کد خبر: 1203142
تاریخ انتشار: ۱۸ آذر ۱۴۰۲ - ۱۲:۰۶
برگشتیم قرارگاه. مانده بودیم چه کنیم، کسی هم نبود تا از او خبری بگیریم یا کسب تکلیف کنیم. یک روز تمام بلاتکلیف بودیم. روز دوم بود که خبر دادند: حاجی شهید شده، ولی جناره اش را پیدا نمی‌کنیم.

جوان آنلاین، حاجی کاری را به من سپرده بود تا انجام دهم. با رضا پناهنده رفتیم و پس از اجرای دستور حاجی، به سمت مقر خودمان حرکت کردیم. در راه برگشت، جنازه‌ی دو شهید را در جاده دیدیم که یکی از آن‌ها سر نداشت.

به گزارش جهان نیوز، آن‌ها وسط جاده بودند، به پناهنده گفتم: «بیا اینا رو بذاریم کنار، یه وقت ماشینی، چیزی از روشون رد میشه.» شهیدی که سر نداشت، بادگیر آبی تنش بود. آن‌ها را کنار جاده گذاشتیم و برگشتیم قرارگاه.

دنبال همت گشتم تا گزارش کارم را به او بدهم. توی سنگر نبود. یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «حاجی رو ندیدی؟» گفتم: «منم دنبالشم، ولی پیداش نیست.» گفت: «بین خودمون باشه ها، ولی می‌گن مثل این که حاجی شهید شده؟» برق از سرم پرید.

ناخودآگاه یاد شهیدی که وسط جاده بود، افتادم. هم بادگیرش شبیه حاجی بود، هم شلوار پلنگی اش. به رضا پناهنده گفتم: «رضا بیا بریم ببینیم، نکنه اون شهیدی که وسط جاده بود، حاجی باشه.»

سوار موتور شدیم و رفتیم به همان محل، اما اثری از آن دو شهید نبود. آن‌ها را برده بودند.

برگشتیم قرارگاه. مانده بودیم چه کنیم، کسی هم نبود تا از او خبری بگیریم یا کسب تکلیف کنیم. یک روز تمام بلاتکلیف بودیم. روز دوم بود که خبر دادند: «حاجی شهید شده، ولی جناره اش را پیدا نمی‌کنیم.»

من و حاجی عبادیان مأمور پیدا کردن جنازه‌ی حاجی شدیم. به ستاد معراج شهدا در اهواز رفتیم و شروع کردیم به گشتن. من دو تا نشانی در ذهنم بود، یکی زیر پیراهنی قهوه‌ای حاجی و دیگری جراغ قوه‌ی قلمی که به پیراهنش آویران بود.

در حال جست وجو رسیدیم به همان شهیدی که سر نداشت و در جاده دیده بودم. سریع دکمه‌ی پیراهنش را باز کردم، هم زیر پیراهنی اش قهوه‌ای بود و هم چراغ قوه به گردنش آویزان.

راوی: محسن پرویز

برگرفته از کتاب «برای خدا مخلص بود»؛ روایت‌هایی از زندگانی شهید محمد ابراهیم همت

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار