم با دوستانمان.
روحيه مبارزهجويي ايشان در خانواده هم سابقه داشت يا فقط خود ايشان اهل مبارزه بود؟
خانوادگي شجاع و مبارز بودند. پدر ايشان هم اهل مبارزه بود. ميگفتند: يك بار مأموران ساواك در خانه ريختند و يكي از آنها به صورت حسن آقا، برادر محمد آقا سيلي زده بود! مادرشان به مأمور ساواك اعتراض ميكند و ميگويد: تو غلط كردي بچه مرا زدي! پدر و مادر محمد آقا هر دو ايشان را همراهي ميكردند. محمد آقا واقعاً خودش را وقف انقلاب كرده بود.
رابطه شما و خانواده شوهرتان چگونه بود؟
ما حدود دو سال و نيم در تهران بوديم و شايد عيد تا عيد ميتوانستيم به يزد برويم و لذا رابطه دائمي نداشتيم. رابطه ما بر اساس احترام متقابل بود. پدرم خيلي محمد آقا را دوست داشت. ما بعد از انقلاب به يزد آمديم. خانه پدر شوهرم را تعمير كردند و ما در آنجا ساكن شديم.
از روزهاي انقلاب و فعاليتهاي شهيد منتظرقائم برايمان بگوييد؟
ما دائماً در تظاهراتها شركت ميكرديم و در روز 17 شهريور «جمعه سياه» هم در تظاهرات بوديم. آن روز در همه خيابانها تانك و تيربار گذاشته بودند و خيابان از جمعيت موج ميزد و مردم شعار ميدادند. من و محمد آقا نزديك هم حركت ميكرديم كه اگر براي هر كداممان اتفاقي افتاد، بتوانيم به هم كمك كنيم. لحظهاي رسيد كه مأموران شاه مردم را به رگبار بستند! ما نزديك يك كوچه باريك بنبست بوديم. محمد آقا دست مرا كشيد و به داخل كوچه برد. يكي از اهالي كوچه در خانهاش را باز كرد و ما را به داخل برد. تا بعد از ظهر نگذاشتند ما از خانه بيرون برويم. بعد از ظهر خيابان كمي خلوتتر شده بود. مأموران با اسلحه در خيابانها بودند، ولي تعدادشان زياد نبود. در آن روزها، تظاهراتها همينطور ادامه داشتند و شهرهاي مختلف يكي پس از ديگري به مناسبت هفتم و چهلم شهداي شهرهاي ديگر تظاهرات ميكردند.
در مدتي كه در تهران بوديد، عمدتاً چه فعاليتهايي ميكرد؟
يك دستگاه تكثير تهيه كرده و در منزل دوستانش گذاشته بود. دستگاه را به خانه نياورد كه اگر يك وقتي مأموران به خانه ما ريختند، دچار دردسر نشوم. خيلي با احتياط عمل ميكرد. هميشه اعلاميهها را ميداد كه من بخوانم و بعد ميبرد. هيچوقت اعلاميهاي را در خانه نگه نميداشت. در تهران مدام در حال پخش و تكثير اعلاميههاي حضرت امام و شركت در مجالس مذهبي و تظاهراتها بود. ايشان از 15 سالگي فعاليتهاي سياسي خود را شروع كرده بود، به همين دليل هم به تهران آمد كه خانواده دچار دردسر نشود. در دبيرستان هدف درس ميخواند و بعد هم كه شاغل شد، مرتباً كارش را عوض ميكرد كه شناخته نشود.
از نظر فعاليتهاي اجتماعي و كمك به نيازمندان، در چه زمينههايي فعاليت ميكرد؟
ايشان در كميته انقلاب، به خاطر رسيدگي به مستمندان شركت كرده بود و بيآنكه به من بگويد ماهانه مقداري از حقوقش را كمك ميكرد. يك بار هم گوسفندي خريده بود و براي كهريزك برد. من همراهش رفتم. موقع ناهار بود و ديدم يكي از پيرزنها نميتواند غذايش را بخورد. نشستم و مشغول غذا دادن به او شدم. محمد آقا هر چه گشته، مرا پيدا نكرده بود. بالاخره از پشت بلندگو صدايم زدند. محمد آقا گفت: دو ساعت است گوسفند را تحويل دادهام و معطل تو هستم!
بعد از انقلاب به يزد رفتيد و بعد هم ايشان فرمانده سپاه يزد شد. از آن ايام برايمان بگوييد. شرايط بر شما چگونه ميگذشت؟
ما در خانه پدر شوهر زندگي ميكرديم و كلاً تا شهادت ايشان، شش ماه طول كشيد. از وقتي ايشان فرمانده سپاه يزد شد، ديگر كلاً او را نميديديم! گاهي در سيستان و بلوچستان بود، گاهي در گنبد، سقز و بقيه جاها. وقتي هم كه به مأموريت ميرفت، كلاً تماسش با من قطع ميشد و فقط وقتي در تهران يا يزد بود، تماس ميگرفت. آن روزها كه وسايل ارتباطي و مخابراتي مثل امروز نبود و اگر ميخواستيد با راه دور تماس بگيريد، بايد به تلفنخانه ميرفتيد. ايشان ميگفت: در آنجا به تلفن دسترسي نداريم و نميتوانم به شما زنگ بزنم!
چه ويژگيهايي در ايشان بود كه به شكل بارزتري به ياد شما مانده است؟
ايشان در عالم و افكار ديگري سير ميكرد. هميشه قرآن ميخواند و اشك ميريخت. ميگفتم: چرا از دردت با من حرف نميزني؟ ميگفت: وقتي به مرز ميرويم، اشهدمان را ميخوانيم و هميشه به شهادت فكر ميكرد. نماز شبش هيچوقت ترك نميشد. روحيهاش با همه فرق داشت.
از روزها و ماههاي آخر زندگي ايشان و نحوه شهادتشان برايمان بگوييد. دراينباره چه خاطراتي داريد؟
ايشان خودش هم نميدانست قرار است به طبس برود! در يزد هم كه بود، هفتهاي دو شب در سپاه ميماند و به خانه نميآمد. آن شب هم قرار بود در سپاه بماند و از من، پدر و مادرش خداحافظي كرد و رفت. يادم هست دلم خيلي شور ميزد. صبح فردا با سپاه تماس گرفتم و گفتند:ايشان به مأموريت رفته است. مثل اينكه همان روز به ايشان خبر داده بودند كه بايد به طبس برود. نماز ظهرش را ميخواند و ميگويند از قضا، طولانيتر از هميشه هم بود. شنبه شد و من همچنان از ايشان خبر نداشتم. تلويزيون هم خبري را اعلام نكرده بود تا بفهمم چه شده است؟ پدر و مادر ايشان هم قرار بود براي پسر كوچكشان براي خواستگاري به قم بروند و به همين دليل دردسترس من نبودند. من هم كه تنها بودم به خانه پدرم رفتم. ساعت 9 صبح بود كه ديدم همه جاي شهر پارچه سياه زدهاند و بنگاهها و ادارهها هم تعطيل هستند. مادرم آموزشگاه خياطي داشت و نامهاي را به من داد كه به اداره كار ببرم. يكي از شاگردهايش را هم همراهم فرستاد. به اداره كار رفتم و ديدم كم و بيش تعطيل است. از كارمندي كه آنجا بود، پرسيدم: چه خبر است كه همه شهر را سياهپوش كردهاند؟ او مرا ميشناخت و گفت: نميدانم. سوار تاكسي شديم و از راننده پرسيديم، «چه خبر است شهر را سياهپوش كردهاند؟» جواب داد: «ميگويند كسي به اسم محمد منتظرقائم شهيد شده است!» انگار روي سرم آب جوش ريختند! فريادي كشيدم و در حالي كه زار ميزدم از حال رفتم. وقتي به خانه رسيدم، ديدم مادر و بقيه دارند به سرشان ميزنند. به آنها گفته بودند محمد آقا زخمي شده و در تهران بستري است. ساعت 2 بعد از ظهر در برنامه اخبار، خبر شهادت ايشان را دادند. برادر محمد آقا در قم موضوع را ميفهمد، اما به پدر و مادرش ميگويد: محمد آقا زخمي شده است و بايد به يزد برويم!
همان روز شنبه، جنازه ايشان تشييع شد. جنازهاش را در سردخانه ديدم. يك دستش از مچ قطع شده بود. در آنجا انگشتر عقيقش را به من دادند كه بعداً پدرشان از من گرفتند. وقتي جنازهاش را ديدم، از او خواستم برايم دعا كند و مرا هم به همان جايي ببرد كه خودش رفته است.
فرزند داريد؟
خير، پدر و مادر محمد آقا خيلي اصرار داشتند بچهدار شويم، ولي خود ايشان ميگفت: خداوند هر وقت صلاح بداند، خودش به ما بچه ميدهد. به من ميگفت: نميخواهد بچهدار شود!
ظاهراً شهيد آيتالله صدوقي بر پيكر ايشان نماز خواندند...
بله، پيكر ايشان را در خانه پدري و محله گرداندند و بعد از مسجد حظيره تا خلد برين تشييع كردند. جمعيت زيادي از دامغان، فردوس و تهران براي تشييع پيكر ايشان آمده بودند.
خوابشان را هم ميبينيد؟
دو بار ديدم و ظاهراً ديگر هم قرار نيست ببينم! يك بار خواب ديدم در باغ بزرگي با دوستانش مشغول خنده و شوخي است. گلايه كردم كه چرا منتظر نماندي من بيايم؟ خنديد و گفت: «ببين چه جاي خوبي است! با صبر انسان به همه جا ميرسد. صبر داشته باش و برايم دعا كن!» با تعجب گفتم: «من براي تو دعا كنم؟ تو بايد برايم دعا كني». دفعه بعد هشت سال پيش ديدم نوزاد نابينايي را برايم آوردند و ميگويند: او محمد منتظرقائم است! پيش روحاني محله رفتم و تعبير خواب را خواستم. گفت: «نوزاد نشانه پاك بودن از گناه و نابينايي نشانه دست شستن از دنياست!» ايشان جاي خوبي دارد و اصلاً به ياد اين دنيا نيست. شما هم ديگر خواب او را نخواهي ديد و واقعاً هم همينطور شد.
بعد از شهادت ايشان چه كساني بيشتر به شما سر ميزدند؟
چون ايشان مدت زيادي در يزد نبود، در يزد دوستان زيادي نداشت. چند بار شهيد آيتالله صدوقي و پسرشان آمدند. از سپاه هم ميآمدند.
شما پس از شهادت ايشان، نزد خانوادهتان برگشتيد؟
بله، بعد از چهلم ايشان برگشتم.
با خانوادهشان ارتباط داشتيد؟
پدرشان بعد از فوت پسر دومشان، حسن آقا بسيار شكسته شدند و حدود 20 سال پيش فوت شدند. سالي يك بار كه براي محمد آقا مراسم ميگرفتند، به يزد ميرفتيم و خانواده ايشان را ميديدم.
بعد از شهادت ايشان ادامه تحصيل داديد؟
بله، وقتي ازدواج كردم، كلاس يازدهم بودم و به تشويق ايشان، ديپلم گرفتم. بعد از شهادت ايشان در ارديبهشت سال 1359، مشغول كار شدم و از اداره نامه آمد: اگر كسي قصد ادامه تحصيل دارد ثبتنام كند. در ضمن كار توانستم فوقديپلم بگيرم.
در خاتمه اگر خاطراتي از ايشان داريد نقل كنيد.
محمد آقا خيلي شجاع بود. يك شب حدود ساعت 2 آمد و مرا با خودش به سپاه برد و گفت: «يك عده خانم از اصفهان آمدهاند و فكر ميكنم قمه داشته باشند. بايد بيايي و آنها را بگردي!». گفتم: «من ميترسم!» گفت: «نترس. پشت تو ايستادهام». يك اتوبوس را گشتم و از دو نفر، قمههاي بزرگ به اندازه شمشير پيدا كردم. ابداً از چيزي نميترسيد. پاسدارانش ميگويند: در كردستان به ما ميگفت از تپهها بالا برويد و ببينيد آن طرف چه خبر است تا بر آنها مسلط شويم. كسي جرئت نميكند اين كار را انجام بدهد و ايشان خودش با پاي برهنه از تپه بالا ميرود.
ما تازگي به كرج رفته و در آنجا ساكن شده بوديم. يك روز يكي از همكاران محمد آقا با اشك برايمان تعريف كرد كه يك سال همخانه بوديم. هر چه از بيتوجهي او به دنيا و مهربانياش بگويم كم گفتهام. كم غذا ميخورد، عليوار زندگي ميكرد، بسيار ساده لباس ميپوشيد و هيچ تمنايي از دنيا نداشت. بسيار صبور، شجاع، متدين و مقاوم بود.
با تشكر از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد.