کد خبر: 490959
تاریخ انتشار: ۲۲ مهر ۱۳۹۱ - ۰۴:۵۹
درنگي در ايمان و آرمان خواجه شيراز در گفت‌وگوي «جوان» با عبدالعلي دستغيب
نيما احمدپور
 استاد از ساليان دور و در مجله فردوسي در اين باب مقاله‌هاي فراواني را نگاشته و كتب «حافظ شناخت»، «از حافظ به گوته» و «مستي‌شناسي حافظ» را در اين باب به رشته تحرير درآورده‌اند. با استاد به انگيزه فرارسيدن روز بزرگداشت حافظ، در باب ايمان و آرمان خواجه شيراز به گفت‌وگو نشستيم.

يكي از ويژگي‌هاي شعر حافظ تأويل‌پذيري آن است، يعني عارف و عامي، مؤمن و ملحد و تمام اصناف آن را تأويل مي‌كنند. البته متون و گزاره‌هاي متني به‌طور طبيعي ظرفيت تأويل و تفسير دارند، اما به نظر مي‌رسد اين مسئله در مورد حافظ به شكل بسيار گسترده‌تري روي داده است، به‌گونه‌اي كه هر صنف و گرايشي او را به نفع خود مصادره كرده است. سخن اينجاست كه آيا اين ايهام واقعاً در خود شعر حافظ وجود دارد؟
در آغاز بايد به اين نكته اشاره كنم كه يك حافظي داريم كه مردم مي‌خوانند و استنباط خودشان را از شعر او دارند و همين‌طور سعدي و ديگران. يعني عامه مردم به شاعران و نويسندگان بزرگ علاقه‌مند مي‌شوند و آثار آنها را مي‌خوانند. آنان ظرايف و دقايق متن را درك نمي‌كنند و فقط روح و حالي كه به آنها منتقل مي‌شود برايشان مهم است، بنابراين حافظي كه در منازل خوانده مي‌شود، يك حافظ است و حافظي كه مي‌خواهيم درباره شعر او تحقيق كنيم و ببينيم چه گفته و چطور گفته حافظ ديگري است. بخش مهمي از دشواري‌هاي حافظ‌پژوهي به وجود دو شخصيت متضاد از حافظ در ديوان او مربوط مي‌شود، چون حافظ گاهي رداي خيام را مي‌پوشد و گاه رداي مولوي. در ۱۰۰ سال اخير بر سر اين موضوع بحث شده است كه حافظ كه بوده و چه گفته، در حالي كه در هنر مسئله چگونه گفتن است.
پل والري، شاعر فرانسوي مي‌گويد شعر مانند نت موسيقي است. همين‌كه از دست سازنده‌اش خارج شد، افراد هركدام به اندازه توانايي و ذوق و سليقه‌شان آن آهنگ را مي‌نوازند.
در ايران به دلايلي كه شرح آن بسيار مفصل است و اينكه مغولان به ايران هجوم آوردند و زمين سوخته‌اي را باقي گذاشتند و اوضاع ايران آشفته و پريشان شد، شعر حافظ وضع خاصي پيدا كرد و در دوره‌هاي بعد هم تيموريان و صفويان و دوره قاجار، تبليغات دولتي و بعضي از دانشوران زمان در رونق بازار حافظ بي‌اثر نبوده است.
تذكره‌نويسان از اواخر دوره زندگي حافظ تا امروز سعي كرده‌اند جنبه شاعري‌ را از حافظ بگيرند و حافظ شاعر را به حافظ قديس تبديل كنند. در دوران قاجار هم سعي شد حافظ را زاهد، عابد و صوفي‌ قلمداد كنند و لذا به اعتقاد من حافظ آن‌گونه كه سعي كرده‌اند او را نشان دهند، نيست. در حافظ هم مثل هر عارفي، مسائل تئولوژيك مطرح است، اما مفاهيم موجود در شعر حافظ منحصر به اين مسائل نيست. هر چند حافظ و مولوي هر دو شعر عرفاني گفته‌اند، لكن نگاه آنها بسيار با يكديگر متفاوت است.
متأسفانه اغلب پژوهندگان بيشتر درباره اينكه حافظ به چه اندازه به شريعت و عرفان پايبند بوده است مي‌انديشند و به شخص حافظ و نه متن او كار دارند، در حالي كه براي يك پژوهش دقيق بايد به متن متكي بود. ممكن است شاعري اعتقاداتي داشته باشد اما در شعرش خلاف آن را بگويد، مثلاً داستايوسكي، مسيحي معتقدي است، اما قهرماناني را خلق كرده كه گاه در وجود خدا هم شك مي‌كنند.
مفسران حافظ هم اگر متجدد يا سنتي باشند، برداشت‌هاي متفاوتي دارند. مثلاً كساني كه در غرب تحصيل كرده‌اند، تفسيرشان را براساس آموزه‌هاي غربي انجام مي‌دهند. به هر حال در حافظ نكته‌اي شاخص‌تر است و لذا جامعه ما به او استقبال بيشتري مي‌كند و آن بيان متناقض حافظ است، يعني همان‌طور كه مي‌گويد هم در ميكده‌ها و هم در خانقاه‌ها با شعر او شور و هيجان برپا مي‌كنند. علتش در خود حافظ است، يعني بيان حافظ دوپهلوست. اين البته ايهام نيست، چون ايهام به معناي به گمان افكندن است. شعر حافظ را مي‌توانيم بيان متناقض و Paradoxical بگوييم.

آيا واقعاً حافظ از نظر شما بيان Paradoxical دارد يا ندارد؟
بله، بسيار هم اين معنا در او قوي است. در سعدي اگر هم باشد خيلي ضعيف است، ولي در حافظ بسيار قوي است. البته علت اجتماعي هم داشته است، علت روان‌شناختي هم دارد كه خود حافظ چند شخصيتي بوده است.

پس شما وجود يك مكتب منسجم را كه هم اجزاي فكري آن در سازگاري با هم باشند، در مورد حافظ نمي‌پذيريد، چون معتقديد تناقض در پيام‌هاي او فراوان ديده مي‌شود.
بله، ما ديگر بر اساس منطق صوري و منطق قديمي كه دكتر زرين‌كوب و دكتر قاسم غني و ديگران براي شناختن حافظ بر اساس آن كار كرده‌اند، كار نمي‌كنيم. يعني اول مي‌پذيريم كه در كلام حافظ تضاد و تناقض وجود دارد و وقتي اين را پذيرفتيم، بايد آن را در كل ديگري يگانه كنيم، يعني در وحدت ارگانيك ديگري بررسي كنيم.
در حال حاضر اغلب تفسيرها براساس نظريه‌هاي هرمنوتيك و ديدگاه‌هاي هايدگر و گادامر صورت مي‌گيرند. عده‌اي سعي مي‌كنند حافظ را يك عارف، مطلع از راز غيب و انساني متشرع معرفي كنند و عده‌اي ديگر مي‌خواهند از او چهره‌اي سكولار يا لائيك بسازند.
مثلاً يكي مي‌گويد حافظ صوفي بود، ديگري مي‌گويد حافظ متشرع بود، يكي مثل احمد شاملو مي‌گويد حافظ كفرگو و لاابالي بوده، يكي مثل داريوش آشوري مي‌گويد «حافظ سرنمون» و به روش هرمنوتيك بحث مي‌كند.
عده‌اي هم سعي مي‌كنند حافظ را از محيط اجتماعي و فرهنگي زمان خود خارج كنند و او را به دنياي مدرن بياورند. هر دو نوع اين برخوردها اشتباه است.
براي شناخت حافظ بايد متن او را مطالعه كرد و در اين حوزه نبايد محفوظات خود را وارد متن كنيم، بلكه بايد متن را از نظر ادبي بررسي كنيم. همچنين بايد قواعد شعر حافظ را طبق قواعد ادبي مشخص كنيم و نوع شعر را تشخيص دهيم. نبايد شعر حافظ را با سعدي يا هر شاعر ديگري مقايسه كنيم.
بايد همه اين ذهنيت‌ها را كنار بگذاريم، يعني پيشداوري نكنيم و شعر حافظ را بخوانيم تا مشاهده كنيم‌ كه در دوره جواني غزل‌هاي وصفي مي‌گويد و تعدادي قصيده و غزل دارد كه وصفي هستند، يعني جنبه ايدئولوژيك ندارند. طبيعت و باغ و گل را توصيف مي‌كند. در دوره شاه شيخ ابواسحاق متوجه عرفان مي‌شود و مراحل عرفان را طي مي‌كند و تا آخر عمر هم عارف است.
وقتي يك نويسنده يا حافظ‌شناس به اين نكته توجه و سعي مي‌كند حافظ را صوفي يا عارف يا اهل طريقت جلوه بدهد، ناچار است اشعار خيامي او را كه در آنها شك و ترديد وجود دارد، كنار بگذارد. حافظ تقريباً مثل نيچه است يا بهتر بگوييم نيچه مثل حافظ است و در تمام طول زندگي‌اش قضاوت‌هاي متضاد مي‌كند. خودش هم گفته است: «در اين چمن گل بي‌خار كس نچيد آري/ چراغ مصطفوي با شرار بولهبي است». اين منطق ديالكتيك يعني جمع اضداد است.
كسي كه عارف است، از او انتظار داريم كه مراسم عبادي به جا بياورد، دائماً در حال ذكر خدا و خداجو باشد و به حيات دنيوي بي‌اعتنا، حافظ در اشعار عارفانه‌اش همين حرف‌ها را مي‌زند كه: «غسل در اشك زدم كاهل طريقت ‌گويند/ پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز»؛ «محراب ابروان بنما تا سحرگهي/ دست دعا برآرم و در گردن آرمت». در اينجا حافظ مثل مولوي حرف مي‌زند، اما يك وقت مي‌بينيد در وسط يك غزل و در يك دوره و تا پايان عمر، مطلبي را مي‌گويد كه هيچ ارتباط و مناسبتي با آن حرف‌ها ندارد. مثلاً مي‌گويد: «آخرالامر گِل كوزه‌گ ران خواهي شد/ حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كني». در شعر حافظ برخلاف سعدي كه نوعي اعتدال برقرار است، با افراط و تفريط روبه‌رو هستيم كه البته جاذبه حافظ هم به همين دليل است. حافظ ضد و نقيض سخن مي‌گويد و خود نيز متوجه اين افراط و تفريط بوده است. در شعر حافظ ابهام وجود ندارد، اما از صنعت ايهام بسيار استفاده كرده است.
بنابراين اولاً حافظ در بستر ديني حركت مي‌كند، يعني حركت كلي او در بستر ديني است، يعني بين حافظ و انسان و خدا ارتباط است. اين ارتباط Polarity يعني دوقطبي است: «ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود». خدا را مي‌گويد و در بستر ديني حركت مي‌كند، اما به خودش حق مي‌دهد كه وقتي به باغ‌هاي شيراز مي‌رود، صداي موسيقي هم بشنود.
غزل‌هاي خواجه شيراز، شعري دو وجهي است كه هم خواهان زندگي دنيوي است و هم آخرت را مي‌خواهد، و همين شعر او را جذاب‌تر و تأويل‌پذيرتر از شاعران ديگر مي‌كند.

