در ستون خاطرات كردستان با روايتگري عبدالله نوريپور با گروه دستمال سرخها به فرماندهي شهيد اصغر وصالي همراه شديم و پس از طي ماجراهايي گذر اين گروه به مهاباد اوايل سال 59 افتاد. در قسمت پاياني سرانجام گروه دستمالسرخها را پيش رو داريد.
بعد از اينكه مذاكرات هيئت حسن نيت با دموكراتها به نتايج اوليه رسيد، در ابتدا قرار شد شهرباني كنترل شهر را در اختيار بگيرد و هم بچههاي سپاه و هم نيروهاي دموكرات و كومله در مقرهاي خودشان بمانند. اما كمي بعد اعلام شد كه بايد هر دو طرف به كلي شهر را تخليه كنند و مهاباد به دست شهرباني بيفتد. در همين هنگام متوجه شديم كه عزالدين حسيني رهبر معنوي ضدانقلاب كردستان در يكي از خانههاي شهر مستقر است. با شنيدن خبر حضور او، خونمان به جوش آمد و در جلسهاي كه با اصغر وصالي و چندتا از بچهها داشتيم، گفتم بايد با هليكوپتر شنوك ارتش به تهران بروم و موتورسيكلتم را بياورم. اصغر دليلش را پرسيد و گفتم ميخواهم به اتفاق بچهها يا عزالدين را بكشيم يا اينكه در يك عمليات ضربتي اسيرش كنيم.
چون مقابل جمعي اين حرف را زدم و از طرف ديگر آن روزها در حالت آتش بس با ضد انقلاب قرار داشتيم، اصغر سريع گفت: عبدالله كوتاه بيا. اما در لحنش شيطنتي وجود داشت كه معلوم كرد ته دلش راضي به اين قضيه است. منتها طرح اين حرف در يك جمع و امكان درز آن به خارج، باعث شد اقدام خاصي انجام ندهيم و كمي بعد هم ماجراي تخليه مقر و برگشت به تهران پيش آمد.
بدنه گردان كه به تهران برگشت، دستمالسرخها هم مثل وقتي كه به كردستان آمده بوديم، سوار جيپ و آهو استيشن خودمان شديم و زميني به تبريز رفتيم. يادم است آن موقع به تازگي ماجراي غائله خلق مسلمان در تبريز به اتمام رسيده بود و شهر همچنان حالت امنيتي خود را داشت. به هر حال بعد از رسيدن به تهران چند روزي به مرخصي رفتيم. اوايل ارديبهشت ماه بود كه دوباره به پادگان وليعصر(عج) برگشتيم و در آنجا ابوشريف جلسهاي با ما برگزار كرد و مأموريتي به من داده شد. از آن تاريخ به بعد من درگير مأموريتهاي متعدد شدم و تا سال 67 به كردستان و جبهههاي غرب و شمالغرب برنگشتم. اما چند ماه بعد كه جنگ تحميلي شروع شد، اصغر و دستمالسرخها به جبهه گيلانغرب و سرپل ذهاب رفته بودند. در آنجا اصغر 8 آبان 59 و درست مصادف با ظهر عاشورا به شهادت رسيد و خيلي از بچههاي ديگر هم چند روز قبل و بعد از او شهيد شدند. گروه دستمالسرخها در جبهههاي غرب متولد شد و در جبهههاي غرب نيز غروب كرد. گروهي كه به گفته كريم امامي مسئول آموزشمان، هركدام لشكري را حريف بودند و تا بودند لرزه بر اندام دشمن ميانداختند و پس از شهادت نيز حماسهشان تا ابد پايدار باقي خواهد ماند.
اين روزها من با خاطرات همرزمان شهيدم شب و روزم را سر ميكنم. گاهي به مزارشان ميروم و از اينكه تنهايم گذاشتهاند، گلايه ميكنم. ما با هم قراري داشتيم، عهد و پيماني بسته بوديم و بهترين روزهاي عمرمان را كنار هم بوديم. اما حالا...