کد خبر: 741888
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۹:۴۹
دفاع مقدس آغازگر حماسه‌سراي مردان و زناني است كه براي هر وجب از خاك كشورشان مجاهدت نمودند و در حضوري بي‌امان دست دژخيم و پليد دشمنان را از مرزها و خاك ايران كوتاه كردند. جوانان و مردان و زنان پاك‌سرشتي كه جهاد در راه خدا را نعمتي دانسته و با حضور خود دلاوري‌هايي آفريدند كه مرور آن امروز باعث غرور و افتخار‌مان مي‌شود. رشادت‏هاي جوانان برومند، انقلاب و نظام را بيمه كرد و نشان داد كه با داشتن پشتوانه مردمي و در پرتو حاكميت اسلام و وحدت نيروها مي‏توان هر دشمن خيره‌سري را ناكام ساخت. «تعبد در برابر ولايت»  يكي ديگر از رموزي بود كه سربازان در قنداق خميني را بي‌محابا راهي جبهه‌ها مي‌نمود.

وقتي جنگ در 31 شهريورماه 59 شروع شد، خبرهاي سخت و دردناكي از جبهه‌هاي جنوب و غرب مي‏رسيد. در اينجا بود كه به گفته شهيد چمران فرق مرد با نامرد مشخص شد. بي‏دردان مرفه فرار را بر قرار ترجيح ‏دادند و بار سفر به سوي بهشت خيالي غرب ‏بستند. اما پابرهنگانِ هميشه استوار با كمترين سلاح و تجهيزاتي در مقابل دشمنِ تا بن دندان مسلح ايستادگي ‏كردند. به گفته يكي از رزمندگان دفاع مقدس: «آن روز وقتي از مدرسه به خانه آمدم ديدم مادر لباس‏هاي سبز پدر را آماده مي‏كند. خواهر كوچكم سعي مي‏كرد پوتين‏هاي پدر را تميز كند. بوي عطر پدر فضاي خانه را خوشبو كرده بود. پدر در لباس رزم چه استوار و راست قامت مي‏نمود. او مي‏رفت، مادر آهسته گريه مي‏كرد، خواهرم از پدر سوغاتي مي‏خواست و من به تماشاي قدم‏هاي استوار او ايستاده بودم. او رفت و از جبهه برايمان سوغات شهادت آورد.»

ديدن چنين صحنه‌هايي در دفاع مقدس كم نبود. غيرتمندان به نوبه خود سعي مي‌كردند از غافله رزمندگان عقب نمانند. يكي از دانشگاه به جبهه مي‌رفت و ديگري كه سن كمتري داشت، مادر را راضي مي‌كرد تا خود را به همكلاسي‌هايش برساند. همان‌هايي كه در نوبت اول و دوم و سوم امتحاني در جبهه‌هاي جنگ بودند و بعدها خبر شهادت‌شان در همان دسته گلي خلاصه شد كه روي نيمكت مدرسه گذاشته شده بود.

آن روزها اگر به صفوف رزمندگان نگاه مي‌انداختي، دانش‌آموزي را مي‌ديدي كه چهره‏اي شاد و نوراني داشت. خوب كه نگاهش مي‏كردي مي‏توانستي آثار خستگي را در صورتش ببيني. ولي چشمانش تو را بيشتر مجذوب خود مي‏كرد. لباس خاكي، ساده و تميزي بر تن داشت. 17 ساله نشان مي‏داد. لاغر و باريك اندام بود و در چهره‏اش مظلوميتي غريب موج مي‏زد. اصلاً به او نمي‏آمد كه مرد جنگ و جبهه باشد؛ اما نگاهش مي‏گفت: «جبهه بزرگ و كوچك نمي‏شناسد، عشق مي‏شناسد».  مي‌پرسيدي: «چرا به مدرسه نرفتي؟». با اخم نگاهت مي‏كرد و مي‌گفت: «جبهه خود مدرسه است؛ آن هم مدرسه عشق و ايثار؛ مدرسه‏اي كه انسان كامل پرورش مي‏دهد». بعد لبخندي مي‏زند. لبخندش سراسر معنا بود. سال‏ها بعد مادرش عكسش را نشانم داد و گفت: در كربلاي 5 كربلايي شد. همان عملياتي كه شب‌هاي قدر انقلاب ناميده شد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار