چرا، اتفاقاً ميترسيدم، همانطور كه فكر ميكردم غرب وحشي را در اولين سفرم به آفريقاي جنوبي خواهم ديد. در حالي به ايران رفتم كه حتي تصوري بدتر از آن از اين كشور داشتم اما ترسم بيهوده بود چون ايران كشوري با مردماني خوب است كه مانند مردم تمام دنيا دغدغههاي سادهاي دارند.
تحريمها عليه ايران، فدراسيون فوتبال ايران را با محدوديتهاي مالي مواجه كرده و اين مسئله دستمزدها، پاداش، سفر، تدارك و تمرينات را با مشكل مواجه ميكند به طوري كه گاهي اوقات 8، 9 يا 10 ماه هيچ پولي دريافت نميكنيم چراكه تحريمها اجازه اين پرداخت را نميدهد. من نميتوانم قبول كنم تيم ملي ايران فقط دو بازي دوستانه براي جام ملتها داشته باشد اما تيم فلسطين كه خود از ايران كمك ميگيرد ۹ ديدار دوستانه داشته باشد و من بايد با امثال لوئيس فيليپه ويرا و خورخه خسوس (مدير و مربي وقت بنفيكا) براي كمپ و بازي دوستانه تماس بگيرم.
در موزامبيك به ياد دارم كه گزارش فوتبال آرتور آگوستينو را از راديو گوش ميكرديم و هر بار كه او فرياد ميكشيد نميدانستيم كه توپ گل شده يا نه. دنياي ما حول محور فوتبال و مدرسه ميچرخيد. مدرسه ميرفتم فقط به خاطر اينكه پدر و مادرم مجبورم ميكردند اما بقيه اوقات فقط فوتبال بود. هيچ كار ديگري نداشتيم چون امكانات و تفريح ديگري وجود نداشت. ما صبح و ظهر و عصر فوتبال بازي ميكرديم، كساني كه امكانش را داشتند براي بازي به پرتغال ميرفتند اما بقيه مثل من به همان سطح بازي بسنده ميكردند البته از اين بابت شكايتي ندارم، چراكه ما ثروتي به نام زمان، محيط و محبت داشتيم كه با هيچ چيزي قابل مقايسه نبود. من آزاد به دنيا آمدم و در ۸ يا ۹ سالگي به تنهايي به ساحلي كه شايد حدود ۲۰۰ كيلومتر با محل زندگيام فاصله داشت سفر ميكردم. البته گاهي اين آزادي هم هزينه داشت.
تنها برادر من راجر در ۱۴ سالگي در تصادف كشته شد. او خودش رانندگي ميكرد و سه بچه ديگر در ماشين او را همراهي ميكردند. الان قابل درك نيست كه چرا بچه ۱۴ ساله بايد رانندگي كند و با ماشين به ساحل برود اما در آن زمان براي كودكاني كه از ۱۲ سالگي در مزرعه پشت تراكتور مينشستند، اين موضوع امري عادي بود.
من تا ۱۲ سالگي از نامپولا خارج نشده بودم. من فكر ميكردم تمام جهان همين است و پرتغال فقط يك چشمانداز دور از دسترس بود. اولين سفر من كه برايم يك ماجراجويي بزرگ محسوب ميشد به ژوهانسبورگ بود. من در آفريقا زندگي كردم و زندگيام با سفيدها و سياهان گره خورد. من در تيم راهآهن نامپولا بازي ميكردم كه اكثريت قريب به اتفاق اعضاي آن دورگه (سرنگرو) بودند. حتي زماني كه ۱۷ سالم بود اختلاف طبقاتي وجود داشت و سفيدها طبقه بالا و دورگهها در طبقات پايينتر جامعه حضور داشتند. به عنوان مثال به خاطر دارم كه من اجازه پيدا نكردم كه به عضويت باشگاه تنيس ناكالا دربيايم البته نه به خاطر دورگه بودنم بلكه به اين خاطر كه پدرم به اندازه كافي پول نداشت كه مرا به عضويت اين باشگاه درآورد.
اين بلايي بود كه سياستمداران بر سر ما آوردند. پس از استقلال موزامبيك به جمع مردم آمدند و گفتند يك ماه فرصت داريد تا انتخاب كنيد كه پرتغالي هستيد يا موزامبيكي. پدر من پرتغالي و مادر من موزامبيكي است. من چگونه بايد انتخاب ميكردم؟ انقلابيون من را مجبور به انتخاب كردند. چه كسي به آنها اين حق را داد كه انتخاب كنند كه من بيشتر شبيه پدرم هستم يا شبيه مادرم؟ من يك سفيد آفريقايي هستم.
بهترين تصميمم رفتن به دانشگاه علوم و مهندسي بود. رويايي كه از زمان حضورم در آفريقا داشتم اما به خاطر نداشتن پول مدام به تعويق ميافتاد. البته اگر پولي هم بود پول موزامبيك بود كه در پرتغال ارزشي نداشت. قطعاً من بدترين دانشجو در رشته مهندسي مكانيك بودم، يعني در حد فاجعه!
پس از دو سال آموزش من دقيقاً ميدانستم كه چه ميخواهم، اين چيزي نيست كه بخواهم به آن افتخار كنم اما زماني كه بايد به شاگردانم تمرين ميدادم به ندرت فرصت پيدا ميكردم بچههايم را به مدرسه ببرم. يكي از كساني كه در دهه ۸۰ مرا متقاعد به كار در رده جوانان كرد، خوزه آگوستو همكلاسيام در دورههاي مربيگري بود. من در آن زمان امكان كار در تيمهاي استرويل يا بواويستا را به عنوان مربي و دستيار ماريو ويلسون داشتم اما به توصيه آگوستو ۱۰ سال از سال ۸۴ تا ۹۴ در فدراسيون ماندم. ما فوتبال فرانسه، ايتاليا و هلند را زير نظر داشتيم. با مدرسان مختلف صحبت كرده و از امكانات و مراكز آموزشي مختلف ديدن ميكرديم تا اينكه به فكر افتادم با اقتباس مدلي مبتني بر واقعيت فوتبال پرتغال، سبك خاص فوتبال خودمان را طراحي كنم، اما در آن زمان با توجه به ميزان اندك سرمايهگذاري روي فوتبال پايه اين كار آساني نبود. در سال ۱۹۸۷ در مقدماتي جام جهاني براي ديدار با آلمان به بازيكنانم گفتم ما ميتوانيم قهرمان جهان شويم كه اين حرف باعث خنده بازيكنان شد. هنگامي كه ما در فينال يورو به شوروي باختيم، دوباره به آنها گفتم كه ما به عنوان نايب قهرمان اروپا ميتوانيم قهرمان جهان شويم اما اين بار ديگر كسي نخنديد و ما به رقابتهاي جام جهاني در رياض رفتيم.
اين به خاطر شرايطي بود كه شخصي به نام جومو سونو براي من ايجاد كرد. او بازيكن و مربي فوتبال بوده و يك باشگاه ورزشي دارد و آن زمان در فدراسيون فوتبال آفريقا هم موقعيتي داشت. او در روزنامه سووتو كمپيني به راه انداخت و با متهم كردن من به نژادپرستي مدعي شد كه سياهپوستان را به تيم ملي دعوت نميكنم كه البته همه اينها در نهايت به سود من شد.
چون اين موضوع باعث ديدار من با ماندلا شد. ماجرا شبيه آن چيزي بود كه در فيلم «شكستناپذير» در مورد راگبي ديده شد. من با يكي از دوستانم در خانه بودم كه تلفن زنگ زد و ديدم كه طرف پشت خط خودش را ماندلا معرفي ميكند. من دستياري داشتم به اسم استيو كه به تقليد صداي ماندلا معروف بود. بنابراين مطمئن شدم كه او ميخواهد شوخي كند و پاي تلفن به او توهين كردم! چون من متهم به نژادپرستي شده بودم و اصلاً فكر نميكردم ماندلا بخواهد با من صحبت كند. اما او خود ماندلا بود و من را براي نوشيدن چاي به منزلش دعوت كرد. ماندلا از من خواست در تيم بمانم. او از رؤياي خود براي ديدن فرزندان سفيد و سياهش در كنار هم روي نيمكت تيم گفت. اما حملات شديد سونو به من ادامه پيدا كرد كه كار را برايم غيرممكن كرد و حتي كار داشت به برخورد فيزيكي ما در حضور ماندلا ميكشيد كه بسيار ناراحتكننده بود. به اين ترتيب با نوشتن نامهاي به ماندلا دلايلم را براي استعفا توضيح دادم. البته بعد از آن نيز آفريقاي جنوبي هرگز به جام جهاني صعود نكرد.
ما يك تفاهم سريع در بسياري از ايدهها و مفاهيم داشتيم. او يك فرد زيرك با بسياري از نوآوريها بود. خلق و خوي او باعث ميشد حس فوقالعادهاي از همكاري با او داشته باشم. تنها كسي را كه در پرتغال ميتوانم با او مقايسه كنم، پينتو داكوستا است.
بله، چندين بار. زماني كه در رئال مادريد دوره بدي داشتم از من خواست تا در مادريد با هم ناهار بخوريم. او از من خواست به منچستر برگردم و اين در حالي بود كه قرار بود به تاتنهام بروم. اما وقتي به منچستر رفتم ديدم هنوز هم كارت نام من روي ميزم قرار دارد.
در رئال فقط يك ستاره داشتيم كه آن هم رئيس باشگاه (فلورنتينو پرز) بود. هنگامي كه جلسه با پرز آغاز شد، او گفت در فوتبال مربيان فقط كار را پيچيده ميكنند! من فكر كردم دارد شوخي ميكند و خنديدم اما والدانو به من گفت نخند، او جدي گفت!
من ۱۴ سال از پرتغال، دوستان و خانواده دور بودم. بعد از آن انگيزه همكاري دوباره با دوستانم چون ناني و رونالدو برايم جذاب بود. ضمن اينكه مادايل رئيس وقت فدراسيون به من گفت پرتغال به مربياي نياز دارد كه تيم را منظم و متحد كند. من ميخواستم پرتغال را به جام جهاني كه در آفريقا محل تولدم برگزار ميشد، ببرم. از طرف ديگر به نظر ميرسيد جانشيني فرگوسن هم به تأخير افتاده باشد. در آن زمان به شوخي گفته ميشد الكس ميخواهد روي نيمكت منچستر بميرد! با اين حال فرگوسن با رفتن من موافق نبود. او هميشه به من ميگفت كار در تيم ملي يعني «يك نفر برابر يك ملت و يك كشور برابر يك نفر.»
«پروژه خورشيد» هميشه ايده من از بچگي بود و اگر بتوانم اين پروژه را در موزامبيك به پايان برسانم خوشحال ميشوم. من پنگوئن نيستم كه بتوانم در برف و سرما زندگي كنم!
در مجلات و رسانهها خيلي چيزها در مورد جزيره و هتل من در موزامبيك نوشتهاند، اما اينطور نيست. پروژههاي من اجتماعي است. من در نياسا در شمال موزامبيك در زمينه ورزش و استعداديابي سرمايهگذاري كردهام و فعاليتهايم در راه حفاظت از ميراث فرهنگي، حفاظت از فيلها و كمك به مردم است. من حتي يكي از افرادم را در راه مبارزه با قاچاقچيان چيني كه درختان صد ساله را قطع ميكردند، از دست دادم. زندگي من در جنگل به دو شكل ميگذرد؛ جايي كه حيوانات با دهان بسته از سوي انسانها آسيب ميبينند و جايي كه حيوانات با دهان باز به انسانها آسيب ميرسانند.