کد خبر: 467157
تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۷
گفتگوي «جوان» با همسر و فرزند شهيد عبدالحسين برونسي در سالگرد بازگشت پيكرش؛

متولد ۱۳۲۱ روستاي «كدكن» از توابع تربت حيدريه در استان خراسان رضوي و شهيد شده در ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ در شرق دجله و در عمليات بدر هم او که پيکرش طبق وصيتش مفقود مي‌شود. اما انگار خدا بار ديگر مي‌خواهد که عبدالحسين برونسي نويد وحدت بشود. پيکر شهيد بعد از ۲۷ سال به آغوش خانواده وملت شهيد پرورمان باز مي‌گردد تا به ياري نايب امام عصر (عج) در اين زمان بپردازد. ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۰ پيكرش بازگشت و حالا سالگرد رجعت جسم خاكي او از فاطميه دجله است. همه اينها دليلي شد تا براي نگاهي دوباره به زندگي‌اش پاي حرف‌هاي همسرش بنشينيم. «معصومه سحرخيز» برايمان از اوستا عبدالحسين برونسي گفت.

گويا اوستا عبدالحسين از مال دنيا چيزي نداشتند پس چگونه همسر ايشان شديد؟ 

ما نوه خاله همديگر بوديم و در روستا زندگي مي‌کرديم. وقتي از سربازي برگشت و به خواستگاري من آمد ۱۵ سالم بود. از لحاظ وضع مالي بسيار ضعيف بود، چيزي نداشتنداز مال دنيا، اما پدرم گفتند:«در مسجد باز نشده، در مسجد است. اهل حرام وحلال است وبسيار پاک است. نماز خوان است و نماز شب هايش ترک نمي‌شود. من او را قبول مي‌کنم و هيچ گاه تو را با پول معامله نمي‌کنم.» 

شغل همسرم کشاورزي بود. يکسال عقد بوديم و بعد از يک سال به سر خانه و زندگي مان رفتيم. اول با خانواده ايشان زندگي مي‌کرديم اما بعداً زندگي مستقلي را آغاز کرديم. خوب يادم است عبدالحسين يک روز که آمد خانه با خودش يک قوري کوچک، روغن، سيب زميني و مقداري وسايل گرفته بود. با جهيزيه خودم هم يک اتاق گرفتيم و زندگي مشترکمان را آغاز کرديم. زمان شاه يک روز از طرف ارباب آمدند و گفتند هر كسي زمين كشاورزي، ملک و آب ندارد بيايد و خودش را معرفي کند و زمين بگيرد اما او نرفت. آمد خانه و گفت كه هر کسي آمد دنبال من بگو نيست. 

ارباب ده آمد دنبالش، عبدالحسين به او گفت:«آقا شما راضي باشي بچه‌هاي يتيمي که در اين ميان مالشان تقسيم شد چي؟ راضي نباشند، چه کنم؟!» آن سال خداوند پسر اولم ابوالحسن را به من داد، مي‌گفت:«از خانه کسي نان نگير، گندم هم از کسي نگير، اجازه هم نده بچه از اين نان‌ها بخورد.» روي نان حلال و حرام خيلي حساس بود. بعد هم آمد مشهد و بعد ۱۵،۱۰ روز نامه فرستاد براي پدرم که روحاني محل هم بود که «اگر اجازه مي‌دهيد ودوست داريد دخترتان را براي زندگي به مشهد بفرستيد.» پدرم گفت:« او دوست ندارد سر باغ و زمين ديگران کار کني، بيا برو پيش شوهرت.» هر چه داشتم فروختم و رفتم احمد آباد مشهد. 

در شهر رفت دنبال بنايي؟ 

عبدالحسين، اول در سبزي فروشي کار کرد و مدتي هم در شير فروشي بود اما زود از آنجا بيرون آمد. مي‌گفت سبزي‌فروش آشغال تحويل مردم مي‌دهد و شير‌فروش آب قاطي شير مي‌کند و مي‌فروشد. خيلي‌ها به او گفتند كه اگر اين کارها را نکني رشد نمي‌کني! و او هم مي‌گفت:«نمي‌خواهم رشد کنم.» 

يک روز صبح از خانه بيرون رفت و شب كه برگشت، متر بنايي و کمي وسايل خريده بود. صبح رفت براي کار بنايي، وقتي آمد خيلي خوشحال بود، ۱۰ تومان مزد گرفته بود، به بچه نان كه مي‌داد، مي‌گفت:« از صبح تا الان زحمت کشيده ام بخور، نان حلال است »بالاخره هم بنا شد. 

پس زندگي سختي داشتيد؟ 

زندگي سختي‌هاي زيادي دارد، آن زمان هم بيشتر و سخت تر بود. من وقتي که مي‌ديدم همسرم در صراط مستقيم مي‌رود، تحمل مي‌کردم. راهي که همسرم مي‌رفت براي اسلام وقرآن بود. ايشان اهل دنيا و زرق و برق دنيا نبود. در زيرزمين زندگي مي‌کرديم. از وسط يک پرده ميزد با دوستان طلبه‌اش آنها آن طرف بودند و من هم اين طرف. اعلاميه‌ها را مطالعه و با دوستانش پخش مي‌کردند. 

آقاي خامنه‌اي اعلاميه را مي‌آوردند در منزل. مي‌نشست و مي‌خواند و گريه مي‌کرد و مي‌گفت اگر بداني چه کسي آمده بود در خانه‌مان، آقاي خامنه‌اي. در مدت ۱۵ سالي که ما با هم زندگي کرديم شايد پنج سال هم با هم نبوديم. هميشه در تلاش بود. پنج سال هم درس طلبگي خواند. تا نيمه‌هاي شب مشغول درس خواندنش بود. در محضر حضرت آقا و ديگر علما هم درس خواند. در دوران انقلاب هم زحمات زيادي کشيد. بارها هم به زندان افتاد. امام خميني که آمد پي انقلاب بود و بعد هم جبهه و جنگ. 

از كي به جبهه رفت؟ 

حضورش در جنگ از کردستان شروع شد. اولين بار هم آنجا زخمي شد. جنگ هم که به شکل رسمي‌اش شروع شد، رفت. در عمليات‌هاي مختلف از ناحيه دست و پا و شکم و پشت زخمي شده بود. هر بار که مي‌آمد با خودش يادگاري مي‌آورد. يک جاي سالم نداشت. در عمليات خيبر در حرم امام رضا (ع) نذر کردم که اگر سالم برگردد يک انگشتري مي‌اندازم به ضريح آقا. آن عمليات تنها عملياتي بود که سالم بر گشت. برايش تعريف کردم که علت سالم آمدن اين بارش براي چيست؟ خنديد وگفت:«آن انگشتر را اگر نذر بچه‌هاي جبهه مي‌کردي بهتر بود بچه‌ها بيشتر نياز دارند. جبهه واجب تر است.» 

در عمليات بعدي بد جور مجروح شد. يک روز دختر آقاي طالقاني زنگ زدند که حاج خانم انگار نذري داشتيد. انگشتررا بيندازيد ضريح آقا امام رضا (ع). وقتي به خانه آمد از او پرسيدم چه اتفاقي افتاده. گفت:«در بيمارستان که بودم در عالم خواب وبيدار پنج نفر را ديدم كه با چهره‌هاي نوراني، به پاهايم که چند ترکش خورده بود دست کشيدند، يک نفرشان که پايين تخت ايستاده بود دستش را بالا برد که انگشتر در چه حال است ؟! براي همين از شما خواستم که خيلي سريع انگشتر را داخل حرم بيندازيد.» 

چطور از شهادتشان مطلع شديد؟! 

قبل از هر اتفاقي هميشه خواب مي‌ديدم، بعد هم همان خواب تعبير مي‌شد. عبدالحسين هم به خواب هايم عقيده داشت. به دوستانش گفته بود «اگر من شهيد شدم، خيلي سريع به خانواده من اطلاع دهيد، ايشان خودشان خوابش را مي‌بينند.» خيلي حواسش به بچه‌ها بود. قبل عمليات بدر با بچه‌ها حرف زد. به من هم گفت:«ان‌شاالله ديدارما يا کربلا يا قيامت.» گفتم کي بر مي‌گردي؟! گفت:«بگو کي شهيد مي‌شوي؟! من چند سالي بيشتر از امام جواد (ع) عمر کرده‌ام.» حال وهوايش فرق کرده بود.
 
