حجتالاسلام احمد واعظي، رئيس دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم در مطلبي به تبيين تعريف علوم انساني و نسبت و كاركرد فلسفه در آن در علوم انساني اسلامي و غربي پرداخته است. آنچه در ادامه ميخوانيد، تلخيصي از مطلب مذكور است كه در آخرين شماره فصلنامه صدرا انتشار يافته است.
تعريف محدوده علوم انساني
به هرگونه مطالعه روشمند درباره انسان و افعال و امور انساني، شامل زبان، فرهنگ، خلقيات، امور رواني و ذهني (مثل فهم، احساس، عواطف)، اخلاقيات، پديدههاي اجتماعي، حوادث تاريخي، مصنوعات و آفرينشهاي ادبي و هنري انسان و رهاوردهاي فلسفي و انديشهاي او، عنوان علوم انساني اطلاق ميشود. البته خود اين آفرينشها علوم انساني نيستند؛ فيالمثل هنر، علوم انساني نيست؛ اما مطالعه درباره هنر، يعني فلسفه هنر، يا مطالعات تاريخي درباره هنر، علوم انساني است. برخي رهاوردهاي فلسفي انسان، مثل متافيزيك، هستيشناسي، (آنتولوژي يا وجودشناسي) و الهيات نيز علوم انساني نيستند؛ همانطور كه كيهانشناسي يا زيستشناسي، يا علوم پايه مثل رياضيات را علوم انساني نميدانيم؛ چراكه درباره انسان نيستند؛ هرچند ايجادكننده و شكلدهنده اين معارف فلسفي انسان است. اما مطالعات تاريخي درباره اين امور، مثل تاريخ هنر و تاريخ ادبيات را ميتوان در زمره علوم انساني به حساب آورد. خود ادبيات و آفرينشهاي ادبي و آفرينشهاي هنري، علوم انساني نيستند؛ اما مطالعه فلسفي درباره اينها، مثلاً فلسفه هنر، ميشود علوم انساني. خود فرهنگ، فرآورده انساني است؛ يعني نمادسازيها و برخي باورها و رفتارهايي كه شكل ميگيرد، جزء فرهنگ است؛ اما هيچكدام از جنس علم نيستند؛ يعني نمادسازي از جنس علم انساني نيست؛ ولي مطالعه درباره فرهنگ تحت عنوان فلسفه فرهنگ يا تاريخ فرهنگ ملل، علوم انساني به شمار ميرود. اينها بايد از يكديگر تفكيك بشود. البته اين تعريف، تعريف موسعي از علوم انساني است.
كاربرد فلسفه در علوم انساني
در يك تقسيمبندي بسيار كلي، تأثير و كاركرد فلسفه در علوم انساني، به دو شكل اصلي است: يك شكل آن، اين است كه خود آن دانش فلسفي يا رهاورد فلسفي و خود آن فلسفه ورزيدن، از مصاديق و شاخههاي علوم انساني ميشود؛ مثل فلسفه زبان، فلسفه علوم اجتماعي، فلسفه فرهنگ، فلسفه سياسي، انسانشناسي فلسفي، فلسفه ارتباطات، فلسفه هنر، هستيشناسي علم و امثال آن؛ يعني اساساً همه گونههاي فلسفيدن كه مربوط به انسان و امور انساني ميشود و به اصطلاح دانش درجه اول فلسفي و كار فلسفي است؛ هرچند ممكن است نسبت به موضوع خودش، امر درجه دوم حساب بشود؛ مثل فلسفه علم كه از جنس علم نيست، از جنس دانش درجه دوم است، اما از جنس فلسفه است و خودش گونهاي فلسفيدن است. اين، سيما و قالب نخستي است كه تبيينكننده تأثير و كاركرد فلسفه در علوم انساني است. در واقع اشكالي از فلسفيدن، سبب ايجاد شاخههاي جديد در علوم انساني هستند؛ يعني شاخههاي علوم انساني را تكثير ميكنند، به محتواي درجه اول علوم انساني غنا ميبخشند و باعث تكثير شاخههاي علوم انساني در بعد فلسفي آن است. ميدانيد كه خود علوم انساني به روشهاي مختلفي حاصل ميشود. برخي از محتوا و درونمايه علوم انساني به روش تجربي حاصل ميشود، برخي به روش تحليلي و عقلي (آنجا كه وجه فلسفي دارد)؛ و برخي از جنس مطالعات اَسنادي است، مثل شاخههايي از علوم انساني كه با تاريخ و مطالعات تاريخي پيوند ميخورد. لذا بخشهايي از علوم انساني از جنس فلسفه است. بنابراين در پاسخ به اين سؤال كه فلسفه چه نقشي در علوم انساني دارد، ميتوانيم بگوييم فلسفه ديسيپلينساز است و شاخهسازي ميكند، محتوا توليد ميكند و بخشي از علوم انساني را تشكيل ميدهد.
قسم دوم اين است كه رهاوردها و نتايج و رويكردهاي معرفتي و ارزش شناختي فلسفي، در قالب مباني و تئوريها و انظار علمي در شاخههاي مختلف علوم انساني به كار گرفته ميشود؛ يعني دانش فلسفي يا رهاورد فلسفي، مبنا، پيشفرض و پايه قرار داده ميشود. در واقع دانش فلسفي گاه به عنوان مباني ارزششناختي، گاه به عنوان مباني جهان شناختي، گاه به عنوان مباني انسان شناختي و گاهي به عنوان مباني جامعهشناختي در نظر گرفته ميشود؛ بستگي دارد كه آن رهاورد فلسفي از چه جنسي باشد. در اين نگاه، خود آن رهاورد فلسفي نقش مقدماتي، ابزاري و تأثيرگذار دارد. لذا در اين زاويه، خودش را شاخهاي از شاخههاي علوم انساني در نظر نميگيريم؛ چراكه اينجا در فرايند توليد علوم انساني ايفاي نقش ميكند.
نقش فلسفه در شكل دهي به مدنيت غربي
مدنيت معاصر غربي، اگر نگوييم بيشتر، دستكم به همان ميزان كه وامدار علوم تجربي و تكنولوژي برآمده از علوم تجربي است (علوم طبيعي و تجربي به معناي فيزيك و زيستشناسي و شيمي و...)، وامدار رشد و شكوفايي علوم انساني نيز هست. كليت مدرنيته بر اساس ايدههاي نو و آوردههاي نوانديشانه در ساحتهاي مختلف بنا شده است كه اين ساحتها الزاماً ساحت تكنولوژي برآمده از علوم تجربي و طبيعي نيستند؛ بلكه بسياري از نهادهاي جديد همچون نهادهاي حقوقي، سياسي، اجتماعي، و اقتصادي كه مستقر شد و مدنيت معاصر را شكل داد، محصول شكوفايي گونه خاصي از علوم انساني است كه ما آن را با عنوان علوم انساني غربي ميشناسيم. همانطور كه آورده علمي در عرصه علوم طبيعي، بروز تكنولوژيك دارد، آوردههاي جديد در حوزه علوم انساني و شاخههاي علوم اجتماعي و شاخههاي مختلف علوم انساني به معناي وسيع آن، يك بروز و ظهور در عرصه زندگي در قالب نهادسازيهاي حقوقي، اجتماعي، اقتصادي و سياسي داشت. حال وقتي از نسبت فلسفه با علوم انساني و تأثيرگذاري فلسفه صحبت ميكنيم، بايد دقيق باشيم. اين يك تحليل كلي و غيردقيق است كه با نگاه كلگرايانه بگوييم فلسفه غربي مولد علوم انساني غربي است. اين سخن اشتباه است؛ چراكه فلسفه را امري برون از مرزهاي علوم انساني فرض كرده است؛ گويي علوم انساني امري جداي از حريم فلسفه است! چيزي به نام فلسفه غربي داريم كه خارج از مرز علوم انساني است و از سوي ديگر سازنده علوم انساني يا مؤثر در شكلگيري آن! اين تصوير، تصويري نادرست است و همانطور كه پيش از اين نيز گفته شد، بخشهايي از علوم انساني در واقع فلسفه است. به تعبير ديگر، گونهها و اشكالي از فلسفهورزي، خودش شاخههايي از علوم انساني ميشود. لذا نبايد اين جداسازي صورت گيرد. اشتباه ديگر كه بسيار تكرار ميشود، نحوه تلقي از فلسفه غرب است؛ اگر منظورمان از فلسفه غرب، فلسفههاي برآمده از غرب باشد، ايرادي نيست؛ اما اگر مراد از اين برچسبگذاري، تعيين محتوايي آن باشد، يعني چارچوب و محتوايي معين را كه مركب از اصول و مؤلفههايي است، تداعي كند، به خطا رفتهايم. به عبارت ديگر، اگر منظورمان از فلسفه غربي، درونمايه و محتواي متعين فلسفي باشد، سخت در اشتباه هستيم؛ چون فلسفه غربي پر از تكثر و سياليت محتوايي است و نميتوان گفت كه يك امر متعين، داراي محتوا و چارچوب محتوايي و اصول و درونمايه معين به اسم فلسفه غربي وجود دارد.