و باده‌نوشي او يعني تحسين زيبايي‌هاي دنيا...
بله، باده بنوشد يعني زيبايي‌هاي دنيا را تحسين كند. غزل‌هاي حافظ دو وجهي هستند و نشان مي‌دهند كه او هم خواهان زندگي دنيوي است و هم آخرت را مي‌خواهد و همين تضاد، شعر او را جذاب‌تر و تأويل‌پذيرتر از شاعران ديگر مي‌كند. عده‌اي مي‌گفتند بايد از زيبايي‌هاي دنيا به زيبايي‌هاي خدا پي برد و از شادي‌هاي زميني صرف‌نظر كرد. حافظ مي‌گويد بخش اول اين حرف درست است، اما بخش دوم درست نيست: «عاقبت منزل ما وادي خاموشان است/ حاليا غلغله در گنبد افلاك انداز».
اين ضد و نقيض‌گويي و روان‌پريشي از بعد از مغول در ايران شروع شد و آثار و عوارض آن هنوز هم باقي است، مثل كساني از هموطنان ما كه به فرنگ مي‌روند و كراوات مي‌زنند و لباس فرنگي مي‌پوشند و احياناً مجالس فرنگي هم مي‌روند، اما نذر هم مي‌كنند. اين دوشخصيتي بودن و روان‌پريشي در حافظ خيلي شديد بوده است.

شما به تناقض در اشعار حافظ اشاره كرديد، ولي وقتي منازل زندگي را با او طي مي‌كنيم، مي‌بينيم كه در هر منزلي چيزي مي‌گويد و در حال تكامل و تجربه چيزي است. در اين صورت وجود تناقض از بين مي‌رود، چون در مجموع اگر زندگي او را گام به گام و به قول شما بدون پيشداوري بررسي كنيم، مي‌بينيم كه او متناسب با هر چيزي كه در هر منزلگاه تجربه كرده، سخن گفته است و به اين معنا ديگر تناقضي وجود ندارد، چون هر انساني چنين سرنوشتي دارد.
وقتي تناقض پيدا مي‌شود كه شما حافظ را در كنار حلاج و قشيري و ديگران بگذاريد.

اگر درصدد مقايسه نباشيم چطور؟
حافظ در اين زمينه استثناست، يعني حافظ در بستر عرفان مثل مولوي حرف مي‌زند، ولي با مولوي همراه نيست، يعني يك چيزهايي دارد كه در مولوي نيست.
به سعدي خيلي نزديك است، ولي باز چيزهايي دارد كه در سعدي نيست. مسئله اين است كه چيزي كه ما آن را در تعارض و تضاد مي‌بينيم و به نظر ما خوب نيست، به نظر حافظ حسن است، چون او به اين نتيجه رسيده كه نهاد ناآرام جهان پر از تضاد است. اين‌طور نيست كه حافظ مثلاً در دوره‌اي درباره شادي‌هاي زميني دچار تضاد شده و در دوره ديگري از آن دست برداشته است. من ۱۰۰ شعر تاريخ‌دار از حافظ پيدا و اين سير را تعقيب و مشاهده كرده‌ام كه تا آخر دوره شاه منصور كه زنده بود، اين تعارض را حفظ كرده است. همان‌طور كه كارل ياسپرس مي‌گويد اين نشانه نبوغ است، نه اين‌كه بد باشد. خلاصه اگر بخواهيم عاميانه‌اش را بگويم هم خدا را مي‌خواست و هم خرما را. شاعران نخواسته‌اند اين نكته را بپذيرند.

دينداري از نوع ايراني‌اش است، چون ايراني‌ها عمدتاً هم خدا را مي‌خواهند و هم خرما را.
دقيقاً همين ‌طور است. الان ببينيد خيلي‌ها از پست‌مدرن و اينترنت حرف مي‌زنند و رمان مدرن مي‌نويسند، ولي وقتي به حركاتشان دقت مي‌كنيد، مي‌بينيد سنتي است.
ما حتي مدرن را هم در مفاهيم سنتي مي‌فهميم. صد سال پيش وقتي مشروطه به ايران آمد، خود مشروطه به معني پارلمانتاريسم است، يعني مجلس نمايندگان، اما در ايران علما و عده‌ زيادي از افراد گفتند كه مشروطه بايد مشروعه باشد. ما ايراني‌ها به دليل سوابق تاريخي طولاني كه البته اين باعث حفظ ما شده است، چون اگر آن را تغيير مي‌داديم، مثل كشورهاي ديگر مي‌شديم و زبانمان را از دست مي‌داديم و نكته اين است كه تعارض را در خودمان نگه داشته‌ايم. حافظ چون سخنگوي اين تضاد است، از اين نظر بيشتر خوانده مي‌شود.

