کد خبر: 200515
تاریخ انتشار: ۱۴ دی ۱۳۸۸ - ۰۰:۰۶
جلو‌ه‌هایی از صلابت و روایتی از شهادت آیت‌الله حسین غفاری در گفت‌وگوی «جوان» با حجت‌الاسلام و المسلمین جعفر شجونی
در تاریخ انقلاب اسلامی، ‌‌چهره‌هایی چند به دلیل مبارزه در فضای اختناق و نیز نوع شهادتشان تبدیل به اسطوره‌هایی الهام بخش و تحرك آفرین شدند كه شهید آیت‌الله حاج شیخ حسین غفاری در زمره آنان است. ‌آن بزرگوار سالیانی كه كمتر كسی یارای ایستادگی در برابر دین‌ستیزی و ظلم رژیم دون صفت پهلوی را داشت با ایمان و عزمی خلل ناپذیر به عرصه جهادگام نهاد و خبر شهادت مظلومانه او نیز بسان جرقه‌ای آتش بر خرمن طاغوتیان زد، ‌‌تا جایی كه تا روز 22 بهمن و تا هم اینك نام «غفاری» برای تمامی مبارزان راه استقلال و آزادی این مرز و بوم آشنا و حركت آفرین است. ‌ تكریم از غفاری‌ها اما، ‌‌نه به عنوان یادی از رفتگان و ایثارگران این مرز و بوم بل به عنوان سندی بر دروغ زنی گروه‌ها و دولت‌های استعمارگری است كه این روزها با فروختن حقوق بشر به ملت آزاده ایران، ‌‌در صدد ربایش ارزش‌های ایشان هستند كه صدالبته عرض خود می‌برند و زحمت ما می‌دارند. ‌در گفت‌و شنود حاضر حجت‌الاسلام والمسلمین جعفر شجونی به بازگویی پاره‌ای از خاطرات خویش از واقعه شهادت ایت‌الله غفاری پرداخته است كه لطف وی را سپاس می‌گوییم. ‌شما از جمله چهره‌‌هایی هستید كه در واپسین دوره زندگی شهید آیت‌الله غفاری با او در یك زندان به سر می‌بردید. ‌‌لطفاً بفرمایید كه شرایط واپسین زندان آن شهید به چه شكل بود و از اولین دیدارتان در زندان چه خاطره‌ای دارید؟بسم‌الله‌الرحمن الرحیم. باید عرض كنم زندانی وقتی كه دستگیر می‌شد، ‌‌ابتدا به كمیته ضد خرابكاری فرستاده می‌شد. ‌‌آنجا ابتدا او را با سیلی، ‌‌مشت و كابل كتك می‌زدند و وقتی كه خوب حال او را جا می‌آوردند، ‌‌در مورد اسم، ‌‌فامیل و اعلامیه‌ها سؤال می‌كردند. ‌‌یكی از فرزندان آقای غفاری در منزلشان اعلامیه نگه می‌داشتند، مامورین ساواك به منزل آنها می‌روند و بعد از پیدا كردن اعلامیه‌ها، ‌‌ساواك تماس می‌گیرند و خبر پیدا كردن اعلامیه‌ها را گزارش می‌دهند. ‌‌از آن طرف خط دستور صادر می‌شود كه آقای غفاری را هم با خودتان بیاورید. ‌‌هما‌ن‌طور كه می‌دانید آقای غفاری در مقابل ساواك بسیار مقاوم بودند. ‌‌ایشان هیچ وقت برای من تعریف نكردند كه در كمیته مشترك ضد خرابكاری، ‌‌چه اتفاقاتی پیش آمد. ‌‌به یاد دارم وقتی كه ما، ‌‌در بند 1 و 8 ‌و حیاط مشغول قدم زدن بودیم یك نفر خبر آورد كه عده‌ای زندانی جدید را آورده‌اند و قرار است پشت در هشتی آنها را تقسیم كنند. ‌‌ما از لای درز در آهنی به تماشای زندانیان جدید رفتیم. ‌‌دیدیم كه 10، 15 نفر (كه بعضی ریش داشتند و بعضی هم صورتشان ریش نداشت) در آنها ایستاده‌‌اند، ‌‌آقای غفاری هم در میان آنها بود. ‌‌آن زمان سرهنگ زمانی كه مرد خشنی هم بود رئیس زندان سیاسی آن دوران بود. ‌‌او وقتی كه دید شهید غفاری محاسنش بلند است رو به او كرد و گفت: ‌‌«هر كس كه اینجا بیاید، ‌‌من دستور می‌دهم كه ریشش را كوتاه كند. ‌‌بگو لعنت بر خمینی، ‌‌تا ریشت را نزنند.