جوان آنلاین: تو یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم: اگر ان شاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر را میاندازم تو ضریح امام رضا (ع).
به گزارش جهان نیوز، توی همان عملیات مجروح شد، زخمش، اما زیاد کاری نبود، تا بیاید مرخصی، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم رسید خانه.
روزی که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین.
خندید، گفت: وقتی نذر میکنی، برای جبهه نذر کن. پرسیدم چرا؟ گفت:، چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره، حالا هم نمیخواد انگشترت را ببری حرم بندازی. از دستش دلخور شدم، ولی چیزی نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم. تو عملیات بعدی، بدجوری مجروح شد، برده بودنش بیمارستان کرج، یکی از همان جا زنگ زد مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند: حالشون برای حرف زدن مساعد نیست.
همان روز برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند، فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمیدانم جواب سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: چه خبر؟ حالش خوبه؟
خندید گفت: خوبتر از اونی که فکرش را بکنی.
فکر کردم میخواهد دروغ بگوید. عصبی گفتم: شوخی نکن، راستش را بگو. گفت: باور کن راست میگم، الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف میزد، باور کردنش سخت بود، مانده بودم چه بگویم، برادرم ادامه داد: یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ...
امانش ندادم. پرسیدم چه پیغامی؟
اولاً که سلام رسوند، دوماً گفت: اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش توی ضریح.
گیج شده بودم، حساب کار از دستم در رفته بود، گفتم: اون که میگفت: این کار رو نکنم. گفت: جریانش مفصله، انشاءالله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف میکنم.
با هواپیما آوردنش مشهد. حالش طوری نبود که بشود بیاوریمش خانه. از همان فرودگاه یکراست برده بودنش بیمارستان. رفتیم ملاقات، وقتی برگشتیم توی راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم: چشم هایش پراز اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن:
وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هایش شنیدم؛ میگفتند: توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف میزد، اون هم با چه سوز و گدازی.
پرسیدم: شما خودتون حرفهاش رو شنیدین؟ گفتند: بله، اصلاً تک تک اون بزرگوارها را به اسم صدا میزده وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن: توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهم السلام) تشریف آوردن بالای سرم. احوالم را پرسیدن و باهام حرف زدن.
دست میکشیدن رو زخمهای من و میفرمودند: عبدالحسین خوش گوشته، انشاءالله زود خوب میشه.
حاجی میگفت: خیلی پیشم بودن، وقتی میخواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم میبرد، فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟
من خیلی تعجب کرده بودم، بعد دیدم فرمودند: بگوئید همان انگشتر را بیندازن توی ضریح. گونههای برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمیفهمیدم، حالا میفهمیدم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان هائی بود که به خاطرشان میجنگید؛ و شاید هم یادآوری این نکته که، هرچیز به جای خویش نیکوست.
خاطرهای از معصومه سبک خیز
برگرفته از کتاب «خاکهای نرم کوشک»؛ روایتهایی از زندگانی شهید برونسی