شوپنهاور از «درد» و «ملال» سخن میگوید و اینکه این دو یک چیز نیستند. درد یعنی رنجی که انسان به خاطر نداشتن چیزی متحمل میشود و ملال رنجی است که انسان بعد از به دست آوردن چیزی تجربهاش میکند. یکی رنج نداشتن و دیگری رنج داشتن و ندانستن چه خواستن است. ما به راحتی رنج یا همان درد از نداشتن چیزی را درک میکنیم مانند اینکه فردی در آرزوی داشتن خانه و ماشین و همسر درد میکشد، ولی ملال نیازمند تأمل است. تأمل بر سر اینکه انسان در سیر تکاملی و رشد خود، از داشتههای خویش دلزده شده و از آنها عبور میکند، همانند کسی که از خانه یا ماشین خود خسته شده یا شبیه فردی که از بودن با همسر خویش احساس ملال دارد.
مدتی در گیرودار همین نگرش بودم که کودکی بیحوصله و کلافهطور از اسباببازیهایش دوری میکرد. او را به هرکدام ارجاع میدادم، پس میزد. از همه آن وسایلی که روزی با شوق و ذوق با آنها بازی میکرد، عبور کرده بود. به حالت ملال رسیده بود. دیگر این حجم از وسایل رنگی با آن تنوع زیاد، خوشحالش نمیکرد.
زبان گفتگو با کودک را که یافتم از او پرسیدم: «آرزوی تو چیست؟» اندکی فکر کرد و در حالی که برقی در چشمانش نمایان شد، گفت: «داشتن یک هلیکوپتر کنترلی». بعد شروع کرد به دادن مشخصات با ریز جزئیات. طوری تعریف میکرد که انگار هرگز با این اسباببازی به ملال نخواهد رسید.
به او گفتم: «اگر هلیکوپتر هم داشته باشی، مثل مابقی اسباببازیها بالاخره از آن هم خسته میشوی! به توپ و حلقهها و ماشینها و دایناسورهایت نگاه کن! آنها هم روزی آرزوی تو بودند.»
باز اندکی به فکر فرو رفت و با یک شوق جواب داد: «نه! من از هلیکوپتر کنترلی خسته نمیشوم. میدانی چرا؟ چون من عاشق پرواز هستم. پرواز مرا خسته نمیکند.»
کودک حرفهایش را باز ادامه داد و مشتاقانه باز جزئیات آنچه میخواست را تشریح کرد، اما من غرق در جواب بزرگی بودم که در درونم تراویده بود. از ملال گریزی نیست، چون قلب آدم در حال حرکت همواره رشد میکند و بزرگ میشود، اما داشتن مفهومی بلند و متعالی مثل عشق به پرواز در ورای همه داشتنهای از جنس هلیکوپتر کنترلی، چیزی نیست که قلب آدمی را پر کند و دل را بزند. باید به آن مفهوم جاودانه بینهایتی دل بست که هرگز ملال نمیآورد. مفهوم بلند زندگی ما چیست؟