رمان «داستان مرد تنها» که از سوی انتشارات جمکران منتشر شده، داستان زندگی متولی امامزادهای است که در زندگیاش رنجهای زیادی را متحمل شده است.
در کنار پرداختن به هشت سال دفاع مقدس، نوشتن از شهدای مدافع حرم، امروزه یک فریضه ارزشی و فرهنگی به شمار میرود. کتاب «داستان مرد تنها» تلاشی است در این راستا که میتواند در قالب رمانی نیمهبلند بخشهایی از زندگی چنین جوانانی را به مخاطب نشان بدهد.
این کتاب که یک رمان بزرگسال است، به قلم مریم ابراهیمی منتشر شده و با زبانی روان و داستانی پرکشش همراه است. این کتاب، داستان زندگی آقا خبیر متولی امامزادهای است که در زندگیاش رنجهای زیادی را متحمل شده است. خبیر نه فقط با زلزله رودبار، بلکه بارها و بارها زندگیاش روی گسل آزمایشهای روزگار تکان خورده، اما همه این رنجها، خبیر را به معنای اسمش نزدیک کرده است. انگار او در میان همه این تلاطمها، معنایی از زندگی و ارزشهای اصیل را کشف کرده است که نویسنده میکوشد به ما نشان بدهد. داستان از زبان خانمی روایت میشود که در قبرستان قم، خبیر را شناخته است و با رفت و آمدی که بر مزار بیبیاش داشته، پی به شخصیت ارزشمند خبیر و زندگی پرفراز و نشیبش برده است. رازی که نویسنده قدم به قدم در صفحات کتاب از زندگی خبیر برایمان روشن میکند، طعم گسی دارد. طعمی که شاید به این زودیها یادمان نرود.
خبیر در دورانی از زندگی خود علاقهمند و شیفته «حاج آقا فخر تهرانی» میشود، ولی از بد روزگار امکان ملاقات با او را به دست نمیآورد و به واسطه علاقهاش به او به قم میرود و در امامزادهای در نزدیکی محل دفن آقا فخر، متولی امامزاده میشود.
نام اصلی آقافخر «سیدذبیحالله قوامی» است، ولی با نام «حاج آقا فخر تهرانی» شناخته شدهتر است. پس از وفاتش، آیتالله سیدمحمدرضا بهاءالدینی فرمود: آقا فخر «سلمان زمان» بود.
او در دوران جوانی، روزی از روزها با عارف واصل، شیخ مرتضی زاهد (رحمهاللهعلیه) برخورد کرد. کسی نمیداند در آن لحظات بین آن دو چه حرفهایی رد و بدل شد، ولی هرچه بود نفس قدسی شیخ مرتضی مسیر و سرنوشت جوان تهرانی را متحول کرد و از آن روز به بعد گویی انسان جدیدی متولد و حتی ظاهرش هم عوض شد، تمام لباسهای بهروز خود را کنار گذاشت و عبایی به دوش انداخت.