شب قبل از رفتنش به عمليات بدر با بچه‌ها رفت حرم. خانه فاميل‌ها هم سر زده بود و خداحافظي كرده بود. رفتارش خيلي فرق کرده بود. به من هم گفت:«اول شهادت، دوم شهادت، سوم شهادت و چهارم مجروحيت. اصلاً منتظر اسارتم نباشيد پيکرم هم برنمي‌گردد.» من ناراحت شدم مثل هميشه سه بار از زير قرآن رد شد. اجازه نداد بچه هارا بيدار کنم اما خودشان آرام آرام متوجه شدند و بيدار شدند. گريه کردم، گفت الان گريه هايتان ارزش دارد، او که هميشه مي‌گفت پشت سر مسافر گريه نکنيد. 

عمليات که انجام شد شب قبلش سيدي را در خواب ديدم که براي خواندن روضه به خانه مان آمده بود. از خواب بيدار شدم. حس وحال عجيبي داشتم، مي‌دانستم عبدالحسين شهيد شده است. بچه هارا بردم حمام وقتي آمدم مادرم را ديدم که در خانه نشسته و بچه‌ها را نگاه مي‌کند. 

او که رفت، رفتم مغازه برادرم. گفتم:«من خواب ديدم، چه شده؟» او هم ناراحت بود. گفت «زخمي شده است.» آمدم خانه، از سپاه آمدند و گفتند:« مجروح شده» چند روز بعد هم آمدند و اسلحه و نوارهاي عبدالحسين را از کتابخانه برداشتند و بردند و آخر هم گفتند:«مفقود الجسد شده است.» انتظارش را داشتم خودش قبلاً به من گفته بود.
در طول ۲۷ سال، هر سال برايش سالگرد مي‌گرفتم تا بچه‌ها که بزرگ شدند خودشان برگزار مي‌کردند. اجازه ندادند سپاه بگيرد، گفتند که بيت المال است. 

وقتي پيكر شهيد پيدا شد اول قبول نكرديد و بعداً پذيرفتيد. قضيه از چه قرار بود؟ 

آن روز که سردارباقرزاده آمده بودند من منزل نبودم. دخترم زينب تماس گرفت که سردار گفته‌اند پيکر پيدا شده است. باور نمي‌کردم. گفتم صبر کنيد اگر شهيد نباشد، مهمان شهيد که هست! از در خانه مان بازنمي‌گردد تا اينكه رفتيم خدمت حضرت آقا. ايشان فرمودند:«مي گويند از شهيد چيزهايي پيدا شده است؟!» 

از ايشان پرسيدم شما چه دستوري مي‌دهيد؟! گفتند:«علم پيشرفت کرده است، آزمايش دي ان‌اي انجام بدهيد.» ما هم که پيرو خط آقا هستيم. آزمايش را انجام داديم و آمديم مشهد. جواب که آمد جامعه تکان خورد. زينب خواب ديده بود که پدرش گفته بود:« چرا تشييع نمي‌کنيد؟! شهدا همه يکي هستند به مادر بگوييد تشييع کند.» رفتم پيکر را ديدم، جانماز و پلاک را هم ديدم. زهرا دخترديگرم هم خواب ديده بود که پدرش آمده خانه و به همه اتاق‌ها سر زده، کنار اتاقي نشست و سرش را تکان داده و گفته:«چرا تشييع نمي‌کنيد. پيکرم آمده براي کمک به حضرت آقا، آمده‌ام براي وحدت.» 

پيکر ايشان را با حضور گسترده مردم تشييع کرديم. من از همين جا از همه مردم تشکر مي‌کنم که آن روزها همراهي مان کردند. بايد قدر اين مردم را بدانيم که هميشه پشتيبان ملت و حضرت آقا هستند. هديه خانم حضرت زهرا (س) در ايام شهادت شان تشييع شد. 

در نخستين سالگرد رجعت پيكر شهيد عبدالحسين برونسي، مهدي برونسي از پدر و خاطرات شيرين كودكي با او مي‌گويد. 

زمان شهادت پدرتان چند سال داشتيد؟ 

متولد ۱۳۵۳ مشهد هستم و کارشناس علوم سياسي. زمان شهادت پدر من تنها ۱۰ سال داشتم و از پدر آنچه مي‌دانم مربوط است به خاطراتم، حرف‌هاي مادرم وهمرزمان پدرم. بيشتر پدرم را از زبان ديگران مي‌شناسم. پدر بيشتر از آنكه در منزل باشند در جبهه بودند. 

تا به حال از رانت فرزند شهيد بودن استفاده کرده‌ايد؟ 

نه به هيچ عنوان، نه تنها من بلکه فکر مي‌کنم همه فرزندان شهدا نيازي به استفاده ندارند، چه در مسائل کاري و چه ساير چيزها. نه تنها من بلکه خانواده هم همينطور از نام و لقب شهيد استفاده يا سوء استفاده نکرده‌ايم، چون در شأن شهيد و فرزند شهيد و خانواده‌اش نيست. ما که از مردم و مسئولان طلبکار نيستيم. به لطف خدا وعنايت او مادرم توانست هشت فرزند شهيد را خود بزرگ کرده و سروسامان دهد. پدرم هم فرمانده تيپ بود و مي‌توانست در بهترين شرايط زندگي کند اما اين کار را نکرد. آن زمان خيلي امکانات را رد کردند مانند ماشين لباسشويي و فرش. 

برخي متأسفانه فکر مي‌کنند شهيد چون اسمي و عنواني دارد پس خانواده آنها به بانکي وصل هستند. بارها شده براي پرداخت قسط و وام‌ها مي‌رويم تعجب مي‌کنند. برخي هم سهميه دانشگاه را به رخ ما مي‌کشند. برخي از روي غرض حرف مي‌زنند که دلسردمان کنند، اما شأن شهيدان بسيار ارجح تر از اين حرف‌هاست. 

تمام سعي مان اين بوده که عزت و سربلندي شهيد را حفظ کنيم. پدرم دربند مال دنيا نبود وبه مال دنيا بي‌توجه بود. اما به لطف خداوند نگاه مردم به خانواده نگاه خاصي است. به احترام رشادت‌ها و حماسه‌هاي پدر به ما احترام مي‌گذارند. با اخلاق و مهرباني به ما توجه مي‌کنند. تا الان هم هيچ بي‌احترامي و هيچ جسارتي از مردم نديده‌ايم. گاهي اوقات خودم را معرفي نمي‌کنم. سعي کرده‌ام از ارادت مردم ولطفشان سوء استفاده نکنم. احساس خوبي است وقتي ارادت وعلاقه مردم را به شهدا مي‌بينيم، دلگرم مي‌شويم که شهدا فراموش نشده‌اند. همواره در صحنه‌هاي مختلف و حساس پا به پاي خانواده شهدا بوده‌اند وخواهند بود. 

خاطره‌اي از پدرتان برايمان بگوييد. 

شهيد به نماز و قرآن بسيار اهميت مي‌دادند. آن زمان يادم هست هفت سال داشتم. ما را تشويق مي‌کرد به نماز. وقتي كه نماز را ياد مي‌گرفتيم پاداش مي‌داد. مرتبه آخري که خواستند بروند بچه‌ها را جمع کردند که خداحافظي کنند. به من هم گفت:«من با تو قرآن کار کردم بروم برگردم، اگر نماز وقرآن را خوب ياد گرفته باشي، پيش من يك هديه داري»، گفتم:«شما زود برگرد چشم»، من هم تلاش کردم قرآن و نماز را خوب ياد بگيرم، اما اين آخرين ديدارما بود. پدر بينش سياسي قوي‌اي داشتند، زمان رياست جمهوري بني صدر به ما ياد مي‌دادند که بچه‌ها برويد تو کوچه و مرگ بر بني صدر بگوييد. ما هم مي‌رفتيم. 

زمان‌هايي که خانه بودند بسيار با ما بازي و سرگرم‌مان مي‌کردند. برخورد پدر بسيار خوب بود، بسيار هم مهربان بودند. هر وقت خطا مي‌کرديم مي‌گفت که اشکال ندارد، وقتي نمره کمي مي‌گرفتيم، مي‌گفت: «ان‌شاء‌الله بهتر مي‌شويد.» در مدت حيات پدر از او پرخاشگري نديديم. تبعيضي هم بين بچه‌ها قائل نمي‌شد. 

چرا ابتدا پيدا شدن پيکر را قبول نداشتيد؟ 

ما در منزل بوديم که گفتند آقاي باقرزاده در ستاد حفظ آثار مشهد در يک کنفرانس خبري اعلام کردند که پيکر شهيد برونسي پيدا شده است، يعني قبل از اينکه به خودمان بگويند رسانه‌ها را در جريان گذاشته بودند. وقتي هم که به منزل ما آمدند سردار همه آنچه يافته بودند را به مادرم و خانواده شرح دادند. يکي از برادرانم گفتند که نمي‌توانند قبول کنند چون پدرم وصيت کرده‌اند که پيکرشان بر نمي‌گردد. من از آقاي باقرزاده خواستم تا هر چه زودتر پيکر را بياورند تا ببينيم و حرف‌ها و شبهه‌ها تمام شود. متأسفانه سايت‌ها و خبر گزاري‌ها اينطور انعکاس دادند که خانواده شهيد قبول نکرده‌اند! بعد از اينکه پيکر را آوردند همرزمان پدر هم آمدند، کارشناسان هم آمدند و پيکر را ديديم. 

آن روزها محضر آقا هم رفتيم. چون هفته کارگر بود، خدمت ايشان هم رسيديم. آقا بعد از حال واحوالپرسي گرم، از مادرم پرسيدند که:«قضيه پيکر شهيد به کجا کشيد؟!» مادر گفت: «آورده‌اند اما هنوز نمي‌دانيم هر چه شما بگوييد. هر چه ولايت بگويند.» حضرت آقا گفتند:«من اظهارنظر نمي‌کنم، هر چه همسر شهيد بگويند.» پيرو حرف مادر براي آزمايش (دي ان اي)، ايشان گفتند:«علم پيشرفت کرده، آزمايش هم بدهيد. 

تهران که بوديم براي مراسم، همه بچه‌ها هم که بودند. رفتيم و آزمايش داديم. اميد داشتيم که پيکر پدر است. ساعت ۱۱ - ۱۰ شب بود که خبر دادند پيکر شهيد متعلق به پدرم است، يعني دکتر تولايي به سردار باقرزاده نامه زده بودند که پيکر متعلق به ايشان است. پدرم گفته بودند که: «من آرزو مي‌کنم، اميدوارم جنازه‌ام چون مادرم گمنام باشد.» همينطور هم شد. ۲۷سال پيکر پدرم گمنام ماند. پيکر پدر شور وحال عجيبي با خود آورده بود، براي مدد به حضرت آقا، آمده بود براي وحدت. 

من قبل از اينکه پيکر پدرمان پيدا شود، زماني که سر مزار پدر مي‌رفتم حالت مأيوسانه داشتم به بهشت رضا که مي‌رفتم سر مزار پدردرد دل مي‌کردم، از وقتي که پيکر شهيد بازگشته با اميد و بسيار محکم مي‌روم سر مزارش. احساس عجيبي داشتم دلگرم‌تر شده‌ام وقتي با پدر درد دل مي‌کنم مي‌دانم ديگر تکه گمشده مان رسيد. قبل تر وقتي با راهيان نور به مناطق عملياتي مي‌رفتم مانند ديوانه‌ها بودم. 

...هديه خانم زهرا (س) بود که به ما رسيد و در ايام فاطميه تشييع شد. اين پيامي بود که مردم بدانند بايد به شهدا اعتقاد داشته باشند. 

چيزي كه ما نپرسيديم اما گفتنش براي شما مهم است را بفرماييد. 

تنها انتظار ما از مسئولان اين است که بيايند و براي شهدا کار کنند، ياد شهدا را زنده نگه دارند. در برگزاري يادواره‌ها با دقت کار کنند. متأسفانه شهدا براي ما تنها شده‌اند يک اسم و عکس، شده‌اند شهدايي چون همت، باکري، کاوه و چند نفر ديگر که اين اشتباه است. ما بايد همه شهدا را ببينيم. برايشان کار کنيم و اهميت بدهيم. برگزاري يادواره‌ها براي ياد آمدن خودمان است بيشتر. مردم شهدا را دوست دارند. در کشور‌هاي غربي از بازيگرانشان به قدري حمايت مي‌کنند که در کشور ما از شهدا چنين حمايت هايي نمي‌شود. ما حتي وقتي عکس شهدا را هم مي‌زنيم متأسفانه حمايت نمي‌شويم و گاه ايراداتي هم به کارمان مي‌گيرند. 

شهدا سرآمد همه معرفت‌ها بودند، نمونه‌هاي اخلاص و پاکي. اعتقاد وباورشان هم همين بوده که به ولايت اعتقاد راسخ داشتند و تمام توصيه و ذکرشان هم ولايت فقيه و حمايت و تبعيت از ايشان بوده است. آنها به راهشان اعتقاد داشتند، راه ولايت و پيروي از رهبري.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار