در اين مقال در پي آنيم كه با تفحص در كتاب «صراطهاي مستقيم» آقاي سروش، به اصطياد تعارضات دروني موجود در اين اثر نائل شويم. نگارنده اين تعارضات دروني را به چهار قسمت تقسيمبندي ميكند؛ نخست تعارضاتي كه به نحو نفسالامري دامان نظريه «پلوراليسم ديني» را گرفتهاند، دوم تعارضاتي كه با تأمل در مبناي پارهاي از براهين اين كتاب، با مبناي بعضي براهين ديگر به دست ميآيند، سوم تعارض يا تناقضهايي كه ميان بعضي براهين اين اثر، با ديگر نوشتههاي آقاي سروش وجود دارد و چهارم تعارضي كه ميان مقام نظر و عملِ جناب آقاي سروش درباره پلوراليسم ديني ديده ميشود. نوشتار پيش رو تنها به بخش نخست اين تعارضات ميپردازد و انشاءالله در شمارههاي آتي به سه بخش ديگر خواهيم پرداخت.
مقدمه و تعريف پلوراليسم ديني
«پلوراليسم ديني» نظريهاي است برآمده از فلسفه دين معاصر كه در دنياي غرب و به تبع اختلافات درون فرقهاي مسيحيت نزج و بسط پيدا كرده و در دهههاي اخير به وسيله روشنفكران مسلمان به عالم اسلام راه يافت. واژه پلوراليسم «Pluralism» متشكل از دو جزء «Plural» به معناي جمع و «ism» به معناي «گرايش» است. از اين رو كلمه «Pluralism» در لغت به معناي «جمعگرايي و كثرتگرايي» است.
در تعريفي از «جان هيك» پلوراليسم ديني اين گونه تبيين ميگردد:«پلوراليسم عبارت است از قبول و پذيرش اين ديدگاه كه تحويل و تبديل وجود انساني از حالت خودمحوري به حالت خدا (حقيقت) محوري به طرق گوناگون در درون همه سنتهاي ديني بزرگ عالم صورت ميگيرد، به عبارت ديگر تنها يك راه و شيوه نجات و رستگاري وجود ندارد و بلكه راههاي متعدد و متكثري در اين زمينه وجود دارند.» (1)
به طور كلي «پلوراليسم ديني» در حوزهها و از جنبههاي مختلفي مطرح ميشود، از جمله حوزههاي «وجودشناختي»، «معرفتشناختي»، «دينشناختي»، «فرجـــام شـــناختي»،
«فرهنگي - اخلاقي»و «اجتماعي - سياسي». روشن است كه بررسي اتقان دلايل مطروح در هر كدام از اين حوزههاي متعدد، محتاج فرصتي مبسوط و مجزاست.
دستهبندي تعارضات دروني
در صراطهاي مستقيم
اما اين نظريه بيش از همه در كشورمان توسط دكتر عبدالكريم سروش و در كتاب «صراطهاي مستقيم» پيگيري و دنبال شده است. در اين مقال در پي آنيم كه به بررسي دلايل مطرح شده در مقاله اصلي اين كتاب يعني «صراطهاي مستقيم؛ سخني در پلوراليسم ديني، مثبت و منفي» بپردازيم. آقاي سروش در اين اثر به ذكر 10 مبنا پرداختهاند و هر كدام از اين مباني را به عنوان برهاني بر اثبات پلوراليسم ديني شمردهاند.(2) پيش از اين در شمارههاي قبل به نقد و بررسي ادله اين كتاب پرداختيم اما نوشتار حاضر بر آن است تا به تناقضات يا تعارضات دروني مضمر در اين كتاب پرداخته و طي چند شماره با تأمل در مباني برهانهاي صراطهاي مستقيم، روشن سازد كه دستكم 10 تعارض دروني در اين اثر وجود دارد. راقم اين سطور اين تعارضات را به چهار گونه تقسيم ميكند:
دسته اول: تعارضات نفسالامري نظريه پلوراليسم ديني
دسته دوم: تعارض ميان مباني برخي برهانهاي مطروح
دسته سوم: تعارض ميان مبناي برخي برهانها با بعضي آثار ديگر آقاي سروش
دسته چهارم: تعارض ميان مقام نظر و عمل در صراطهاي مستقيم
دسته اول: تعارضات نفسالامري نظريه پلوراليسم ديني
تعارض دروني نخست: خودشكني پلوراليسم ديني
آقاي سروش در برهان نخست خود، بر اين امر احتجاج ميورزد كه ما همواره در فهم خود از قرآن و فقه و حديث « از انتظارات و پرسشها و پيشفرضهايي كمك ميگيريم و چون هيچ تفسيري بدون تكيه بر انتظار و پرسش و پيشفرضي ممكن نيست و چون اين انتظارات و پرسشها و پيشفرضها از بيرون دين ميآيد و چون بيرون دين متغير و سيال است و علم و فلسفه و دستاوردهاي آدمي مرتباً درحال تزايد و تراكم و تغيير و تحولند، ناچار تفسيرهايي كه در پرتو آن پرسشها و انتظارها و پيشفرضها انجام ميشوند، تنوع و تحول خواهند پذيرفت.» (3)
به وضوح از عبارت فوق برميآيد كه يكي از مقدمات اصلي اين برهان، تغيير و سياليت و تزايد و تحول علم و فلسفه و دانشهاي بشري است و از همين تغيير و سياليتِ برونديني است كه نتيجه ميگيرند كثرتي نازدودني در فهم درونديني پيش ميآيد و فهم متون ديني قهراً سيال و متغير است اما بايد توجه داشت كه نگرش پلوراليستي آقاي سروش و پيشفرضهاي معرفتشناختي ايشان در اين زمينه نيز خود دانشي جديد، عصري و برونديني بوده و منبعث از مباحث اخيرِ مطروح در فلسفه غرب و فلسفه دين است، بنابراين چه بسا چنان كه خود ميگويند در نتيجه تحول و تغيير هميشگي فلسفه و دانشهاي بشري متحول شده و مباني معرفتشناختي و ملزومات فلسفي پلوراليسم باطل شود، بنابراين با اخذ چنين پيشفرضي و اتكاي برهان نخستِ صراطهاي مستقيم به تحول و تغيير دائمي و ذاتي فلسفه و علم، مباني خود نظريه پلوراليسم ديني نيز در امان نمانده و صرف نظر از ارزيابي بخشها و اجزاي اين نظريه، اتقان و استحكام اين برهانها نيز مخدوش ميشود چرا كه از آنجا كه همگي اين براهين مبتني بر ادله عقلي يا نقلياند، از حكم كلي «تغيير و سياليت» فلسفه و علم و به تبع آن سياليت معرفت ديني مصون نمانده و اين حكم ميتواند مشمول حال آنها نيز شود.
تقرير ديگري از خودشكني پلوراليسم ديني
در اينجا ميتوان به تقرير و دريچه ديگري كه خودشكني انگاره پلوراليسم ديني را روشن ميكند نيز اشاره كرد. مقايسه مدعيات هر كدام از اديان با دعوي «پلوراليسم ديني» ما را به اين رهنمون ميكند كه تناقضي آشكار در اين ميان به وجود ميآيد. در واقع پذيرش پلوراليسم ديني به معناي حق يا حقآميز بودن همه اديان و دينوارههاست؛ دينهايي كه هر كدام خود در تناقض با پلوراليسم هستند و حقيقت و حقانيت را منحصر در خود ميدانند، يعني پذيرش پلوراليسم ملازم اين است كه از يكسو همه اديان حق هستند و از سوي ديگر، دعوي اديان بر حقانيت انحصاري خودشان صحيح است و اين تعارضي است نازدودني در دامان انگاره پلوراليسم ديني.
ميتوان از همين رو دانست اين امر را كه نگارنده صراطهاي مستقيم از يكسو لازمه دينداري متدينينِ هر ديني را ثبات و ايستادگي بر موضع انحصاريشان ميداند و از سوي ديگر بر حقانيت همه اديان در عرض يكديگر احتجاج ميورزد، البته همين جا لازم است گفته شود كه خود آقاي سروش در عمل از لزوم ايستادگي دينداران بر دين خود عدول كرده و پارهاي از دينداران را به تندي مورد عتاب و خطاب قرار ميدهند؛ امري كه به عنوان يك تعارض عملي ميان قول و عمل ايشان در بخشهاي آتي اين سلسلهنوشتار ذكر خواهد شد.
تعارض دروني دوم، اجتماع نقيضين
در پلوراليسم ديني
چنانچه در بخش پيش، گفته شد از مقايسه نظريه پلوراليسم ديني با اعتقاد اديان مختلف، تعارضي نازدودني در راه پلوراليسم ديني شكل ميگيرد. در اينجا به تعارض ديگري ميپردازيم كه اينبار از مقايسه اعتقادات ديني اديان مختلف با يكديگر سربرميآورد.
توضيح اينكه از آنجا كه تقابل ميان اديان مختلف در بسياري مدعيات بنيادين، تقابلي از نوع «تناقض» است، آيا ميتوان پذيرفت كه طرفين نقيض، همپاي هم حق و صواب و حقيقت باشند؟ به جهت نبود مجال تنها به نمونهاي از تناقضات بنيادين ميان دينها و دينوارههاي موجود ميپردازيم. به عنوان نمونه مسئله «مبدأ» و «خداوند» را ميتوان مثال زد. از نظر منطقي چگونه ميتوان پذيرفت كه هم «عدماعتقاد به خدا» نزد برخي دينوارهها و هم «تثليث» و اقانيم سهگانه نزد مسيحيان و هم «ثنويتِ» زرتشتيان و هم «توحيد» و خداي احد و واحد نزد مسلمانان همگي با هم حق بوده و صادق باشند و حكايت از واقع كنند؟
روشن است كه منطقا، با فرض اثبات هر كدام از معتقدات فوق، شقوق ديگري كه بر اين موضوع واحد، محمولات متفاوتي حمل ميكنند، ناصواب و باطل بوده و امكان منطقي صحت آنها وجود ندارد چراكه بر موضوع واحد (مبدأ) نميتوان احكام متناقضي حكم كرد و در عين حال همه را صادق دانست. در غير اين صورت و در صورتي كه همه اين احكام متناقض را حاكي از واقع بدانيم، فرض بديهي البطلان «اجتماع نقيضين» را خواسته يا ناخواسته پذيرفته و پيشفرض گرفتهايم.
اما پاسخ نگارنده «صراطهاي مستقيم» به اين اشكال و سؤال مهم در نوشتار ديگري از كتاب «صراطهاي مستقيم» آمده است. در آنجا آقاي سروش ضمن اشاره به برخي اختلافات ميان اديان براي حل تعارضات و تناقضات اعتقادي ميان اديان، بر اين امر احتجاج ميكنند كه گزارههاي ديني از سنخ گزارههاي اصطلاحاٌ «اشاري» هستند و نبايد آنها را با ديگر انواع گزارهها خلط كرد. در اين گزارهها، حقانيت تابعِ اين است كه چه كسي آن گزاره را نقل ميكند، بنابراين چه بسا گزارهاي براي فردي مسيحي حق باشد، در حالي كه همان گزاره براي مسلمان حكايت از حقيقت نكند. در اينجا ناگزيريم به جهت اهميت بحث، توضيحات ايشان را به رغم طولاني بودن نقل كنيم و سپس به ارزيابي آن بپردازيم:
«حقيقت اين است كه حقانيت اديان شباهت بسيار با حقانيت گزارههاي اشاري (
Indexical) دارد. صدق و حقانيت اين گزارهها بستگي دارد به اينكه چه كسي يا در كجا آنها را به كار برد. گزاره «من بيست سال دارم» راست است اگر يك فرد 20 ساله آن را بگويد و دروغ است اگر يك فرد 40 ساله آن را بگويد«امروز سرد است» راست است اگر در روزي سرد ادا شود و دروغ است اگر در روزي گرم ادا شود. حق و صدق اين گزارهها كه Indexical خوانده ميشوند «براي من» و «براي او» دارد و به اين معني خاص، نسبي است. در حالي كه «زمين كروي است» يا «فلزات در اثر حرارت منبسط ميشوند»، حق و باطلشان نسبي نيست و براي من و براي او ندارد و هر كس آنها را بگويد فرق نميكند. ملاحظه كنيد:«براي مسيحيان تا اسلام نيامده بود، مسيحيت حق بود.» اين عقيده مسلمانان است. «براي يهوديان تا مسيح نيامده بود، يهوديت حق بود.» اين عقيده مسيحيان و مسلمانان است. اينگونه حقانيت، به هيچ رو از نوع حقهاي علمي و فلسفي نيست كه قيد «براي زيد و عمرو» ندارند. پس حساب حق و باطل اديان، با حق و باطل مطلق و نفس الامري فلسفي فرق دارد كه ميگويد وجود يا مطلقا اصيل است يا نيست و اتم يا وجود دارد يا وجود ندارد و امروز و ديروز و شمال و جنوب ندارد. اگر اينطور است، حالا شما فرمول يا قيد ديگري پيدا كنيد كه با افزودن آن، همه دينها در عرض هم حق شوند. مثلاً فرض كنيد بگوييد براي مسيحياني كه دين اسلام به آنها نرسيده يا دين اسلام را حق نيافتهاند، مسيحيت حق است. اين سخن هيچ اشكال منطقي و ديني ندارد. نگوييد اگر اسلام حق است، پس غير آن هر چه باشد باطل است. اين سخن ناشي از همان توهم است كه حق بودن اسلام را چون حق بودن تئوري اتمي يا كرويت زمين ميداند. بايد مدل حقانيت را عوض كرد. اينجا ما با مدلهاي شبه اشاري روبهروييم. يعني «حق براي. . . » داريم، نه حق مطلق. گمان نكنيد معناي اين سخن آن است كه اگر امروزه آن مسيحيان با دين مسيحي به سر ببرند، مستضعف و معذورند. مگر تا وقتي پيامبر اسلام نيامده بود، آنهايي كه مسيحي بودند معذور نبودند؟ خير، بر دين حق و مهتدي و ناجي بودند، حالا هم همين طور. در قلمرو اديان، ما چنين وضعيتي داريم. اينها هر كدامشان با قيودي و نسبت به اشخاصي حقند و اگر اين قيود را در كاربياوريم، در تكثر حقها هيچ اشكالي وجود نخواهد داشت.» (4)
در ارزيابي بايد گفت اولاً آقاي سروش دليل عقلي مقنعي براي تقسيم بندي گزارهها به «حق مطلق» و «حق براي. . . » و مهم تر از آن قرار دادن گزارههاي ديني ذيل گزارههاي اشاري عرضه نكردهاند. ايشان صرفاً با ارائه چند مثال از «گزارههاي اشاري» چنين نتيجه ميگيرند كه گزارههاي ديني نيز بالجمله اشاري بوده و بسته به اينكه از زبان چه دينداري برآيند حقيقتشان نسبي خواهد بود.
بررسي و نقد تقسيم گزارهها
به «اشاري» و «غير اشاري»
اما در نقد اين تحليل و احتجاج آقاي سروش، دو نكته عمده قابل ذكر است:
اولاً؛ تمايزي ماهوي از جهت حقانيت ميان گزارههاي «من بيست سال دارم» و «زمين كروي است» وجود ندارد و تفاوتي كه آقاي سروش ميان اين دو گزاره طرح كرده است، به جهت تفاوت در نوع موضوعات اين دو گزاره است. موضوع گزاره اول بدون آگاهي از ناقلِ جمله «مبهم و نامشخص» است. حال آنكه موضوع گزاره دوم «غير مبهم و مشخص» است. به عبارت ديگر در گزاره نخست «من بيست سال دارم» موضوع گزاره ضميري مبهم بوده كه قابل حمل به افراد مختلف است. به همين سبب داوري درباره صدق يا كذب آن موقوف به اين است كه چه كسي اين گزاره را بيان كند و بدون تشخص ضمير، صدق و كذب گزاره ناممكن است. حال آنكه در گزاره دوم از آنجا كه مقصود از واژه «زمين» امري مشخص (كره زمين) است، امكان داوري در باب صدق و كذب آن وجود دارد. در اينجا تفاوتي بين گزارههاي علمي و فلسفي و گزارههاي ديني نيست چراكه اگر گزاره نخست به صورتي غيرمبهم بيان شده و ضميري مشخص يابد قابل صدق و كذب ميشود. يعني اگر به جاي «من بيست سال دارم» بگوييم:«علي بيست سال دارد» اين گزاره قهراً قابل تصديق و تكذيب خواهد بود و در نتيجه صدق و حقانيت آن مطلق خواهد بود. در مقابل اگر به جاي گزاره «زمين كروي است»، بگوييم: «جسم كروي است» تا ابهام موضوع اين گزاره جديد برطرف نشود، قابل تصديق و تكذيب نخواهد بود. بنابراين ميتوان به طور كلي گفت كه سر تفاوت گزارههاي مثال زده شده، ميزانِ ابهام در موضوع آنهاست، نه اينكه در اين ميان تفاوتي ماهوي ميان صدق و حقانيت برقرار باشد.
جالب آنكه گزارههاي ديني موضوعي مشخص داشته و ابهامي كه در گزارههايي نظير «من بيست سال دارم» و «امروز سرد است» مشاهده ميشود، در آنها وجود ندارد. در واقع هرگز در موضوع گزارههاي ديني نظير «خداوند واحد است»، «عيسي فرزند خدا نيست»، «انسان مختار است» و. . . ابهامي وجود ندارد.
ثانياً؛ ملاك حقانيت يا عدم حقانيت هر گزارهاي مطابقت آن گزاره با واقع است. بر اساس اين تعريف از صدق و حقيقت، حقانيتِ هر مدعايي بسته به تطابق يا عدم انطباق آن مدعا با واقعيت خارجي است. آقاي سروش همين تعريف از صدق را پذيرفتهاند: «حق - علياي حال، مطابقت با واقع است در هر دو جا. » (5)
با پذيرش اين تعريف از صدق و كذب، ديگر جايي براي گزارههاي «حق براي. . . » باقي نميماند، چون واقع خارجي براي دو ناظر مختلف ثبات داشته و نميتوان گفت كه حق براي مسلمانان در موضوعي به خصوص «الف» است و در همان موضوع حق براي مسيحيان «غيرالف» يا «نقيض الف» است. به عبارت بهتر و ديگر، يكي از لوازم تعريف حق به «مطابقت با واقع» بيمعنا شدن تقسيم گزارهها به « حق براي...» و «حق مطلق» است، چراكه «واقع» براي ناظران مختلف ثبات داشته و معرفت ناظران نيز تابع همين واقع است.
براي نمونه و جهت روشنتر شدن بحث، اگرچه در قديم بر اين عقيده بودهاند كه گزاره «خورشيد به دور زمين ميچرخد» گزارهاي صادق است، اين گزاره به جهت عدم مطابقت با واقع صادق نبوده و نيست و عدم صدق اين گزاره تابع انسانهايي نيست كه آن را بر زبان ميآورند و مثلاً نميتوان گفت اين گزاره «براي اروپايياني كه در قرون وسطي زندگي ميكرده اند»، صادق است و براي «اروپايياني كه در قرن اخير زندگي ميكردهاند كاذب است»، چراكه در هر صورت ملاك و ميزان صدق و كذب، تابع واقع است، نه ذهن انسان. در گزارههاي ديني نيز ماجرا از همين قرار است، گزارههاي «عيسي(ع) به صليب كشيده شده است» و «عيسي(ع) به صليب كشيده نشده است» گزارههايي هستند كه قصد حكايت از جهان واقع دارند. اولي اعتقاد مسيحيان است و دومي از اعتقادات مسلمانان. حال آنكه بيشك نميتوان هر دو گزاره را صادق و مطابق با واقع دانست، چراكه تقابل اين دو گزاره از جنس «تناقض» است و بالاخره حضرت عيسي(ع) يا به صليب كشيده شده است يا نه و هيچ عقل سليمي نميتواند بپذيرد كه اين دو گزاره هر دو با هم صادقند.
به اميد حق تعالي در شمارههاي آتي به بيان سه دسته ديگر تعارضات در «صراطهاي مستقيم» خواهيم پرداخت.
پينوشتها:
1- جان هيك، مباحث پلوراليسم ديني
ص 71.
2- عبدالكريم سروش، صراطهاي مستقيم
ص 49.
3- همان، ص 3 ـ 2.
4- همان، ص 161 ـ 160.
5- همان، ص 163.