ندا داودي
ميگفت وقت زياد است، آنقدر رؤيا در سر دارد كه نميتواند در جواني و روزهاي اوج گرفتن، براي خودش دردسر درست كند. بچه خرج دارد و تولد آن در روزهاي شكوفايي و ايامي كه بايد آيندهاش را بسازد، درست مثل اين است كه كوهنوردي در حال بالا رفتن از كوه زماني كه به دامنه ميرسد، به جاي آنكه ادامه دهد و قله را فتح كند، بنشيند تا نفسي تازه كند، آن وقت ديگران بروند و افتخار فتح قله براي آنها رقم بخورد. او ميگفت و من تنها نگاهش ميكردم. به صورت كسي كه ميخواست برخلاف طبيعت عمل كند و اين وجه تمايز را نقطه قدرت خود ميدانست. از حرفش تعجب نكردم، چون اين روزها حرفهاي اينچنيني را از دوستانم زياد شنيدهام.
در بين همكلاسيهاي سابقم كه در شبكههاي اجتماعي پيدايشان كردهام يا اتفاقي جايي در گير و دار زندگي دوباره يكديگر را ديدهايم، بعد از گفتن شرح اين سالهاي بيخبري از هم متوجه شدهام بسياري از دوستانم چنين فكري دارند. در دهه چهارم زندگيشان - 30 سالگي به بعد - يا هنوز فرد ايدهآل را پيدا نكردهاند يا بعد از سالها زندگي متأهلي هنوز فرزندي ندارند يا يك فرزند مهدكودكي دارند كه آنچنان هم دست و پايشان را نبسته است. حرفهايي كه هر كدام ميگويند به نوعي شبيه هم است. انگار من و همنسلانم از برخي چيزها جذر گرفتهايم و بعضي چيزها را دو برابر كردهايم تا خوشبختيمان چند برابر شود، اما نميدانيم اين راه كه ميرويم به ناكجاآباد است و كسب تجربه هميشه هم خوب نيست، مخصوصاً وقتي بهاي آن عمري باشد كه ديگر برنخواهد گشت.
يكي از افسانههاي واقعي ما كه در دهه چهارم زندگيمان هستيم، اين است كه ميشنويم مادربزرگمان درست همسن و سال ما بود كه بچههايش ازدواج كردند و آن وقت ما هنوز به دنبال نيمه گمشدهمان ميگرديم. اينكه ما شانس اين را داشتيم كه مادربزرگمان را ببينيم، قصههايش را بشنويم و از تجربياتش زندگي را بياموزيم، يكي از دلايلش اين بود كه در سن كم مادر شده بود، چيزي كه اين روزها نشانه بيكلاسي است و خواب خيلي از دختران جوان را آشفته ميكند، البته ازدواج زود آن هم قبل از رسيدن به پختگي و دانستن اينكه از دنيا چه ميخواهيم كار درستي نيست، اما هر كاري وقتي دارد. گاهي آنقدر پخته ميشويم كه ديگر زماني براي شكوفه داشتن و قلمه زدن باقي نميماند.
نميدانم سالها بعد وقتي پدربزرگ، مادربزرگهايمان و پدر و مادرهايمان نيستند و ما خودمان پا به سن گذاشتهايم، قرار است شب يلدا را چگونه بگذرانيم يا دور سفره هفتسين با چه كساني جمع شويم. نميدانم وقتي بيمار شويم چه كساني نوبتي از ما نگهداري ميكنند يا اگر در بيمارستان بستري شويم، چه كساني ساعت ملاقات در را باز ميكنند و با دسته گل وارد ميشوند. نميدانم كسي را خواهيم داشت يا نه، اما ميدانم بالاخره يك روز هم ما به قلههاي زندگيمان ميرسيم و رؤياهايمان را محقق ميكنيم، يك روز دلمان ميخواهد استراحت كنيم، در آن روز يا قلههاي مورد نظر را فتح كردهايم يا در همان دامنه ماندهايم و خسته شدهايم، در نهايت ديگر نميخواهيم بدويم. دلمان آرامش ميخواهد، خانواده و فرزنداني كه آرزويمان رسيدن به قله توسط آنها باشد. دوست داريم عكسهايشان را قاب كنيم و روي يك ميز بزرگ گرد بگذاريم و با ديدنشان خستگيمان دربرود. آن روز چه كار خواهيم كرد. وقتي امروز تصميم گرفتهايم صاحب فرزند نشويم تا راحتتر باشيم؟ چه روزهاي سرد و سختي در پيش داريم. يادمان باشد همه زندگي روزهاي جواني نيست.