گفت‌و‌گوی «جوان» با مادر سرباز شهید محمدمهدی میرزایی از شهدای حملات رژیم‌صهیونیستی به یگان فاتب فراجا
بعد از شهادت مهدی، همسرم گفت: ما باید از شهید آرمان علی‌وردی، شهیدعارف احمدعلی نیری و شهید ابراهیم هادی تشکر کنیم. من گفتم بله. بعد به بهشت‌زهرا (س) رفتم و از آنها تشکر کردم. به آنها گفتم تا الان خیلی خوب همراهی و یاری‌مان کردید، خواهش می‌کنم از این به بعد هم اگر مهدی در آن دنیا کم و کاستی داشت، دستش را بگیرید و کمکش کنید. مطمئنم همینطور هم هست. آنها رفیق شهیدش بودند و حالا مسیر مهدی با مسیر آنها یکی شده است 
شهید مجید تَجَن‌جاری از شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه به روایت پدرش علی تجن‌جاری، مادرش زبیده خالقی و خواهرش محدثه تجن‌جاری
مجید تجن‌جاری در طول زندگی حرفه‌ای خود، نقش‌های متعددی در آموزش، پژوهش و کارآفرینی ایفا کرد. او در سال ۱۳۹۲ آکادمی آموزشی آیولرن را تأسیس کرد که با هدف آموزش برنامه‌نویسی و هوش مصنوعی به افراد در سراسر ایران، فعالیت خود را آغاز کرد. این آکادمی با رویکرد کاربردی‌سازی دانش، نقش مهمی در پرورش استعداد‌های جوان داشت
گفت‌و‌گوی «جوان» با پدر شهید امیرحسین طولابی از شهدای فراجا در حمله هوایی رژیم صهیونیستی به کشورمان
امیرحسین را از کودکی به هیئت می‌بردم. سه ماهش بود که به رسم لر‌ها روز عاشورا «گل مالی‌اش» کردم و همانجا نیت کردم در راه امام‌حسین باشد. در سه سالگی‌اش قسمت شد به کربلا برویم. سه سالگی به کربلا رفت و در ۲۳ سالگی کربلایی شد و به قافله شهدا پیوست
گفت‌و‌گوی «جوان» با خانواده امیرسرتیپ دوم منصور سلطانی‌فرد از فرماندهان شهید نیروی پدافند هوایی ارتش که در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه به شهادت رسید
ما که وارد نظام و ارتش شدیم، وظیفه‌مان این است که اگر روزی جنگی شد، از کشور و مردم‌مان دفاع کنیم. خدا کند هیچ وقت جنگ نشود، ولی اگر شد، این وظیفه ما ارتشی هاست که از خاک و این مرزو بوم دفاع کنیم، اگر نرویم و این کار را نکنیم، حقوقی که در دوران آرامش و صلح گرفتیم، قطعا اشکال‌دار خواهد بود. ما باید آماده باشیم برای همیشه، در صورت نیاز برای دفاع پیش قدم خواهیم بود، حتی تا پای جان 
گفت‌و‌گوی «جوان» با همسر پاسدار شهید حسین معصومی که ۱۶ روز پس از مجروحیت درپی بمباران صهیونیست‌ها به شهادت رسید
۲۷خرداد سالگرد ازدواج‌مان بود. با حسین آقا تماس گرفتم و وقتی مطمئن شدم برای عصر به خانه می‌رسد، با بچه‌ها تصمیم گرفتیم پدرشان را سورپرایز کنیم. با بچه‌ها مشغول چیدن شیرینی در ظرف بودیم که یک دفعه صدای انفجار وحشتناکی شنیده شد. محمدمهدی دوید سمت حیاط و گفت: «سپاه رو زدن» پسرکوچکم دست از تزئینات کشید و زد زیر گریه...
(روایتی از زندگی شهید مهدی قرایلو) به روایت همسرش زهرا شوری و دخترش فاطمه قرایلو 
حلقه نامزدی که در انگشت عروس‌خانم نشست، مهدی بلند شد خداحافظی کند. زهرا باورش نمی‌شد که همسرش مراسم را رها کند و برود. با بغض به مهدی گفت: «امروز بهترین روز زندگی پسرت است. یک‌عمر آرزویش را داشتی. حداقل تا آخر مراسم بمان» ولی مهدی اولین باری بود که به خواسته دل زهرا عمل نکرد و گفت: «نیم‌ساعت به‌خاطر شما آمدم، ولی به‌خاطر مردم وطنم باید بروم» 
گفت‌و‌گوی «جوان» با همسر شهیده عاطفه صادق‌زاده از شهدای تجاوز رژیم تروریستی اسرائیل به ایران
۲۵ خرداد همسرم به سرکارش رفته بود که در خیابان صابونچی قرار دارد. خانه خواهرم دقیقاً نزدیک محل شهادت همسرم بود. وقتی اسرائیل جنایتکار به خیابان صابونچی تهران موشک زد، خواهرم با من تماس گرفت و همان موقع خودم را رساندم. از همان لحظات اول انفجار تا ساعت ۲ یا ۳ نیمه شب محل اصابت موشک را کندیم تا پیکر‌ها را بیرون آوردیم
گفت‌و‌گوی «جوان» با خواهر تکاور شهید علی مرادی از شهدای تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل خرم‌آباد در جنگ با رژیم صهیونیستی
برادرم بسیار کم حرف، مهربان و ساده زیست بود. همیشه مادرم به او می‌گفت: نسبت به همه دهه هشتادی‌ها کم‌توقع‌تر و ساده‌تر هستی. برادرم از کودکی تقید مذهبی خاصی داشت. خادم‌الحسین (ع) بود و الگوی زندگی‌اش را امام حسین (ع) و امام علی (ع) قرار داده بود. تا آنجایی که با داشتن حقوق کم، سرپرستی چند خانواده بی‌بضاعت را به عهده گرفته بود
گفت‌و‌گوی «جوان» با همسر شهید رضا دریکوند از شهدای خرم‌آباد در تجاوز نظامی امریکا و رژیم‌صهیونیستی
محرم امسال لباس علی‌اصغر را تن هیرمان کردم و پشت تابوت نمادین رضا که با پرچم ایران پوشانده شده بود، راه افتادم. من این تعزیه‌ها را از کودکی دیده و در آن نقش ایفا کرده بودم، ولی تا سر خودم نیامد، نفهمیدم که در عاشورا چه گذشته است. انگار که به درک بالاتری در این خصوص رسیده‌ام
گفت‌وگوی «جوان» با همسر پاسدار شهید علی‌اصغر‌نوحی طهرانی از شهدای حملات اخیر رژیم صهیونیستی
او رفت و صدای انفجار‌ها دل مرا آشوب کرد. بار‌ها تماس گرفتم، اما نه او جواب داد و نه دوستانش که با آنها تماس می‌گرفتم. فقط صدای آمبولانس‌ها پشت سر هم می‌آمد و مجروحان را جابه‌جا می‌کردند. اضطراب رهایم نمی‌کرد و مدام حس می‌کردم او شهید شده است. تمام شب بیدار ماندم، بار‌ها زنگ زدم و پیام فرستادم، اما جوابی نگرفتم. صبح زود، برادرهایم به سمت محل کار او رفتند، اما جاده بسته بود. من آرام و قرار نداشتم. کم‌کم همه اطرافیان متوجه شده بودند و می‌گفتند شهید شده است. ساعتی بعد، خبر قطعی رسید... همان خبری که دل من از نیمه‌های شب آن را حس کرده بود
۲