يعني ايراني با او همزاد‌پنداري بيشتري مي‌كند.
اين تعارضي است كه تك‌تك ما در درونمان داريم، يعني وقتي مثلاً شكسپير را مي‌خوانم و بعد از آن يك دوبيتي نه چندان خيلي مهم باباطاهر را مي‌خوانم، در تحليل نهايي از اين دوبيتي بيشتر خوشم مي‌آيد، يعني روحاً و جسماً نمي‌توانم فرنگي شوم.

از اين‌كه بگذريم، در طول تاريخ به حافظ نسبت «رند» را داده‌اند كه بار معنايي چندان صادقانه‌اي ندارد و حتي به دغل‌كار و فريب‌كار هم از واژه «رند» استفاده مي‌شود. آيا واقعاً چنين خصوصيتي در شعر حافظ هست كه يك فرد بسيار متشرع هم از آن لذت مي‌برد و يك كافر هم با اين شعر ارتباط برقرار مي‌كند يا اين نسبت را به او بسته‌اند؟
رند به معني فريب‌كار، دغل و ولنگار است. مولوي مي‌گويد: «چون كه حكم اندر كف رندان بود/ لاجرم ذوالنون در زندان بود». يكي از كليدها و معضلات ديوان حافظ هم كلمه «رند» است.
خود حافظ هم گاهي رند را به همين معناي دغل و زيرك و بي‌قيد به كار مي‌برد، گاهي هم از آن به معناي آزادگي ـ ‌و نه آزاد و ليبرال‌ـ استفاده مي‌كند: «بر در ميكده رندان قلندر باشند/ كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي».
علت اين‌كه اين كلمه در سنايي، عطار و حافظ تغيير ماهيت مي‌دهد و معني و مفهوم خود را از دست مي‌دهد و معناي ممدوح پيدا مي‌كند، اين است كه نويسندگان براي خودشان واژگان مخصوصي دارند.
مثلاً كلمه مدرنيته و مدرنيسم در فرهنگ ماركسيسم به معني انحطاط بود، ولي در نظر كساني مثل ميشل فوكو به معني تجدد و پيشرفت است، بنابراين وقتي در تاريخ بيهقي كلمه رند را ببينيد، به معني اوباش و دغل‌كاران است، ولي در حافظ معني خوبي پيدا كرده، در عين حال كه معناي قبلي خود را هم حفظ كرده است: «حافظم در مجلسي دُردي كشم در محفلي/ بنگر اين شوخي كه چون با خلق صنعت مي‌كنم»، يعني دو رويه ‌بازي مي‌كنم.
البته بايد به متن رجوع كنيم. متأسفانه در ايران به‌جاي اين‌كه به متن ارجاع كنند، به شخص ارجاع مي‌كنند.

به داوري‌ها ارجاع مي‌كنند.
همين‌طور است، گزاره‌هاي اخلاقي را پيش مي‌كشند. ما به شخص حافظ چه كار داريم؟ كتابي به نام ديوان حافظ جلوي روي ماست. بايد ببينيم اين متن چه مي‌گويد. اين متن مملو از تعارض است و حافظ در عين حال كه خدا را مي‌خواهد، خرما را هم مي‌خواهد.
براي نمونه داريوش آشوري، درمورد حافظ گفته كه حافظ كشف‌الاسرار ميبدي را پيش روي خود گذاشته و از اين اثر عرفاني كپي كرده است.
يكي از نويسندگان ماركسيست نوشته كه حافظ از دراويش انقلابي بوده، در حالي كه درويش و انقلابي دو كلمه متضاد با يكديگرند. محمدعلي بامداد، حافظ را صوفي ملامتيه خوانده و برخي او را خراباتي، لاابالي و رند و كفرگو پنداشته‌اند. اغلب اظهارنظرها در باره حافظ از همين سنخ است.
حافظ از ۱۸ سالگي و تقريباً مدت ۵۰ سال شعر سروده است. شيراز در اين نيم قرن دچار حوادث بسياري شد و حافظ هم در اين گيرودار، بحران‌هاي عاطفي و اجتماعي فراواني را از سر گذراند و از آنها تأثير گرفت و شخصيتي دو وجهي پيدا كرد. او گاهي عارفي است كه به متافيزيك توجه دارد و گاه نيز شاعري عشرت‌طلب و علاقه‌مند به دنياست و همين مسئله، اشعار او را براي ما جذاب كرده، چون در شرايطي شبيه ما زندگي كرده است و ما خود را به او نزديك احساس مي‌كنيم.
حافظ همه حوادث روزگار خود را عميقاً تجربه كرده و به همين دليل ما براي تسكين اضطرابات دروني خود شعر او را مي‌خوانيم. حافظ حرف تازه‌اي نزده، بلكه سخنان شعراي ديگر را به شكل زيباتري تكرار كرده است. در خوانش شعر حافظ يا هر شاعري بايد به اين نكته توجه دقيق داشت كه در آثار نويسندگان و شعرا، يك واژه در همه جا به يك معنا به كار نمي‌رود، مثلاً در قاموس ليبراليسم رقابت آزاد سرمايه‌داري خيلي هم خوب است، ولي در قاموس ماركسيسم خوب نيست. واژه‌ها هم همين‌طورند.
كساني كه مي‌خواهند حافظ را شرح كنند، متوجه اين قضيه نيستند كه آنچه مثلاً براي مولوي ناپسند بوده، ممكن است براي سعدي و حافظ پسنديده باشد. اين را هم در نظر داشته باشيد كه سعدي و حافظ بيشتر اهل ذوق و حال هستند و خيلي اهل مقدمات‌چيني و منطق، يعني حالت آموزشي ندارند. مثلاً گلشن راز شبستري يك اثر آموزشي است، ولي شعر حافظ و گلستان سعدي آثار آموزشي نيستند، بلكه آثار هنري‌اند. متأسفانه به اين كتاب‌ها به صورت اُبژه هنري نگاه نمي‌كنيم، بلكه به عنوان اُبژه عقيدتي نگاه مي‌كنيم.
من معتقدم آنچه تا به حال در باره حافظ نوشته شده كه بسياري از آنها را هم كساني نوشته‌اند كه اساساً اهل اين حرف‌ها نبوده‌اند، مثل مثلاً شاهرخ مسكوب كه كتاب «در كوي دوست» را نوشته، از نظر فني اطلاعي از حافظ نداشته يا داريوش آشوري كه در كتاب «هستي‌شناسي حافظ» خواسته با زبان و كليد هايدگر، شعر حافظ را تفسير كند.

شاملو چطور؟
شاملو كه ادبيات كلاسيك بلد نبود. اگر شاملو شعر خوب مي‌گويد دليل ندارد كه حرفي هم كه راجع به حافظ مي‌زند، ارزش علمي داشته باشد، اگر كسي در انگلستان راجع به شكسپير اين‌طوري بي‌مبنا حرف بزند، تعقيبش مي‌كنند. او مثلاً مي‌گويد كه حافظ كفرگوست. خود حافظ گفته است: «كافر عشق گناه ندارد»، اگر شاملو حافظ را دقيق خوانده بود و اطلاعات آكادميك داشت، چنين كتابي را به جامعه ارائه نمي‌داد. بنابراين كساني مثل داريوش آشوري، شاهرخ مسكوب، دكتر رحيمي و امثالهم به شكل ذوقي با شعر حافظ برخورد كرده‌اند. يك چيزهايي را در اروپا در باره سارتر و هايدگر و... خوانده يا شنيده‌اند و حالا مي‌خواهند به شعرهاي ما بچسبانند. بين همه اين آثار، من كتابي را كه زياد مشهور نيست، از همه كتاب‌ها بهتر مي‌دانم. كتابي است كه مهدي برهاني به نام «زين آتش نهفته» نوشته و به متن توجه كرده است.
فرهنگ واژگان حافظ دقيقاً با مثلاً فرهنگ واژگان رساله قشيري هماهنگ نيست. يعني وقتي حافظ از «حضور» يا «خرابات» يا «مسجد» اسم مي‌برد، منظورش هماني نيست كه قشيري يا نويسنده كشاف مي‌گويد.
اينها توجه نكرده‌اند كه سعدي و حافظ بچه‌هاي شيرازند. بهار شيراز را نديده بودند، بنابراين وقتي حافظ مي‌گويد: «صبح است ساقيا قدحي پر شراب كن/ دور فلك درنگ ندارد شتاب كن»، اين مي‌پرستي به معناي عرق‌خواري نيست. منظورش شادي و زيبايي‌هاي زندگي را تجربه كردن است. مي‌گويد اندوه جهان و مصائب حيات آن‌قدر زياد است كه من نمي‌توانم آن را تحمل كنم. واقعاً هم كسي كه زندگي را با اين وسعت و عمق تجربه كرده باشد، چاره‌اي جز يأس و نوميدي ندارد. مي‌گويد: «چون نقش غم ز دور بيني شراب خواه/ تجويز كرده‌ايم و مدارا مقرر است». اين تفسير ندارد. البته جاي ديگري هم گفته است: «من ملك بودم و فردوس برين جايم بود/ آدم آورد در اين دير خراب‌آبادم»، يعني سنت‌هاي عرفاني را هم نگه داشته است، اما بايد يك فرهنگ واژگان مخصوص سعدي و حافظ تدوين كنيم و نگذاريم اتفاقاتي مثل كتاب دكتر رجايي بيفتد كه كتاب صوفيان را جلوي خود گذاشته و همه آنها را نقل كرده و اسمش را گذاشته است:«كتاب فرهنگ حافظ».
به اعتقاد بنده، حافظ كودك ته‌تغاري ادبيات كلاسيك ماست كه از همه ظرفيت‌هاي سعدي و فردوسي و ديگران به شكلي زيركانه استفاده و آنها را گلچين كرده و باعث شده مخاطب به خود زحمت ندهد كه به سراغ ديگر شاعران برود. غزل حافظ به پاي سعدي نمي‌رسد، در عرفان هم ابداً پيگيري مولانا را ندارد، بلكه به سمت متافيزيك مي‌رود و مطالبي را كه روزبهان بقلي، بايزيد بسطامي، احمد غزالي و سنايي سروده‌اند، با رنگ عاشقانه شديدتر تكرار مي‌كند.

شما به عنوان كسي كه حافظ را در همه منزلگاه‌هاي زندگي‌اش تعقيب كرده است، آخرين منزلگاه فكري او را چه مي‌دانيد؟
حافظ در پايان زندگي‌اش دچار حيرت عجيبي مي‌شود و صحنه زندگي را صحنه بسيار هولناكي مي‌بيند. در ساقي‌نامه‌اش آمده است: «فريب جهـان قـصـه روشـن اسـت/ سحر تا چه زايد شب آبستن اسـت/ همان مرحله ست اين بيـابـان دور/ كه گم شد در او ايـرج و سلم و تـور».
حافظ در آخر زندگي به يك ديد تراژيك بسيار وحشتناكي رسيد. اين شعري كه خواندم، مربوط به شعري در باره شاه منصور در دوراني است كه او پادشاه بود و حافظ دو سال بعد مي‌ميرد. حافظ حدود ۷۲ سال زندگي مي‌كند و در اواخر زندگي دچار حيرت مي‌شود و به تعبير دكتر اسلامي ندوشن، زير درخت باور مي‌نشيند و ميوه ناباوري مي‌چيند.

 

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار