زينب محمودي عالمي
در يكي از روزهاي پاييزي بر حسب اتفاق همسفر خواهر شهيد اسماعيلي از شهداي دفاع مقدس شدم. در ميان همكلاميمان ايشان از شهيدي سخن به ميان آورد كه دو بار به شهادت رسيده بود! نام آن شهيد مهدي رحيمي بود كه دو برادر ديگرش نيز در دفاع مقدس به شهادت رسيدهاند. كنجكاو شدم تا خانواده رحيمي را پيدا كنم و عاقبت با هماهنگي آقاي خسروي كه از جانبازان جنگ است توانستم با خيرالنساء نظريان مادر و عاليه رحيمي خواهر شهيدان علي، مهدي و عسگري رحيمي به گفتوگو بنشينم. نكته جالب در خصوص شهداي رحيمي اين است كه مهدي و عسگري هر دو در يك روز شهيد شده و به خاك سپرده شده بودند.
مادر شهداحاج خانم چند فرزند داريد، كمي از خودتان و خانوادهتان بگوييد. من متولد 1315 هستم و 9 فرزند داشتم. هفت پسر و دو دختر بودند كه سه تا از پسرانم در دفاع مقدس به شهادت رسيدند. همسرم كاسب بود و شغلهاي ديگري مثل بنايي، كارگري و كشاورزي انجام ميداد تا رزق حلالي سر سفره زن و بچههايش بياورد. من اصالتاً اهل كلهبست بابلسر هستم، اما همسرم اهل مسجد سجاد(ع) فريدونكنار بود. ايشان سال 69 در 49 سالگي به رحمت خدا رفت.
خانوادهاي كه سه فرزندش شهيد شوند، حتماً سابقه انقلابيگري دارد؟بله، ما زمان انقلاب به تظاهرات و راهپيمايي عليه رژيم شاه ميرفتيم. بعد كه انقلاب پيروز شد، پسرانم دانشآموز بودند كه خواستند براي دفاع از خاك و ناموس كشورمان به جبهه بروند. پسر اولم علي كلاس اول دبيرستان بود كه رزمنده شد. در نماز جمعه از پدرش اجازه گرفته بود. علي دو سال جبهه بود. دو پسر ديگرم هم دانشآموز بودند و همراه برادر پاسدارشان بعدها راهي جبهه شدند. دو پسر كوچكترم به عنوان بسيجي جبهه ميرفتند. من و دخترانم هم در بسيج مسجد امام سجاد(ع) و پشت جبهه فعاليت داشتيم. پسرانم هر دو ماه راهي جبهه ميشدند. علي پاسدار بود و هفت ماه از ازدواجش ميگذشت كه به شهادت رسيد. علي يك فرزند پسر داشت كه معلول بود. بعد از 26 سال كه از او نگهداري كرديم از دنيا رفت.
گويا دو فرزندتان در يك روز به شهادت رسيدهاند؟ شهادت آنها چند وقت بعد از علي آقا بود؟بعد از گذشت 11 ماه از شهادت علي، مهدي و عسگري در يك روز به شهادت رسيدند و پيكرشان را همزمان به فريدونكنار آوردند.
قضيه دو بار شهادت آقا مهدي چيست؟مهدي 17 ساله بود كه جبهه رفت و دو بار شهيد شد! يكبار بر اثر موج انفجار از قلهاي به پايين پرت شده بود و پلاك شناسايياش وارد جگرش شد. همه ميگفتند مهدي رحيمي شهيد شده است. وقتي ديدند هنوز نفس دارد او را به بيمارستان اراك ميبرند و بعد به رشت انتقال ميدهند. نهايتاً با هليكوپتر مهدي را به بيمارستان امام خميني(ره) تهران ميبرند و بعد از سه ماه از بيمارستان مرخص شد و او را به خانه آورديم. پسرم را در تاريكي نگهداري ميكرديم. چون چشمهايش هم آسيب ديده بود و نبايد زياد در روشنايي قرار ميگرفت. مهدي نميتوانست حرف بزند حرفهايش را مينوشت. بعد از اينكه تقريباً خوب شد او را به مشهد بردند اما يك چشمش نابينا شده بود. پسرم بعد از بهبودي به عنوان تداركات در جبهه فعاليت داشت. مهدي ميگفت مامان من ميروم و بعد از اينكه از جبهه برگشتم ازدواج ميكنم. بعدها مهدي تعريف ميكرد كه وقتي بر اثر موج انفجار مجروح شدم، من را به سردخانه بردند. صداها و رفتوآمد اطرافم را متوجه بودم و ميديدم پزشكان ميدوند. اما نميتوانستم كاري انجام دهنم. توي دلم ميخنديدم كه چطور ثابت كنم زندهام. حرف هم نميتوانستم بزنم. گفتم خدايا خودت نشانهاي بفرست تا ديگران ببينند زنده هستم. پزشكان وقتي ديدند پلاستيكي كه در آن بودم بخار كرده است، با فرياد گفتند شهيد زنده شد و برخي از ترس ميدويدند. مهدي بعد از آن ماجرا دو سال زنده بود. به جبهه رفت و آمد داشت. دچار شيميايي هم شد اما باز به جبهه رفت تا اينكه شهيد شد.
حضور شهيدانتان را در زندگي روزمرهتان احساس ميكنيد؟راست گفتهاند كه شهدا زندهاند. بارها از آنها كمك خواستيم و ياريمان كردهاند.
شايد اين سؤال كمي عجيب باشد آن هم پرسيدنش از يك مادر، اما الان اگر پسرانتان بودند اجازه ميداديد مدافع حرم شوند؟بله، ميگفتم برويد. به نظر من مدافعان حرم كار بزرگتري انجام ميدهند. چون آنها در غربت ميجنگند و غريبند. متأسفانه برخي از نااهلان به خانوادههاي شهداي مدافع حرم زخم زبان ميزنند اما زمان دفاع مقدس مردم يكدست و يكصدا براي دفاع از وطن جانفشاني ميكردند.
خواهر شهدامادرتان ميگفتند شما و خواهرانتان هم در پشت جبهه فعاليت ميكرديد؟من متولد 1339 هستم و از برادرم علي سه سال بزرگتر بودم. ميتوانم بگويم من برادرانم را بزرگ كردم. ما زمان جنگ ابتدا ساكن كوچه مسجد سجاد فريدونكنار بوديم. بنده هشت سال مسئول زينبيه مسجد سجاد بودم. زمان پيروزي انقلاب در تظاهراتها حضور داشتم و در دفاع مقدس 15 روز در پادگان بهشتي اهواز بودم و در پشت جبهه فعاليت ميكردم.
از خصوصيات و اخلاق برادران شهيدتان بگوييد چه ويژگيهايي داشتند كه سعادت شهادت نصيبشان شد؟اول اينكه برادران شهيدم ادب داشتند. از لحاظ ايمان و غذاي حلال خوردن زبانزد بودند. كارگري ميكردند و درس ميخواندند. درسشان هم خوب بود. وقتي جبهه ميرفتند دوست داشتم برادرانم زنده برگردند. اما قسمتشان شهادت بود. جوانان زمان جنگ تحميلي خيلي مؤمن بودند. فريدونكنار در زمان جنگ مردم حزباللهي داشت، اما الان از هر جاي كشور به عنوان توريست وارد اين شهر شدهاند و شهر حاج حسين بصير ديگر آن حال و هواي زمان جنگ را ندارد.
گفتيد برادرانتان را بزرگ كرديد؛ چطور داغ سه برادر شهيد را تحمل كرديد؟مادرم بچهها را به دنيا آورد، اما من برادرانم را بزرگ كردم. جو خانوادگي ما مذهبي بود. به راهي كه علي و مهدي و عسگري انتخاب كردند ايمان داشتيم. اما به هرحال داغ آنها سخت بود. من به خاطر داغ برادرانم بيماري اعصاب و روان گرفتم. تا مدتها هر وقت به ياد برادران شهيدم ميافتادم، دچار ضعف و بيحالي ميشدم. ديگر برادرانم شب و نصف شب من را به بيمارستان ميرساندند. يك شب خيلي بيتاب بودم و با برادر شهيدم درددل كردم. بر سرمزارش رفتم. گفتم من خيلي خسته شدم كمكم كنيد. در رؤيا ديدم پرده نازكي آرام به آسمان ميرود. سه برادرشهيدم نگاهم ميكردند و لبخند ميزدند. مرحوم پدرم از زبان آنها با من حرف ميزد. به پدرم گفتم چرا شما جواب ميدهيد؟ به برادرانم گفتم من براي شما زحمت كشيدم بزرگتان كردم. شما چرا حرف نميزنيد؟ دست آخر مهدي گفت: خواهر جان موقع مردنت نيست. هر وقت باشد بهت خبر ميدهيم. بعد از آن من شفا گرفتم والحمدلله تا حالا سلامت هستم.
از مادرتان در مورد ماجراي شهادت دوباره آقا مهدي پرسيديم. اگر ميشود شما هم در اين مورد توضيح بدهيد. وقتي مهدي مجروح ميشود. به تصور اينكه شهيد شده است، او را به سردخانه بردند. اما مهدي زنده بود و صداها را ميشنيد. وقتي كه بخار نفسش را روي پلاستيك ميبينند، ميفهمند كه زنده است. 20 روز ما خبري از مهدي نداشتيم. بعد از 20 روز از سپاه زنگ زدند و گفتند كه در بيمارستان است. آن زمان ما منتظر و دلنگران علي بوديم. چون علي پاسدار بود منافقان تهديد ميكردند كه او را ميكشند. به هرحال علي به عمويمان زنگ ميزند و خبر مجروح شدن مهدي را ميدهد. بعد از يك ماه به عيادت مهدي رفتيم. ديدم خيلي لاغر شده است. آنقدر لاغر شده بود كه در ديدار اول برادرم را نشناختم. گفتم برادرم ورزشكار است، اين برادرم نيست. باورنمي كردم اينقدر لاغر و رنجور شده باشد. عسگري و مهدي تكواندوكار بودند. علي هم ورزش باستاني ميكرد. خلاصه گفتم اين برادرم نيست. مهدي وقتي از حرفم ميخنديد لبش تا گوشه صورتش ميرفت. به صورتش دست كشيدم. بر اثر اصابت تركش حالت عادي صورت مهدي از بين رفته بود. پدرم مرغابي صحرايي از فريدونكنار گرفته بود و براي مهدي برديم. مرغابي سرخ شده را تكه تكه كرديم و دهان مهدي گذاشتيم. غذا در گلويش گير كرد. پزشكان آمدند و مهدي را براي عكسبرداري بردند. ديدند پلاك شناسايياش به جگرش چسبيده است. پزشكان گفتند بايد جراحياش كنيم و او را به بيمارستان امام خميني بردند و جراحي كردند. من چهار ماه پيش مهدي در بيمارستان بودم. چون كمكهاي اوليه بلد بودم پرستارياش را ميكردم. وضعيت مجروحيت مهدي واقعاً خاص بود. يك تركش به گردنش اصابت كرده و سفيدي رگ گردنش مشخص بود. خدا خواست زنده بماند. تركش به شكم و دست و پايش هم اصابت كرده بود. دكتر ميگفت هشت بار فقط دستش را جراحي كردهايم. يادم است مهدي در همان حالت بيهوشي امام زمان(عج) را صدا ميكرد. وقتي هم كه به هوش آمد از من پرسيد: خواهر جان ناهار خورديد؟ گفتم بله ساندويچ خوردم. برادرم لكنت زبان گرفته بود و نميتوانست درست كلمات را بيان كند. بعد از چهار ماه از بيمارستان مرخص شد. تا مدتي نميتوانست درست غذا بخورد و حرف بزند. اما بعد از شش ماه به جبهه اعزام شد. فرماندهشان شهيد حاج حسين بصير گفته بود تو با اين وضع به جبهه آمدي؟ بايد برگردي. اما بعدها فقط نزديك عمليات به مهدي زنگ ميزدند و او به جبهه ميرفت.
مهدي و عسگري در چه عملياتي به شهادت رسيدند؟در عمليات كربلاي 4 در امالرصاص بود. آنجا دو برادرم مهدي و عسگري شهيد شدند. مهدي چون مجروح بود نميتوانست داخل آب برود. دشمن بمب خوشهاي اطراف كانال مياندازد كه تركش به قسمت سالم صورت مهدي اصابت ميكند و شهيد ميشود. برادر ديگرم جايي از بدنش نبود كه زخمي نباشد. عسگري فقط يك بار مجروح شده بود. مهدي سه سال از عسگري بزرگتر بود. مقدر بود اين دو برادر در يك روز به شهادت برسند. سالگرد شهادت علي، اربعين مهدي و عسگري بود. من هم با مادرم موافق هستم اگر برادرانم زنده بودند الان به سوريه ميرفتند و مدافع حرم ميشدند.
سخن پاياني... وقتي كه من براي زايمان در بيمارستان بودم، يكي از همسايهها در خيابان همسرم را ميبيند و سراغم را ميگيرد. ايشان گفته بودند كه براي زايمان بيمارستان هستم. همسايه ميگويد پس خوابم حقيقت دارد. در خواب شهيد علي رحيمي گفت به خواهرش عاليه خانم بگوييم اسم پسرش را محمد يا مهدي بگذارد. به نظر من شهدا شاهد و ناظر ما هستند و بايد مراقب باشيم كه چطور زندگي ميكنيم. من براي برادرانم خيلي زحمت كشيدم و اميدوارم شفيع ما در قيامت باشند.