بسم الله الرحمن الرحيم. در واقعه لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي و اعتراض حضرت امام به آن و عقبنشيني دولت علم و در مجموع آغاز نهضت اسلامي، اولين گروهي كه به ياري امام شتافت، گروه شهيد حاج صادق اماني بود. بنده از سال 1340، 1341 با شهيد حاج صادق اماني و شهيد حاج صادق اسلامي آشنايي داشتم و گروه حاج صادق اماني با شهيد حاج مهدي عراقي مرتبط بودند. حاج صادق، كوهي از وقار و طمأنينه بود و در آن ايام در روزهاي چهارشنبه، در مسجد جامع درس اخلاق ميداد.
نكته مهم همين است كه ايشان كه از چنين روح مطمئن و آرامي برخوردار بود، در شاخه نظامي هيئت مؤتلفه براي سرنگوني شاه و از بين بردن يكي از عوامل امريكا، يعني حسنعلي منصور، در كنار شهيد عراقي فعاليت ميكرد. او در حالي كه به ما درس آرامش، وقار و اخلاق ميداد، با شهيد عراقي و چند تن ديگر نقشه اعدام انقلابي منصور را طراحي ميكرد. واقعاً اين امر، تسلط بر نفس و ارادهاي بسيار قوي ميخواهد.
همينطور است. با توصيف من و ديگران نميتوان آن شرايط و جو سنگين را بيان كرد. ما يك چيزي ميگوييم و شما يك چيزي ميشنويد! رژيم شاه با حمايت همه جانبه امريكا بر تمام اركان كشور مسلط شده بود. حسنعلي منصور هم مهره مستقيم امريكا بود. مردم بهشدت ترسيده بودند و امكان هيچگونه مبارزه سياسي وجود نداشت. جو كاملاً سنگين و امنيتي بود. در چنين فضايي زدن مهره امريكا جرئت، جسارت و توكل زيادي ميخواست كه اين برادران از آن برخوردار بودند.
در ماه رمضان در مسجد جامع، سخنوران مبارزي چون شهيد باهنر براي سخنراني ميآمدند و از آنجا كه درباره حضرت امام و آرمانها و اهداف ايشان صحبت ميكردند، امكان اينكه كسي به صورت دائمي در آنجا سخنراني كند وجود نداشت، چون هر روز يك نفر منبر ميرفت و او را دستگير ميكردند! و فرداي آن فرد ديگري كه ايثارگر، ازجان گذشته و بياعتنا به دنيا بود، منبر ميرفت و سخنراني ميكرد. خلاصه ماه رمضان به اين شكل ميگذشت. يادم است سرهنگ عصباني و خشني به اسم «سرهنگ طاهري» - كه همه به كنايه به او سرهنگ سگي ميگفتند- ميآمد و به سخنرانيها گوش ميداد و سپس دستور دستگيري سخنران را ميداد! خودشان هم در مانده بودند كه چطور وقتي كسي را دستگير ميكنند، بلافاصله فرد ديگري جاي او را پر ميكند؟! منزل پدري ما هم در همان منطقه بود و من هم همراه با عدهاي از جوانان شجاع و مبارز، در اين جلسات شركت ميكردم. بنده در آنجا بود كه با شهيد حاج مهدي عراقي آشنا شدم.
طبيعتاً ارتباطم با ايشان قطع شد، ولي با خانوادهشان ارتباط داشتم. يك بار پس از فرار سه چهار نفر از زندانيها از زندان اوين و بعد هم حاضر نشدن شهيد عراقي، مرحوم عسگراولادي و مرحوم آيتالله انواري در جشن تولد شاه، اين افراد را به زندان برازجان كه در منطقه بد آب و هوايي بود تبعيد كردند تا آزارشان بدهند. به همراه خانواده در ايام عيد، براي ديدار با آنها به برازجان رفتيم. دوستان در حياط زندان فرش انداخته بودند و براي سال تحويل قيمهپلو درست كرده بودند. درآن ديدار بسيار خوش گذشت.
آقاي هاشمي رفسنجاني همراه با بچههايشان كه آن موقع خيلي كوچك بودند، آقاي مرواريد و آقاي توكليبينا همراه خانوادههايشان، خانواده شهيد عراقي و آقاي نيري. از روزهاي فراموش نشدني زندگيام بود. فصل بهار و هوا ملايم بود، اما ميگفتند: تابستانهاي آنجا طاقتفرساست و زندانيها را به آنجا تبعيد ميكردند تا مقاومتشان بشكند و آنها را وادار به تسليم كنند. ما چهار پنج روزي در برازجان بوديم و بعد هم سري به بوشهر زديم.
دستكم به شكل علني خير و ما خيلي راحت با هم صحبت ميكرديم. خيلي تلاش كرده بوديم يك روز تمام را از صبح تا غروب در محيط زندان با آن بزرگواران كه روحيه بسيار قوي داشتند بگذرانيم. روحيه بسيار شاد و قوي شهيد عراقي و ديگران، آن روز را براي ما تبديل به يكي از شيرينترين روزهاي زندگيمان كرد.
مفصل! مطالب زيادي را با شهيد عراقي رد و بدل كرديم. شهيد حسام آن روز خيلي كوچك، ولي بسيار كنجكاو بود.
خانوادههاي ما بهقدري به هم علاقهمند بودند كه ترجيح ميدادند بهجاي رفتن به شمال يا جاهاي خوش آب و هوا در ايام عيد، همراه ما بيايند و اتفاقاً براي آنها هم چند روز فراموش نشدني بود.
در 13 سالي كه ايشان در زندان بود كه عملاً نميشد كاري كرد و ارتباط ما قطع بود. وقتي هم كه آزاد شد، هنوز خفقان رژيم شاه وجود داشت و باز هم كار چنداني نميشد انجام داد. اين وضعيت ادامه داشت تا زماني كه امام از نجف به پاريس رفتند و شرايط تغيير كرد و ما هم اين توفيق را پيدا كرديم كه به نوفللوشاتو برويم و مدتي در خدمت امام باشيم.
حضرت امام اعتماد و علاقه زيادي به شهيد عراقي داشتند، لذا وقتي ايشان به پاريس رفت، حفاظت از امام را به عهده گرفت. محل اقامت امام با محل نماز و سخنراني ايشان كمي فاصله داشت و حفاظت و حراست از ايشان، به عهده شهيد عراقي بود.
و اما در مورد شخصيتهايي كه اطراف امام بودند و تقريباً حضور دائمي داشتند، يكي ابوالحسن بنيصدر بود كه شبها پس از نماز، سخنان حضرت امام را براي خبرگزاريهاي خارجي ترجمه ميكرد. ديگري قطبزاده بود كه در واقع به كساني كه قرار بود با امام مصاحبه كنند، وقت ميداد و اين مصاحبهها را تنظيم ميكرد. يكي دكتر يزدي بود كه نقش مترجم صحبتهاي امام را به عهده داشت و آخري مرحوم صادق طباطبايي بود كه بعدها در دولت موقت هم حضور داشت و در جريان اختلاف شهيد آيتالله صدوقي و مرحوم بازرگان، نقش ميانجي را ايفا كرد.
يادم است شهيد بهشتي و مهندس بازرگان به نوفللوشاتو آمدند. همينطور دكتر سنجابي كه بنده در جلسه ملاقات ايشان با امام، حضور داشتم. يادم است وقتي امام با قاطعيت تمام فرمودند:«جمهوري اسلامي، نه يك كلمه بيشتر و نه يك كلمه كمتر» دكتر سنجابي با حيرت گفت:«مگر ميشود؟» بعد كمي با هم صحبت كردند و دكتر سنجابي استدلال امام را قبول كرد و سپس خبر اين ملاقات توسط خبرگزاريها منتشر شد. يك روز در حياط بودم كه مرحوم آقاي اشراقي داماد امام به من گفت:« امام با شما كار دارند.» خدمت امام رفتم و ايشان فرمودند:«به دكتر سنجابي بگوييد از نوشتهاي كه به او دادم، استفاده تبليغاتي نكند!» ميخواهم بگويم امام تا اين حد دقيق بودند كه حتي در آن شرايط دشوار و پرمشغله، از چنين جزئيات ظريفي هم غفلت نميكردند.
شهيد صدوقي به عملكرد دولت موقت انتقادات جدي داشتند، در نتيجه بين ايشان و مهندس بازرگان دلگيري پيش آمده بود كه ادامهاش ابداً به مصلحت نبود. براي رفع اين كدورت جلسهاي در منزل ما تشكيل شد و شهيد صدوقي و پسرشان تشريف آوردند. مرحوم بازرگان هم آمد و پشت سر شهيد صدوقي اقتدا كرديم و نماز خوانديم. بعد هم صحبتهايي شد و الحمدلله تا حدي كدورتها برطرف شدند. فرداي آن روز كيهان خبر اين جلسه را با عكس زد. موقعي كه فرقان مرا ترور كرد، يكي از مستنداتشان در دفاع به اصطلاح خودشان براي دفاع از «آخونديسم» همين عكس بود.
همانطور كه عرض كردم امام فوقالعاده به شهيد عراقي اعتماد و علاقه داشتند. يادم است شهيد عراقي پس از نماز مغرب و عشاي امام به پاريس و خدمت ايشان رسيد. او درجواني بسيار قوي بود و هيكل ورزشكاري داشت، ولي 13 سال زندان خيلي به او صدمه زده بود. امام همين كه او را ديدند، فرمودند:«تو همان عراقي هستي؟» معلوم بود شهيد عراقي كاملاً ياد امام مانده بود.
شهيد عراقي در زندان هم مسئوليت نظارت بر تهيه غذا را به عهده داشت و خيلي خوب از پس اين كار بر ميآمد. بماند كه اساساً آدم اجرايي، كاربلد و بسيار مسلطي بود. به همين دليل غير از حراست و حفاظت از امام، مسئوليت پشتيباني و تهيه غذا در نوفللوشاتو را هم به عهده گرفت. آن روزها مردم بهخصوص دانشجويان، از سراسر اروپا و امريكا به نوفللوشاتو ميآمدند و طبيعتاً بايد به آنها غذا داده ميشد. شهيد عراقي اغلب آبگوشت يا سيبزميني و تخممرغ پخته تهيه و با همين غذاهاي ساده، از آنها پذيرايي ميكرد. غذا هم براي همه يكسان بود، لذا هر كسي كه ميآمد و آن وضعيت ساده را ميديد، تحت تأثير قرار ميگرفت. بعد هم كه با خود حضرت امام ملاقات ميكردند و وضعيت ساده اقامتگاهشان را ميديدند، در وجودشان تحول ايجاد ميشد و اغلبشان موقع برگشتن گريه ميكردند!
شهيد عراقي در هر امري، كاملاً از امام اطاعت ميكرد و لذا تا وقتي ايشان با كسي مخالفتي نميكردند، عراقي هم بر همان مبنا با آنها ارتباط و تعامل داشت.
روزنامه كيهان بستر تبليغاتي مهمي براي نظام بود و لذا بايد به دست فرد مطمئني سپرده ميشد. از سوي ديگر به دليل اعتصابات سال 1357، بدهيهاي زيادي پيدا كرده بود. ما تكتك طلبكارها را صدا زديم و به آنها سفته داديم تا بهتدريج بدهيها را بپردازيم. بعد هم نويسندگان متعهد و متخصص را به كيهان آورديم. شهيد عراقي كاملاً به نقش مهم اين روزنامه در جامعه واقف بود. به همين دليل مناصب مهمتر را نپذيرفت و مسئوليت سر و سامان دادن به كيهان را به عهده گرفت و از عناصر متخصص و متعهد ياري خواست.