‌»‌ آقای غفاری با صلابت گفت: ‌‌«چرا؟ چرا؟» سرهنگ زمانی تا این جمله را از ایشان شنید، ‌‌به مسؤول سلمانی گفت كه ریش او را كوتاه كنند. ‌‌مسؤول سلمانی، ‌‌زیاد به بند ما رفت و آمد می‌كرد. ‌‌بعدها از او پرسیدم كه چرا ریش آقای غفاری را كوتاه كردی، او هم گفت: ‌‌«من می‌دانستم كه سرهنگ زمانی قرار است آن روز چنین دستوری بدهد. ‌‌به همین خاطر از قبل ماشین اصلاح شماره 2 را آوردم تا كمی ته ریش روی صورت باقی بگذارد. ‌‌بعد معلوم شد كه آقای غفاری را به بند 2 و 3 تقسیم كردند. ‌هفته‌ای یك روز برای حمام كردن، ‌‌ما را كه در بند 7-1 بودیم به ترتیب با صف به بند 3-2 می‌بردند. ‌‌در كنار بند 3-2 دری بود، ‌‌كه به بیرون و حمام راه داشت. آن زمان مرحوم مهدی عراقی رئیس حمام بود. ‌‌زندانیان بند 3-2 هم صف می‌كشیدند تا بازداشت‌شدگان تازه را ببینند. ‌‌آن روز در صف، ‌‌آقای هادی خامنه‌ای را دیدم. ‌‌از او پرسیدم آقای غفاری كجاست؟ گفت: ‌‌به خاطر كوتاه شدن ریشش عزا گرفته است و از اتاق بیرون نمی‌رود. ‌‌من به مزاح گفتم: ‌‌به او بگو دوباره درمی‌آید. ‌‌او هم گفت: ‌‌باشد، حتماً به او می‌گویم. هفته دیگر هم برای حمام، ‌‌به بند 3-2 رفتیم، ‌‌آقای غفاری باز هم آنجا نیامدند. ‌‌بعد از مدتی شهید غفاری به بند 7-1 منتقل شد. ‌‌او بند یك بود و من بند هفت. ‌‌هیچ كدام به بند یكدیگر نمی‌توانستیم برویم اما رفتن به حیاط، ‌‌برای هردویمان آزاد بود. ‌‌شهید غفاری با هیچ كس جز من در حیاط راه نمی‌رفتند. ‌‌وقتی كه با هم بودیم از داستان زندگی، ‌‌منبرها و سختی‌ها برای هم تعریف می‌كردیم. ‌‌همانطور كه می‌دانید زندانیان در كمیته مشترك شكنجه می‌شوند. ‌‌ولی هیچ زندانی در زندان قصر شكنجه نمی‌بیند. ‌‌مگر اینكه در خود زندان، ‌‌خطایی از او سر بزند. ‌‌هر كس در داخل زندان قصر دوران محكومیت را سپری می‌كرد. ‌صحبت‌های شما با ایشان در زندان قصر حول چه موضوعاتی بود؟وقتی كه من همراه شهید غفاری در حیاط قدم می‌زدم، ‌‌به هیچ وجه در مورد واژگونی رژیم و روی كار آمدن امام ‌خمینی (ره) صحبت نمی‌كردیم. ‌‌صحبت‌های ما راجع به شخصیت‌ آقای خمینی (ره)، ‌‌انقلاب، ‌‌زندانیان و زندگی خانوادگی‌مان بود. ‌‌خلاصه صبح‌ها و بعدازظهرها در كنار یكدیگر بودیم. ‌‌یك روز ساعت 11 صبح، ‌‌آقای معادیخواه به من گفت: ‌‌«اگر می‌خواهی آقای غفاری را زنده ببینی، ‌‌به بند یك برو، حالش به‌هم خورده است. ‌‌گمان می‌كنم سكته مغزی كرده است. ‌» خیلی دلم سوخت. ‌‌از طرفی ما را به بند یك راه نمی‌دادند. ‌‌دویدم تا وارد بند شوم اما پاسبان گفت: ‌‌«تو از زندانیان بند 7 هستی و اجازه ورود به این بند را نداری. ‌» گفتم: ‌‌«من روحانی هستم و آقای غفاری هم روحانی است. ‌‌ما هر روز در حیاط با هم قدم می‌زنیم. ‌‌اجازه بدهید تا او را ببینم. ‌‌پاسبان گفت: ‌‌«برو ولی زود برگرد.» آقای غفاری در میانه بند یك، ‌‌سمت راست، ‌‌با جوانی به نام صدر (كه پدرش در نظام‌آباد پیش‌نماز و از اقوام امام موسی صدر بود) هم اتاق بود. ‌‌به یاد دارم ‌‌ایام عید بود و چپی‌ها و منافقین صدای تلویزیون و بزن و بكوب را زیاد كرده بودند. ‌‌من به اتاقشان رفتم و شیخ حسین را با چشم بسته، ‌‌در حالی كه دراز كشیده بود در اتاق دیدم، ‌‌5-6 تا قرص سفید روی زمین كنارش افتاده بود. از دكتر افتخاری كه در آنجا بود، ‌‌پرسیدم چه شده؟‌ گفت: ‌‌«سكته مغزی كرده و نصف بدنش فلج شده است.» كنار آقای غفاری نشستم و گفتم: ‌‌«آقا شیخ حسین!‌ مرا می‌شناسی؟» او با لكنت گفت: ‌‌«شجونی. ‌» دست راستش هنوز كار می‌كرد. ‌‌بالای سرش آورد و فهمیدم كه از صدای بلند تلویزیون ناراحت است. ‌‌از اتاق بیرون آمدم و به دالان رفتم و به دیگران گفتم: ‌‌«شما مثلاً زندانی سیاسی هستید، ‌‌این بنده خدا دارد می‌میرد، ‌‌صدای تلویزیون را كم كنید. ‌» آنها كمی صدای تلویزیون را كم كردند. ‌‌ولی دوباره صدا را زیاد كردند. ‌‌من رفتم در هشتی را زدم تا بگویم برای آقای غفاری پزشك بیاورند. ‌‌زندانبان گفت: ‌‌«ما آنقدر به در هشتی كوبیده‌ایم و درخواست پزشك كرده‌ایم، ‌‌كه در نهایت آنها این چند قرص‌ را اینجا انداخته‌اند و رفته‌اند.‌» من كه دیدم كاری از دستم برنمی‌آید، ‌‌به بند 7 برگشتم تا ناهارم را بخورم. ‌‌بعد از ناهار وقتی كه دوباره به بند یك بازگشتم، ‌‌خبر دادند كه آقای غفاری را برده‌اند. ‌‌هشتی در ذوزنقه شكل بود كه اطراف آن اتاق رئیس، ‌‌پاسبان و افسرها بود و هركس كه تازه وارد زندان می‌شد ابتدا در آنجا می‌ایستاد. ‌‌من از درز در آهنی هشتی نگاهی انداختم و دیدم كه شیخ را لای پتوی سیاهی پیچیده‌اند. ‌‌7-8 پاسبان هم یكدیگر را در آغوش گرفته‌اند و خنده‌كنان دور آقای غفاری می‌گردند. ‌‌من از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شدم. ‌‌دوباره به حیاط رفتم. ‌‌بعد از مدتی وقتی دوباره از لای در آهنی نگاه كردم، ‌‌شیخ را دیگر در آنجا ندیدم. ‌‌سه ساعت بعد پاسبانی به نام امینی كه با ما رفیق بود به من خبر داد كه شیخ را دیر به درمانگاه رسانده‌اند و ایشان فوت كرده است. ‌‌بالطبع از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شدم. ‌‌در اینجا بهتر است، ‌‌از مرگ و میری كه در زندان اتفاق می‌افتد برایتان بگویم. ‌‌طبق قانون خودشان، ‌‌اگر كسی در زندان بمیرد جواز دفن به سختی صادر می‌شود. ‌‌مگر اینكه جنازه را به پزشكی قانونی ببرند. ‌‌در پزشكی قانونی، ‌‌سینه جنازه را می‌شكافند، ‌‌قلب را باز می‌كنند تا ببینند آیا آن زندانی سكته قلبی كرده است یا نه. ‌‌برای بررسی سكته مغزی، ‌‌پوست صورت را می‌كنند، ‌‌بالای سر می‌آورند، ‌‌كاسه سر را شكافته و مغز را بررسی می‌كنند. ‌‌ ‌‌در ضمن باید بگویم خبر اره كردن، ‌‌مته كردن و ریختن روغن زیتون داغ در زندان، ‌‌روی جنازه آقای غفاری دروغ است. ‌آیا سابقه داشت در آن زمان، ‌‌كسی در زندان مریض شود و او را به درمانگاه نبرند؟همه را به درمانگاه می‌بردند. ‌‌ولی به موقع مریض را به درمانگاه نمی‌رساندند. ‌‌آن زمان دكتر شیوانی كه خود او هم از زندانیان بود، ‌‌بیماران را ویزیت می‌كرد و به طور پنهانی با هم سلام و علیك داشتیم. ‌‌اگر كسی مریض می‌شد و در كنج اتاقش می‌افتاد و در یك كلام وضعیت اورژانس داشت، ‌‌آن قدر باید اصرار می‌كردیم تا او را به درمانگاه ببرند. ‌‌در ضمن اوضاع درمانگاه بسیار به هم ریخته بود. به‌یاد دارم یكبار در درمانگاه از من آزمایش ادرار گرفته شد. ‌‌اتفاقاً پاسبانی به نام فرشاد نیا هم، ‌‌همزمان با من آزمایش داده بود. ‌‌اشتباهاً نتیجه آزمایش او را به من دادند و گفتند كه مبتلا به نوعی از بیماری سفلیس هستم كه البته بعداً معلوم شد اشتباه شده است. ‌‌خلاصه من از شكنجه‌هایی كه آقای غفاری در كمیته شدند خبر ندارم و احتمالاً فرزندانشان از این ماجرا باخبرند. ‌‌اما همانطور كه گفتم علت مرگ ایشان به گفته دكتر افتخاری، ‌‌آقای صدر و پاسبان امینی، ‌‌سكته مغزی بوده است. ‌اگر آن زمان كسی در زندان شكنجه می‌شد و زیر شكنجه به شهادت می‌رسید و یا پزشكی قانونی آثار شكنجه بر روی جنازه را می‌دید، ‌‌آیا جواز كفن و دفن را به راحتی صادر می‌كرد؟پزشكی قانونی مكانی بیرون از شكنجه‌گاه بود. ‌‌در واقع نه ساواك بود، ‌‌نه شهربانی. ‌‌آن‌ها جواز را صادر می‌كردند و برای خودشان دردسر درست نمی‌كردند. ‌آیا احتمال داشت كه ساواك جنازه را مخفیانه دفن كند؟ بله، ‌‌از ساواك هیچ كاری بعید نبود. ‌‌آنها جنازه را به راحتی می‌توانستند در پتویی بپیچند و آن را دفن كنند. ‌بعد از شهادت آقای غفاری، ‌‌در مراسم تشییع جنازه ایشان اتفاقاتی افتاد. ‌‌در قم، ‌‌در مراسم تشییع جنازه، ‌‌طلاب جمع می‌شوند، ‌‌شعار می‌دهند و با دخالت پلیس مراسم به خشونت كشیده می‌شود. ‌‌آیا شما آن زمان در زندان بودید؟بله، ‌‌من در زندان بودم. ‌‌بعد از 15 خرداد، ‌‌مردم دلشان پرخون بود و منتظر فرصتی مناسب بودند. ‌‌به همین دلیل چندین تشییع جنازه با حضور و ازدحام مردم برگزار شد. ‌‌به طور مثال، ‌‌خود من در تشییع جنازه مرحوم قریشی حضور داشتم. ‌‌پلیس كاری كرد كه تابوت، ‌‌بر سر قبر از دست جمعیت بیفتد. ‌‌سرهنگ مصطفوی، ‌‌رئیس كلانتری 13 تهران به من گفت: ‌‌«فردا صبح به كلانتری بیایید چون باعث شدید جنازه به زمین بیفتد. ‌»گفتم: ‌‌«جنازه را ماموران شما انداختند. ‌» فردای آن روز به جای آنكه به كلانتری بروم، ‌‌به نجف‌آباد اصفهان، ‌‌منزل آقای منتظری رفتم و در منزل آقای منتظری هر وقت كباب‌ها كوچك بود و سیر نمی‌شدیم، ‌‌به ایشان می‌گفتیم: ‌‌«آقا ما كه سیر نمی‌شویم.» ایشان به هم به شوخی می‌گفت: ‌‌«اینجا همین است. ‌» بعد از آن هم مدتی به همراه آقای مروارید، ‌‌در اصفهان در منزل آقایی كه سردفتر اسناد رسمی بود اقامت داشتیم. ‌‌به یاد دارم تشییع جنازه مرحوم آقا شیخ حسن خندق‌آبادی هم شلوغ بود. ‌‌مردم تظاهرات كردند و جنازه را تا قبرستان ابن بابویه بردند. ‌‌تشییع جنازه مرحوم كافی در مشهد هم با تظاهرات و ازدحام مردم برگزار شد. ‌‌البته بعدها ساواك برای جلوگیری از تظاهرات آمبولانس را به در منزل فوت‌شدگان می‌برد تا جنازه را ببرد و مانع از ازدحام مردم شود. ‌‌همانطور كه در كربلا، ‌‌روپوش یاغی‌گری بر كشتار كربلا گذاشته شد و دشمنان گفتند كه امام حسین، ‌‌اخلال و اغتشاش ایجاد كرده است و از دین جدش خارج شده و با شمشیر جدش كشته شده است، ‌‌در ایران هم رژیم، ‌‌روپوش یاغی‌گری روی گودال قتلگاه ایران گذاشت ‌‌تا مردم جرأت حرف زدن نداشته باشند. ‌‌هیچ كس جرأت اعلامیه دادن و حرف زدن روی منبر را نداشت ‌‌و خلاصه مردم در مراسم تشییع جنازه این بزرگان از موقعیت استفاده می‌كردند و شعار می‌دادند كه به نظر من كار خوبی بود. ‌در آن سال‌ها نقل قول‌ها و اخباری در مورد شهید غفاری، ‌‌از طریق روحانیون، ‌‌بیانیه‌ها و اعلامیه‌های گروه‌های مختلف منتشر می‌شد. ‌‌این مساله در مورد شهید سعیدی هم به میزان كمتری وجود داشت. ‌‌این اخبار و نقل قول‌ها تا چه حد به واقعیت نزدیك بود و از چه تاكتیك‌های سیاسی در بیان این نقل قول‌ها، ‌‌برای رسیدن به اهداف استفاده می‌شد؟یك نفر رفته بود شیطان را سنگ بزند به رفیقش گفت: ‌‌«سنگ من تمام شد چه كار كنم؟» رفیقش گفت: ‌‌«لنگه كفشت را بزن» گفت: ‌‌«كفشم را هم پرتاب كرده‌ام. ‌» رفیقش گفت: ‌‌««كوتاه نیا، ‌‌فحش بده.‌» ما می‌خواستیم كلك رژیم را بكنیم. ‌‌مردم دلشان از رژیم پرخون بود. ‌‌در 15 خرداد مردم شهید داده بودند و همگی عزادار بودند. ‌‌از طرفی امامشان تبعید شده بود. ‌‌به همین دلیل گاهی حرف‌هایی علیه رژیم زده می‌شد كه برخی از آنها حقیقت نداشت. ‌‌اما مردم از هر راهی برای برانداختن رژیم دژخیم استفاده می‌كردند. ‌‌مثلاً خبر پخش می‌شد كه فلان كس در زندان در زیر شكنجه‌ها مرده است. ‌‌بعضی از این اخبار حقیقت داشت و بعضی هم حقیقت نداشت. ‌‌اما برای بركناری حكومت، ‌‌این مسائل بیان می‌شد. ‌‌رژیم سابق بسیار دژخیم بود. ‌‌به یاد دارم یك روز كه مامورین به منزل ما ریختند تا چند تا از نوارهای دكتر شریعتی را با خود ببرند، ‌‌به جای بردن نوارهای ایشان، ‌‌همه نوارهای من و حتی همه كتاب‌هایم را با خود بردند. ‌‌كتابخانه‌ام را شكستند درحالی كه فرزندم گریه می‌كرد و با زبان بچگانه‌اش می‌گفت: ‌‌«چرا كتابخانه پدرم را شكستید، ‌‌پدرم تازه آن را ساخته بود. ‌» فرزندم تا چند روز بیمار بود. ‌بهتر است مثالی برایتان بزنم. ‌‌شمر، امام حسین (ع) را در كربلا به شهادت رساند. ‌‌این مسأله حقیقت دارد اما ما نمی‌توانیم بگوییم كه شمر شب‌ها به مسجدالحرام می‌رفته و فرش می‌دزدیده است ‌‌یا اینكه شب‌ها با زن شوهردار زنا می‌كرده است. ‌‌این حرف‌ها دروغ است و گفتن دروغ در هر زمان و دوره‌ای بد است و چون ما با شمر بد هستیم نباید اضافه بر سازمان پشت سر او دروغ بگوییم. ‌‌در نتیجه باید بگوییم، ‌‌شایعه ریختن روغن زیتون داغ در زندان (درحالی كه پیدا كردن روغن زیتون در زندان سخت بود) و یا سوراخ كردن سر زندانیان با مته دروغ بود. ‌‌در زندان قصر ساواكی‌ها نبودند و زندانیان صبح تا شب در محوطه بودند تا دوران محكومیت خود را سپری كنند. ‌گویا بعد از شهادت آقای غفاری شما یكی دو سال دیگر هم در زندان بودید و بعد از آن آزاد می‌شوید. ‌‌تاثیرات شهادت شهید غفاری بر نهضت و جامعه چه بود؟اولاً باید بگویم بعد از شهادت آقای غفاری، ‌‌من مدت زیادی در زندان نبودم و در تاریخ 1353/12/12 آزاد شدم. ‌‌یك روز بعد از آزادی من اگر كسی دوره محكومیتش به پایان می‌رسید آزاد نمی‌شد بلكه به طور غیرقانونی از قصر به زندان اوین منتقل می‌شد و اضافه بر سازمان دوران دیگری را هم در زندان اوین سپری می‌كرد. ‌‌زندانیان به این اتفاق ملی‌كشی می‌گفتند. آیت‌الله غفاری از علما و ‌‌روحانیون برجسته قم بود. ‌‌ایشان در تهران در مسجد آقا شیخ فضل‌الله نوری پیش‌نماز بودند و در تهران نو هم به ساخت مسجدی مشغول بودند. ‌‌آن زمان مرگ كسی در زندان سروصدای زیادی به راه می‌انداخت و این مسأله برای رژیم بسیار مشكل‌زا می‌شد. ‌‌مسلماً فوت مرحوم غفاری (كه شیخ بسیار محترمی هم بود) آن هم در آن زمان، ‌‌آثار بسیاری در میان زندانیان و كسانی كه خارج از زندان این خبر را شنیدند داشت. ‌‌زمانی كه مرحوم سعیدی در زندان بودند، ‌‌من هم در زندان بودم و باخبر شدم كه ایشان را خفه كرده‌اند. ‌‌در ضمن آقای ربانی شیرازی و آقای شیخ جعفر سلیمانی هم در زندان بوده‌اند. ‌‌الاتری ‌از اصطلاحات حوزوی در حین درس و بحث می‌باشد. ‌‌آقای شیخ جعفر سلیمانی هر وقت به عبارت الا تری می‌رسیدند، ‌‌به شوخی می‌گفتند: ‌‌«الاتری؟ (آیا نمی‌بینید) كوری؟» ایشان در زندان وقتی می‌خواستند به دیگران بفهمانند ‌در زندان هستم، ‌‌فریاد می‌زدند: ‌‌«الاتری؟ كوری؟» (چون همه می‌دانستند كه این اصطلاح رایج آقای سلیمانی است). ‌‌وقتی كه مرحوم سعیدی در زندان قزل قلعه به شهادت رسید، ‌‌ازغدی (رئیس شكنجه‌گران ساواك كه بعدها به پاریس فرار كرد)‌ مرا به اتاق ساقی احضار كرد و گفت: ‌‌من در سلول سعیدی جوراب و دستمال را از حلقش بیرون كشیدم. ‌‌او در واقع می‌خواست تظاهر كند كه سعیدی خودكشی كرده است اما من از حرف‌های آن مرد خبیث فهمیدم كه خودش، ‌‌با جوراب و دستمال آقای سعیدی را خفه كرده است. ‌‌خلاصه در یك جمله باید بگویم انعكاس خبر كشته شدن علما، ‌‌از جمله عزیزانی كه نامشان را ذكر كردم، ‌‌بازتاب گسترده‌ای در میان مردم داشت. ‌‌حتی رادیوهای خارجی هم این اخبار را پخش می‌كردند. ‌‌یادداشتققنوس در قفس ابوالفضل هادی منش شهید آیت‏الله‏ حاج شیخ حسین غفاری (رحمه‏الله) مردی بی‏باك بود كه دستی توانا در عمران و آبادی و حنجره‏ای آزاد در بیان حق و عزمی پولادین، ‌‌در برابر شكنجه‏های طاغوت داشت. ‌‌او كه سیزده سال را در مبارزه و اسارت گذراند و در طول سال‌ها شكنجه و آزار، ‌‌حسرت یك آه را بر دل دژخیمان پهلوی گذاشت، ‌‌در چنین روزی در سرداب‏های تاریك و مخوف رژیم، ‌‌تن‏پوش شهادت را بر اندام رنج دیده خود كرد. ‌‌سلام خدا بر ایثار و از خود گذشتگی این شهید راه حق. ‌در بارگاه نیازعبادت و شب زنده‏داری، ‌‌رمز جاودانگی مردان خداست. ‌‌عشق به خلوت با معبود از جلوه‏های زیبای اخلاقی آیت الله غفاری به شمار می‏رود؛ همو كه در سنین نوجوانی، ‌‌امامت جماعت مسجد محراب (قاضی) را در زادگاه خود به عهده می‏گیرد و بار سفر خویش را در مسیر دانش و مبارزه، ‌‌با نماز می‏بندد. ‌‌در شب‏های سرد و سخت زندان، ‌‌با بدنی مجروح و شكنجه‏دیده وضو می‏سازد و به راز و نیاز با معبود خویش می‏ایستد و شب‏های دراز و تاریك زندان را با نجوای عاشقانه به صبح سپری می‏كند. ‌‌او حتی شب‏هایی كه بسیار شلاق خورده بود هم نماز شبش را ترك نكرد. ‌بیگانه با خستگیآیت‏الله‏ غفاری از كودكی به دلیل فقر و تنگدستی و نبود پدر در خانواده، ‌‌بار مسؤولیت را به دوش گرفت و در كنار درس، ‌‌به كار توانفرسای كشاورزی مشغول شد. ‌‌دوستانش همواره در ملاقات با او خستگی را از چهره‏اش می‏خواندند. ‌‌یكی از دوستانش می‏گفت: ‌‌«هر وقت او را می‏دیدیم، ‌‌چهره‏اش خسته به نظر می‏آمد. ‌‌بعد كه جویا می‏شدیم، ‌‌می‏دیدیم او شب را مطلقاً نخوابیده یا در اندك فرصتی كه به دست آمده، ‌‌بر روی كتاب خوابش برده است. ‌‌بارها دیده بودیم كه او روی نهج‏البلاغه یا اصول كافی خوابش برده است. ‌‌همین كه می‏خواستیم روی او پتویی بیندازیم، ‌‌از خواب می‏پرید و دوباره به خواندن كتاب مشغول می‏شد تا اینكه دوباره خوابش می‏برد».بی‏انس با دنیشهید غفاری زندگی را از پایین‏ترین سطح فقر و تنگدستی آغاز كرد. ‌‌هنگام ازدواج در حضور پدر دختر و دیگران، ‌‌رو به همسر آینده‏اش كرده و گفته بود: ‌‌«همسر آینده من باید بداند با كسی زندگی خواهد كرد كه جز فقر و مبارزه هیچ در بساط ندارد. ‌‌خانه‏ای هم ندارد. ‌‌اكنون كه همسرش را به قم می‏برد، ‌‌باید حجره‏اش را رها كرده و اتاقی اجاره نماید. ‌‌پولی برای گذران زندگی ندارم و این لباسی كه در تن من است، ‌‌باید آن‏قدر كار كند تا دیگر قابل استفاده نباشد. ‌‌تنها امید ما این است كه آینده و عاقبتی خوب داشته باشیم و برای اسلام كاری بتوانیم انجام دهیم». ‌‌آیت‏الله‏ غفاری زیرزمین خانه‏ای در فقیرنشین‏ترین محله‏های قم را ماهی بیست تومان اجاره می‏كند و تا چند سال بعد از ازدواج، ‌‌فرشی در خانه نداشت. ‌‌این در حالی بود كه گلیم زیرپایش نیز از وسط پاره شده و چیزی از آن باقی نمانده بود. ‌گلبانگ دلیریمجاهد سترگ، ‌‌آیت الله غفاری هر گاه برای سخنرانی بالای منبر می‏رفت، ‌‌از گفتن هیچ حقیقتی كه چهره كریه و اسلام‏ستیز شاه را نمایان كند، ‌‌فروگذار نمی‏كرد و با صراحت و شجاعت، ‌‌پرده از چهره پلید شاه برمی‏داشت. ‌‌یكی از شب‏ها كه ایشان مشغول سخنرانی بود، ‌‌یك سرهنگ شهربانی، ‌‌خشمگین و عصبانی وارد مسجد می‏شود و در انتهای جمعیت، ‌‌دست به كمر زده و می‏ایستد تا شاید ایشان متوجه حضور چكمه‏پوشان رژیم شده، ‌‌صحبت خود را قطع كند. ‌‌اما در این هنگام، ‌‌آیت الله غفاری فریاد می‏زند: ‌‌«جناب سرهنگ! شما هم مثل بقیه بنشینید و گوش دهید، ‌‌چرا این‏گونه ایستاده‏اید؟! می‏خواهید مردم را بترسانید؟» در بیشتر گزارش‏های ساواك نام ایشان با عنوان «یك روحانی بی‏پروا، ‌‌جسور و مخالف رژیم» آمده است. ‌ققنوس در قفسآیت‏الله‏ غفاری، ‌‌در آبان 1353 به دلیل برخورد با مأموران رژیم، ‌‌دادگاهی و محكوم به زندان شد. ‌‌در بازجویی از او پرسیده بودند: ‌‌چرا به زندان آورده شدید؟ پاسخ داده بود: ‌‌نمی‏دانم. ‌‌پرسیده بودند: ‌‌چند بار به زندان آمده‏اید؟ پاسخ داده بود: ‌‌نیامده‏ام، ‌‌آورده‏اند. ‌‌پرسیده بودند: ‌‌نظر شما راجع به شاهنشاه آریامهر چیست؟ پاسخ داده بود: ‌‌ایشان با كودتای پدرشان سركار آمده‏اند و غاصبند. ‌‌پرسیده بودند: ‌‌نظر شما راجع به حزب رستاخیز چیست؟ گفته بود: ‌‌این حزب را شاه ساخته است، ‌‌به مردم هیچ ربطی ندارد. ‌‌پرسیده بودند: ‌‌نظر شما در مورد خمینی رحمه‏الله چیست؟ در این هنگام بر آشفته بود و با فریاد، ‌‌نام مراد خویش را با كلمه «آقا» همراه ساخته بود، ‌‌ولی مأموران ساواك، ‌‌او را به سختی مورد ضرب و جرح قرار دادند. ‌دشمن خمینی رحمه‏الله كافر است!آیت‏الله‏ غفاری، ‌‌درس‏آموخته مكتب عاشورا بود و ولایت‏پذیری، ‌‌شمشیر بُرنده او به شمار می‏آمد. ‌‌او عشق و ارادت بسیاری به حضرت امام رحمه‏الله داشت و هر لحظه با اوج‏گیری مبارزات، ‌‌آتش عشق او به حضرت امام رحمه‏الله بیشتر می‏شد. ‌‌جمله معروف و تاریخی «دشمن خمینی رحمه‏الله كافر است» از بیانات توفنده این بزرگمرد قهرمان می‏باشد. ‌‌او از ابتدا گوش به دستورات امام رحمه‏الله سپرده و به امر ایشان در سال 1335 به تهران آمده بود و در مبارزات، ‌‌همگام با مقتدای خویش پیش رفته و هرگاه دستگیر، ‌‌زندانی یا بازجویی می‏شد، ‌‌نام امام (ره) را با احترام می‏برد و البته بیشتر شكنجه می‏شد، ‌‌ولی می‏فرمود: ‌‌«فكر می‏كنم تنها كسی كه می‏تواند ایران را نجات بدهد، ‌‌حضرت امام خمینی رحمه‏الله است». ‌‌وی در محكوم كردن توهین ساواك به امام، ‌‌بالای منبر فریاد بر‌می‌‏آورد: ‌‌«هر كس به امام خمینی توهین كند، ‌‌بت‏پرست محض است». ‌‌آوای تكبیرآیت‏الله‏ شهید غفاری، ‌‌هر روز صبح جلو صف زندانیان كه برخی از آنان توده‏ای بودند، ‌‌برای ورزش می‏دوید و «الله اكبر» می‏گفت و آنها نیز پاسخ می‏دادند. ‌‌برخی از سران آنها كه سرسخت‏تر بودند، می‏گفتند: ‌‌این آقا را از كجا آورده‏اند كه همه مفاهیم و آرای ما را باطل كرده. ‌‌او یك نفری با كار كردنش، ‌‌همه تبلیغات ما را از بین برده است. ‌‌روحیه قوی او همواره سبب خرد شدن و تخریب روحیه شكنجه‏گران می‏شد. ‌‌آنان هرگاه از سرسختی او به تنگ می‏آمدند، ‌‌از او می‏پرسیدند: ‌‌چرا این‏قدر به شاه اهانت می‏كنید، ‌‌مگر شما ادب ندارید؟ و او با ریشخند، ‌‌هیبت پوشالی آنان را به بازیچه می‏گرفت و می‏گفت: ‌‌آخر ما توی روستا بزرگ شده‏ایم، ‌‌به ما از این آداب یاد نداده‏اند. ‌زمزمه‏های عاشقیپس از شهادت آیت الله‏ غفاری در بین دست‏نوشته‏های دوران زندانش، ‌‌به این غزل بر می‏خورند:‌‌عاشق چو رو به كعبه صدق و صفا كند/ احرام خود زكسوت صبر و رضا كند در پیش راه بادیه گیر، ‌‌غریب‏وار ‌/ ترك عشیره و بلد و اقربا كند ‌از صدق چون قدم بنهد در فنای عشق/ اول به پای دوست سر و جان فدا كند ‌آنجا كه موقف عرفات محبت است/ بر جای سنگریزه سر از كف رها كند آن گاه دست و روی بشوید ز خون خویش/ برخیزد و نماز شهادت ادا كند ‌
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار