دفاع مقدس آغازگر حماسهسراي مردان و زناني است كه براي هر وجب از خاك كشورشان مجاهدت نمودند و در حضوري بيامان دست دژخيم و پليد دشمنان را از مرزها و خاك ايران كوتاه كردند. جوانان و مردان و زنان پاكسرشتي كه جهاد در راه خدا را نعمتي دانسته و با حضور خود دلاوريهايي آفريدند كه مرور آن امروز باعث غرور و افتخارمان ميشود. رشادتهاي جوانان برومند، انقلاب و نظام را بيمه كرد و نشان داد كه با داشتن پشتوانه مردمي و در پرتو حاكميت اسلام و وحدت نيروها ميتوان هر دشمن خيرهسري را ناكام ساخت. «تعبد در برابر ولايت» يكي ديگر از رموزي بود كه سربازان در قنداق خميني را بيمحابا راهي جبههها مينمود.
وقتي جنگ در 31 شهريورماه 59 شروع شد، خبرهاي سخت و دردناكي از جبهههاي جنوب و غرب ميرسيد. در اينجا بود كه به گفته شهيد چمران فرق مرد با نامرد مشخص شد. بيدردان مرفه فرار را بر قرار ترجيح دادند و بار سفر به سوي بهشت خيالي غرب بستند. اما پابرهنگانِ هميشه استوار با كمترين سلاح و تجهيزاتي در مقابل دشمنِ تا بن دندان مسلح ايستادگي كردند. به گفته يكي از رزمندگان دفاع مقدس: «آن روز وقتي از مدرسه به خانه آمدم ديدم مادر لباسهاي سبز پدر را آماده ميكند. خواهر كوچكم سعي ميكرد پوتينهاي پدر را تميز كند. بوي عطر پدر فضاي خانه را خوشبو كرده بود. پدر در لباس رزم چه استوار و راست قامت مينمود. او ميرفت، مادر آهسته گريه ميكرد، خواهرم از پدر سوغاتي ميخواست و من به تماشاي قدمهاي استوار او ايستاده بودم. او رفت و از جبهه برايمان سوغات شهادت آورد.»
ديدن چنين صحنههايي در دفاع مقدس كم نبود. غيرتمندان به نوبه خود سعي ميكردند از غافله رزمندگان عقب نمانند. يكي از دانشگاه به جبهه ميرفت و ديگري كه سن كمتري داشت، مادر را راضي ميكرد تا خود را به همكلاسيهايش برساند. همانهايي كه در نوبت اول و دوم و سوم امتحاني در جبهههاي جنگ بودند و بعدها خبر شهادتشان در همان دسته گلي خلاصه شد كه روي نيمكت مدرسه گذاشته شده بود.
آن روزها اگر به صفوف رزمندگان نگاه ميانداختي، دانشآموزي را ميديدي كه چهرهاي شاد و نوراني داشت. خوب كه نگاهش ميكردي ميتوانستي آثار خستگي را در صورتش ببيني. ولي چشمانش تو را بيشتر مجذوب خود ميكرد. لباس خاكي، ساده و تميزي بر تن داشت. 17 ساله نشان ميداد. لاغر و باريك اندام بود و در چهرهاش مظلوميتي غريب موج ميزد. اصلاً به او نميآمد كه مرد جنگ و جبهه باشد؛ اما نگاهش ميگفت: «جبهه بزرگ و كوچك نميشناسد، عشق ميشناسد». ميپرسيدي: «چرا به مدرسه نرفتي؟». با اخم نگاهت ميكرد و ميگفت: «جبهه خود مدرسه است؛ آن هم مدرسه عشق و ايثار؛ مدرسهاي كه انسان كامل پرورش ميدهد». بعد لبخندي ميزند. لبخندش سراسر معنا بود. سالها بعد مادرش عكسش را نشانم داد و گفت: در كربلاي 5 كربلايي شد. همان عملياتي كه شبهاي قدر انقلاب ناميده شد.