کد خبر: 1180081
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۹:۵۷
اسماعیل یکتایی لنگرودی با بیان خاطره‌ای به شرح اولین رویارویی‌اش بعد از سال‌ها اسارت با خانواده پرداخت.

به گزارش جوان آنلاین به نقل از دفاع پرس، اسماعیل یکتایی لنگرودی از آزادگان دوران دفاع مقدس و اهل استان گیلاد در خاطره بازگشت خود از اسارت لحظات نابی را از رویارویی با اعضای خانواده بیان کرده است که در ادامه می‌خوانید.

به زحمت از بین جمعیت گذشتیم و وارد اتاق شدیم. طولی نکشید که مادرم در حالی که صدایم می‌زد وارد شد. جمعیت را کنار زد و به سمتم آمد. گریه می‌کرد و با دیدن من برق شادی در چشم‌هایش موج می‌زد.

آن‌قدر دیدن مادرم برایم شیرین بود که حالم را فراموش کرده بودم. دست در گردنم انداخت و چنان مرا در آغوش کشید که انگار اولین بار است می‌بیندم. دیگر نمی‌شد جلوی گریه را گرفت، مادر را بغل کردم و تا می‌توانستیم همدیگر را بو کشیدیم و گریه کردیم. مادرم خم شد و پایم را گرفت: «تی بلا می‌سر اسماعیل جان» یعنی درد و بلات بخوره به سرم اسماعیل جان!

بلندش کردم:«مامان جان گریه نکن، شاید اینجا یه خانواده شهید باشه و ناراحت بشن، خوب نیست» پاچه خالی شلوارم را در دست گرفته بود و گریه می‌کرد، از روی زمین که بلندش کردم، سنگینی دست پدر روی شانه‌ام، باعث شد برگردم. برگشتم و به چهره تکیده‌اش نگاه کردم. قبل از اینکه اشکش سرازیر شود مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت: «اسماعیل، من تورو از خدا خواستم و گرفتم‌».

اوضاع که کمی آرام شد، اسامی همرزمانم را به من دادند. من باید می‌گفتم کدام یک زنده هستند و کدام شهید شده‌اند. همین که چشمم به اسم غلامرضا سعیدی، حسین املاکی، قربانعلی تراب‌نژاد، زین العابدین پور، ایرج توحیدی و. افتاد بی اختیار گریه‌ام گرفت، وقتی حالم را دیدند، لیست را گرفتند و گفتند: تو یک فرصت دیگر به این‌کار می‌رسند و به سراغم خواهند آمد.

هادی گفت: «اسماعیل ماشین اومده که سوار شویم بریم محل». از اتاق که بیرون رفتیم، مقابل در، یکی سلام کرد و من هم بی آنکه بشناسم جوابش را دادم و رد شدم. برادرم هادی به من گفت: «اسماعیل نشناختی؟» کیو؟ «همین که بهت سلام کرد، حجت دیگه چطور نشناختی!».

برگشتم و به صورت حجت برادر کوچک‌ترم نگاه انداختم. بزرگ شده بود و خیلی تغییر کرده بود. بغلش کردم: «حجت جان خودتی؟ چقدر بزرگ شدی!» حجت گردنم را گرفته بود و بغض اجازه نمی‌داد حرفی بزند. هادی آمد و گفت که زودتر باید برویم. سوار ماشین شدیم برگشتم به سمت حجت که پشت سرم نشسته بود: «حجت جان کلاس چندمی؟» گفت: «دیپلم گرفتم. نمی‌دونی چطوری هم گرفتم‌». «مگه چطوری گرفتی؟» «بعدا برات می‌گم، حکایتش مفصله».

پرسیدم: «خب حالا چکار می‌کنی؟» سرش را پایین انداخت و سرخ شد. هادی که فهمیده بود حجت خجالت کشیده، آرام توی گوشم گفت: «اسماعیل جان چیزی می‌خوام بهت بگم اونم این‌که حجت ازدواج کرده و روش نمی‌شه بهت بگه». نگاهی به حجت انداختم و با خنده گفتم: «یادته صورتم رو سیاه کرده بودی ناقلا؟ سرش را پایین انداخت، به پایم خیره شد و حرفی نزد گفتم: «معلومه از من خیلی زرنگ‌تری که رفتی قاطی مرغ‌ها شدی».

وارد محل که شدیم انگار روحم تازه شد. خیلی تغییر کرده بود و خیلی‌ها را نمی‌شناختم. از هادی می‌پرسیدم و او معرفی می‌کرد. اهالی محل گاو و گوسفندی را به مناسبت و میمنت ورود من سر بریدند. گاهی برمی‌گشتم و نگاهی به صورت پدر و مادرم می‌انداختم و آن‌ها هم با لبخند جوابم را می‌دادند. دو تا نوجوان، جلو ماشین می‌دویدند و شعار می‌دادند: «آزاده دلاور/ خوش آمدی به ایران» نامشان را که پرسیدم، فهمیدم این‌ها برادران کوچکترم رضا و مرتضی هستند که اینطور با شور و شعف دنبال ماشین می‌دوند.

ماشین نزدیک خانه متوقف شد و پیاده شدم. به سمت خانه که راه افتادم، تنم گُر گرفته بود. وارد حیاط شدم. نگاهی به اطراف انداختم. همان خانه قدیمی با همان ایوان و همان پله‌ها ... دوباره کودکی‌ام برایم زنده شد. روی دیوار مغازه پدر جلوی خانه ما، چند تا کبوتر نقاشی شده بود و با خطی زیبا به رنگ قرمز و درشت زیر آن نوشته شده بود: «اسماعیل جان به وطن خوش آمدی».

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار