دستانش رو به آسمان بود و ميخواست بگويد: «اللهم توفيق الشهدا» كه ديد جنگنده دشمن قوسي كرده و صاف به طرف سنگرشان ميآيد. يكهو دلش لرزيد، فكر كرد: «نكنه دعام بگيره و...» بدون اينكه ادامه بدهد، جانماز را برداشت و به طرف نفربر اسقاطي كه چندماهي ميشد كنار خاكريز اصلي جاخوش كرده بود، دويد. از پشت سر شنيد كه ماجد گفت: توي سنگر بمون بيرون خطرناكه...
اوضاع كه آرام شد، دو كتاني چيني سفيد اولين چيزي بودند كه عبدالله از زير نفربر ديد و زود صاحبشان را شناخت. حاجي صلواتي با همين دوتا كتاني سفيد كل جبههها را گز كرده و شربت صلواتي پخش كرده بود. عبدالله به زحمت خودش را بيرون كشيد و در حالي كه خاكهاي رويش را ميتكاند، گفت: سلام حاجي. پس شربتت كو؟
حاجي نگاه معناداري به عبدالله كرد و رويش را برگرداند، سنگري كه چند لحظه پيش عبدالله داخلش نماز ميخواند، توي آتش ميسوخت. ياد ماجد افتاد و بدون معطلي به طرف سنگر دويد. تقريباً چيزي از آن باقي نمانده بود. سعيد رشيدي معاون گروهان در حالي كه پتويي دور خودش پيچيده بود از داخل آتش بيرون آمد و تكهگوشت سوختهاي را رو به آسمان گرفت. عبدالله ميخواست حرفي بزند كه از گريههاي رشيدي فهميد چه اتفاقي افتاده است. از ماجد فقط يك تكه گوشت مانده بود و خاكستري كه هنوز توي آتش ميسوخت...
شب، عبدالله و دفتر خاطراتش توي چادر تداركات تنها شده بودند. تنهاي تنها كه نه، حاجي صلواتي كمي آن طرفتر خروپف ميكرد. عبدالله نگاهي به حاجي انداخت و در اولين سطر از دفترش نوشت: «امروز يكي از بهترين دوستام شهيد شد. اما من توفيق نداشتم» خودكار را روي برگه فشار داد و كل جمله را خط زد. فكر كرد كسي كه از ترس دعاي شهادت را نصفه كاره رها ميكند، لايق شهادت نيست. شانههايش كه شروع به لرزيدن كرد شنيد كه يك نفر گفت:«چي شده عبدالله؟ چرا داري گريه ميكني؟»
حاجي صلواتي بود. عبدالله اشكهايش را با پشت دستش پاك كرد و جواب داد: «هيچي حاج آقا من مردش نيستم! لياقت شهادت ندارم.» گريه امانش را بريد و دفتر را خيس كرد. لرزش شانههايش به قدري بود كه حاجي صلواتي را با كراهت از جايش كند. دستي برشانههاي عبدالله گذاشت و گفت: «خب وقتي هواپيماي لاكردار عربده ميكشه، دل شيرميخواد ازش نترسه.»
بعد از جايش بلند شد و كنار خروجي چادر ادامه داد: «اين چند وقت كه جبهه بودم فهميدم هركسي امكان داره بترسه. ولي اگه دلت رو صاف كني و واقعاً از خدا شهادت بخواي، ميبرتت.»
بيرون سنگر هوا كاملاً تاريك شده بود. حاجي به طرف منبع آب رفت تا تجديد وضو كند. از پشت سر صداي خفيفي شنيد و بعد انفجاري كه ناگهان او را از زمين كند و دو سه متري آن طرفتر نقش زمين كرد. گرد و خاكها كه خوابيد به عقب برگشت و ديد كه سنگر تداركات توي آتش ميسوزد. گريههاي عبدالله كار خودش را كرده بود.