بله، آن روز صبح ايشان طبق معمول دنبالم آمد. پشت فرمان بود و من كنارش نشسته بودم. شهيد حسام پشت سر من بود و محافظ شهيد عراقي پشت سر ايشان نشسته بود. سر كوچه كه ميخواستيم وارد خيابان اصلي شويم، كسي كنار ماشين ظاهر شد و آن را به رگبار بست. شهيد عراقي هرطور كه بود از ماشين بيرون آمد و لحظاتي ايستاد و سپس به شهادت رسيد! من بارها اين اصطلاح را به كار بردهام كه عراقي ايستاده شهيد شد!
بله، به نيابت از شهيد عراقي به حج رفتم و موقعي كه برگشتم، گفتند ضارب دستگير شده است. به زندان اوين رفتم و او را ديدم و از او پرسيدم:«علت ترور ما چه بود؟» اسمي از دكتر شريعتي آورد. گفتم:«ميداني در آن شرايط سخت خفقان همين دكتر شريعتي كه تو ادعاي مريد بودنش را ميكني و به نامش آدمها را ميكشي، روزهاي آخر عمرش در خانه من بود و وصيتنامه تاريخي را در خانه من به دكتر حكيمي داد؟»
دركل و به نظر من نبايد از خاطر برد كه شريعتي درباره طبقه محروم زياد گفت و نوشت. در مصر وقتي اهرام را ديد، نامهاي براي بردهها نوشت كه واقعاً زيباست. شريعتي بهعنوان كسيكه حامي مستضعفان و دشمن مستكبران بود، بالاخره در جامعه طرفدار پيدا ميكرد. اما گروه فرقان روي بعضي از نظريههاي او تكيه كردند. به قدري برداشت آنها از شريعتي كودكانه بود كه قويترين بازوي شريعتي را قطع كردند. استاد مطهري باعث شد شريعتي معروف شود. مطهري، شريعتي را به حسينيه ارشاد آورد و برايش جلسه گذاشت، اما هميشه ميگفت:«شريعتي بايد كنترل شود، بايد مواظب سخنرانيهايش باشيم.» از اين اختلافها، گروه فرقان سوءاستفاده كرد. آنچه مسلم است اينكه پشتپرده گروه فرقان، اكبر گودرزي و پس از آن طبق اسناد لانه جاسوسي، امريكا بود. گروه فرقان، آلت دست امريكاييها شد. ريشه گروه فرقان از امريكا آب ميخورد. چون امريكا هيچوقت بيكار نمينشيند. الان هم شبانهروز با كانالهاي تصويري و راديويي عليه جمهوري اسلامي ايران تبليغ ميكند.
حاج طرخاني، يك بازاري سرشناس، متدين و انقلابي بود. هر كسي از روحانيان كه تحت تعقيب رژيم شاه قرار ميگرفت، فراري ميداد و ميبرد شمال و تا مدتي كه آبها از آسياب بيفتد از او پذيرايي ميكرد. اكبر گودرزي، در دوران طلبگي ميرفت در خانه حاج طرخاني - كه خانهاش در همين خيابان مسجد قبا بود - پول ميگرفت. اينها شستوشوي مغزي شده بودند. خصومت و ترورهايشان بيربط بود و ادلهاي نداشتند. دفاعيات آنها در فيلم دادرسيشان هست. چند دقيقه قبل از اينكه آقاي هاشمي را ترور كنند، من پيش او بودم. از اتاقش كه بيرون آمدم، اينها وارد شدند و ميخواستند او را ترور كنند كه به كمك همسرش اين اتفاق نيفتاد. وقتي آقاي هاشمي را به بيمارستان شهدا بردند، به عيادتش رفتم.
حضرت امام(ره) در هيچ تشييع جنازهاي شركت نكردند، جز تشييع جنازه شهيد عراقي كه اين حركت نهايت علاقه ايشان به آن شهيد بزرگوار را نشان ميدهد.