آنچه در پي ميآيد روايتي است از يكي از رزمندگان حاضر در جبهههاي دفاع مقدس. روايتي شيرين و خواندني از كساني كه روزهاي سخت و تلخي در مقابل چشمانشان گذشت اما همچنان با روحيه و انگيزه در دفاع مقدس حضور پيدا كرده و ماندگار شدند. كساني كه زخمهايي كهنه از دوران دفاع مقدس بر تن دارند اما ماندند تا راوي آن روزها و آن خاطرات باشند.
عمليات بيتالمقدس 7، بامداد 23 خرداد 67 با رمز «يا اباعبدالله» آغاز شد. تا جايي كه يادم ميآيد، قرار بود پس از حمله به بعثيها در داخل خاك عراق در پي پاتك آنها و زدن تلفاتي به آنها عقبنشيني كنيم و به مرز برگرديم. تشنگي و دماي 50 درجه آن روز هيچ وقت از يادم نميرود. يادش بخير! بچهها به اين عمليات، «عمليات عطش» ميگفتند.
عصر روز دوم عمليات، عراقيها پاتك زدند و ما پاتكشان را دفع كرديم، هر چند ابتدا فكر ميكرديم نيروهاي خودياند كه دارند به سمت ما ميآيند.
شب، منور زدن عراقيها شروع شد. منطقه مثل روز روشن شده بود. ساعت حوالي دو شب، وقتي منورها خاموش شدند، يك تانك عراقي در فاصله 50 متري ما بود. درگيري و تيراندازي ميان ما و آنها شروع شد و يك ساعتي ادامه داشت تا اينكه موعد عقبنشيني فرا رسيد. هنگام عقبنشيني متوجه قابلمهاي پر از دوغ شدم. نگاهي به دور و برم انداختم. كسي را آن حوالي نديدم. دلي از عزاي تشنگي در آوردم. فكر كردم عراقيها الان ميرسند و قابلمه به دست آنها ميافتد. بيخيال بمب شيميايي عراق، پودري را كه در زمان حملات شيميايي كاربرد داشت و همراه همه رزمندهها بود، داخل قابلمه ريختم تا به زعم خود آنها را مسموم كنم. با هر زحمتي بود به پشت خط رسيديم. صبح از شلمچه به سمت شوشتر كه مقر لشكر قدس گيلان بود حركت كرديم. وقتي به شوشتر رسيديم، هر كدام از بچهها خاطرهاي از اين عمليات تعريف ميكرد، من هم خاطرهام را با آب و تاب تعريف كردم. چشم تان روز بدنبيند، گويي رحمان كاوسي هم از آن دوغ خورده بود و بعد مثل من در داخل قابلمه پودر ريخته بود. در آنجا ديگر مطمئن شديم كه پيش از عراقيها با رحمان دوغ آلوده را خورده بوديم و مسموم نشده بوديم.
امسال در مراسم هفت پدر دوست شهيدم(شهيد حبيب اميري جانباز)، يكي از دوستان حاضر در عمليات را ديدم و خاطرهام را برايش تعريف كردم. علي حمزه اسكندري ميگفت شب عمليات من هم متوجه قابلمه شده بودم. پس از اينكه از شدت تشنگي به ستوه آمدم، به طرف قابلمه رفتم. در 50 متري قابلمه پنج عراقي را ديدم كه بيخيال دور و بر مشغول خوردن دوغ هستند. من هم براي اينكه توجه عراقيها به من جلب نشود، آرام برگشتم. وقتي از آنها فاصله گرفتم، با گامهايي تندتر حركت كردم و دوغ را به آنها بخشيدم. ياد دوستان شهيد اين عمليات شهيد حسين محمدنژاد و مفقودالجسد عباس علينژاد بخير!
راوي: عليرضاسجاديفر