یک روز چند تا لاکپشت تصمیم میگیرند از اروپا تا آسیا را پیاده طی کنند و به عنوان اولین گروه از لاکپشتها که این همه راه پیادهروی کرده پرچمی را در مقصد نصب کنند. وقتی راه میافتند یکی از لاکپشتها میگوید: یک چیزی بگم؟ بقیه لاکپشتها که حواسشان به راه رفتنشان بود و تمرکز کرده بودند روی تقسیم انرژی، گفتند: حالا وقتش نیست.
در طول مسیر، چندین بار دیگر هم آن لاکپشت خواست چیزی بگوید اما بقیه گفتند حرف نزن. بعد از مدتها وقتی با زحمت زیاد به مقصد رسیدند، برای آخرین بار لاکپشت گفت: یک چیزی بگم؟ لاکپشتهای دیگر که عصبی شده بودند داد زدند: خیلی خب، بگو! دیوانهمان کردی. لاکپشت گفت: پرچم را جا گذاشتم.
لاکپشتها حسابی داغ کردند و فریاد زدند: چرا زودتر نگفتی؟! لاکپشت گفت: من که میخواستم بگم، خودتان نگذاشتید!
***
وقتی مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا حرفی را که باید پنج شش سال پیش، در اول راه میزد، امروز میزند، یک دلیل بیشتر نمیتواند داشته باشد: حتماً لاکپشتهای دیگر(!) ببخشید، کشورهای دیگر نگذاشتند حرف بزند که این همه طولش داده است!
موگرینی گفته: «اتحادیه اروپا هر تصمیمی که مردم سوریه بگیرند قبول میکند.» خب بالاخره همه راهها را آزمایش کردند و نشد، حالا رسیدند به اصل موضوع! درست است که مسائل در سوریه خیلی کند و کشدار پیش میرود و انگار جنگ خیال به سر آمدن ندارد، اما جای شکرش باقیست که بالاخره خانم موگرینی حرف دلش را زد و راحت شد! اما آیا این حرف یعنی اروپاییها برمیگردند سر خانه اول؟!
***
لاکپشتها مدتی همانجا نشستند و غصه خوردند، اما متوجه شدند که چارهای ندارند جز اینکه برگردند و پرچم را بیاورند. اینطوری حداقل زحمتشان بیفایده نمیشد. با ناراحتی و عصبانیت راه افتادند. کمی که راه آمدند، همان لاکپشت گفت: ببخشید، یک چیزی بگم؟ لاکپشتها که حسابی دمغ بودند گفتند: ساکت شو! اعصاب نداریم.
به خانه که رسیدند هر چه گشتند پرچم را پیدا نکردند. در همان حال آن لاکپشت گفت: حالا میشه حرفمو بزنم؟ لاکپشتها مات و مبهوت به او نگاه کردند. گفت: پرچم که اصلاً دست من نبود! پیش خودتون بود.
الان این لاکپشتها
این پرچم
این موگرینی
این داعش