تاریخ دفاع مقدس سرگذشتهای عجیبی را به خود دیده است. آزادگانی از شرق و غرب جهان به جمع رزمندگان پیوستند تا صف حق را در برابر باطل یاری رسانند. همانگونه که «کمال کورسل» از کشور فرانسه خودش را به ایران رساند و در دفاع از جبهه استضعاف در برابر استکبار دفاع کرد، از سوی دیگر مادری ژاپنی که سالها در ایران زندگی کرده بود، پسرش را رهسپار جبهههای جنگ کرد.
حالا دیگر مردم ایران با نام کونیکو یامامورا آشنایی دارند. تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس چند روزی است در بستر بیماری قرار دارد و همه برای سلامتیاش دعا میکنند. مردم ایران خانم یامامورا را با نام سبا بابایی، مادر شهید محمد بابایی میشناسند. زنی مقاوم و عاشق خانواده که دست روزگار او را از شرق آسیا به غرب این قاره کشاند و نامش را در قلب و ذهن یک ملت جاودانه کرد.
وطنپرستی در آیین شینتو یک اصل اساسی و مهم به شمار میرود. خانواده یامامورا نام «کونیکو» به معنای فرزند وطن را روی دخترشان گذاشتند و زمانی که دختر خانواده بزرگ شد و به مدرسه رفت، هر بار که همکلاسیها و دوستانش «کونیکو» را صدا میکردند احساسی همراه با غرور در وجودش پیدا میشد.
مادر شهید بابایی از همان کودکی تا جوانیاش، انسانی وطنپرست بود. او چه زمانی که دختری کوچک در ژاپن بود و چه وقتی به ایران مهاجرت کرد و برای همیشه ساکن ایران شد، همواره عشق به وطنی را که در آن زندگی میکرد درونش شعلهور نگه داشت.
تلخیهای جنگ
زندگی این مادر ژاپنی از همان دوران کودکی با جنگ عجین شده بود. قصه زندگی سبا بابایی لحظات سخت و دشواری را به خود دیده و همین سختیها از او زنی مقاوم ساخته است. او جنگ جهانی دوم را در کودکیاش دیده بود. وقتی در مدرسه صدای هواپیماهای امریکایی را بر فراز آسمان شهرش شنید و وحشت انفجار بمب و دیدن مرگ هموطنانش را تجربه کرد، فهمید جنگ چه پدیده شومی است. پسر دایی و پسر عمه کونیکو در این جنگ کشته شدند و او طعم از دست دادن در جنگ را چشید.
خیلی اوقات روزگار اتفاقات عجیبی را جلوی پای آدم میگذارد و کسی نمیتواند جلوی قسمت را بگیرد. کونیکوی باهوش و سختکوش، پس از گرفتن مدرک فوق دیپلم با معدل بالا در ذهنش سودای بازیگری داشت. قطعاً در همان شور و حال جوانی، بارها خودش را در قامت یک بازیگر حرفهای مقابل دوربین تصور کرده بود که از دور تشویق و هیاهوی طرفدارانش را میشنود.
تمام اهداف برنامهریزی شده او خیلی سریع و به چشم برهم زدنی تغییر کرد. او در آموزشگاه زبان نزدیک محل زندگیاش با پسری غیرژاپنی، قدبلند و سفیدپوست با موهای مجعد آشنا شد. این پسر جوان اسدالله بابایی نام داشت؛ تاجری ایرانی که قبلاً در هند زندگی میکرد و مدتی میشد در شهر کوبه (شهر محل زندگی خانم یامامورا) در کار تجارت منسوجات و چای بین ژاپن و ایران بود.
عاشق جوان ایرانی
پس از مدتی اسدالله بابایی از طریق دوست مشترکی برای کونیکو پیام فرستاد که تصمیم دارد با او ازدواج کند. دختر جوان حیران و متحیر از پیشنهاد جوان ایرانی، نمیدانست باید برای آیندهاش چه تصمیمی بگیرد. خانوادهاش به شدت مخالف ازدواج با یک مرد مسلمان بودند. برادر کونیکو با تندی به خواهرش گفته بود: «تو هیچ میفهمی زندگی با یک مسلمان چه سختیهایی دارد؟ آنها هر گوشتی نمیخورند! شراب نمیخورند. اصلاً تو میدانی ایران کجای دنیاست که میخواهی خاک آبا و اجدادیات را به خاطرش ترک کنی؟»
با وجود مخالفتهای شدید، پسر ایرانی اصرار زیادی برای ازدواج داشت. شرایط سختی برای کونیکو بود. او باید بین خانواده، کشور و عشقی که تمام وجودش را گرفته بود یکی را انتخاب میکرد. همه اعضای خانوادهاش تصمیم او مبنی بر ازدواج با یک فرد خارجی را نوعی بدعت و طغیان علیه فرهنگ و سنتهای ریشهدار ژاپنی میدانستند. گیر کردن میان دو عشق روزهای دشواری را برای دختر جوان پدید آورده بود. او باید از میان عشق زندگیاش و عشق به خانوادهاش یکی را انتخاب میکرد. کونیکو از میان ازدواج با عشق و رفتن به غربت چارهای جز انتخاب یک گزینه نداشت.
سرانجام کونیکو به ندای قلبش گوش داد و پس از کش و قوسهای فراوان در تاریخ شنبه ۲۰ دی ۱۳۳۷ به عقد اسدالله بابایی درآمد. او شهادتین را در مسجدی در شهر کوبه خواند و به دین اسلام مشرف شد. او به مرور و به آرامی شروع به یادگیری زبان فارسی و آموختن احکام اسلامی کرد و وقتی سبک زندگی و طرز رفتار همسرش را میدید، بیشتر علاقهمند به دانستن از دین اسلام میشد. شوهر نام «سبا» را برای کونیکو انتخاب کرد و در ایران همه او را با نام «سبا بابایی» میشناختند.
فرزندی محبوب به نام محمد
خدا یک پسر به نام سلمان و یک دختر به نام بلقیس به این زوج عاشق و دلداده داد. فرزند سوم خانواده در سال ۱۳۴۲ در بیمارستانی در پیچ شمیران متولد شد و سبا به خاطر عشق و ارادت به پیامبر نامش را محمد گذاشت. تولد محمد شیرینی زندگی این زوج را صد چندان کرد. کانون گرم خانوادهشان با تولد محمد، رنگ و بوی دیگری گرفت. پسری که صورتش ترکیبی از سیمای پدر و مادر بود. گاه شبیه به مادر چهرهاش شبیه به شرقیها بود و گاهی هم شبیه پدر، فرقی با ایرانیها نداشت. پدر از همان کودکی در سیمای فرزندش، فرماندهی بزرگ را میدید. همانطور که قنداق فرزندش را میگرفت و میچرخاند، میگفت: «این بچه یکی از همان سربازهای در گهواره است که مرجع تقلیدمان نوید آمدنش را داد.»
محمد از همان کودکی زیر نظر تعلیمات مذهبی پدر بزرگ شد. همپای پدر به مسجد میرفت و در مراسمهای مذهبی شرکت میکرد. رفته رفته که شدت اعتراضات مردمی به رژیم شاه بیشتر شد، محمد نیز فعالیتهای اجتماعی و سیاسیاش را بیشتر کرد. او در مسجد انصارالحسین فعالیت میکرد و پدر نیز حمایتهای مالی لازم را از انقلابیون انجام میداد. روحانیون سرشناس به خانهشان رفت و آمد میکردند و موجب پیدا شدن بینش انقلابی در بچهها به ویژه محمد شدند.
سبا که ایران را وطن دومش میدانست، خودش را از مردم ایران جدا نمیدید. تغییرات سیاسی برای او نیز مهم بود و به همین دلیل در تظاهرات مردمی شرکت میکرد. زمانی که امام خمینی (ره) وارد کشور شد و به بهشت زهرا رفت، سبا خودش را با سختی بسیار به بهشت زهرا رساند تا امام را از نزدیک ببیند.
۲۲ بهمن انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و سبا با اینکه ایرانی نبود شعفی وصفناپذیر در وجودش احساس میکرد. او درباره انقلاب مردم ایران به دیگران چنین میگفت: «ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم، اما غرور شکستهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجا - هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریام- بازیافتم.»
شهادت فرزند
روزها سریع و پرشتاب برای سبا میگذشت. در راه سفر به ژاپن، خبر حمله صدام به ایران را شنید. فرزندانش همراهش نبودند و خبرهایی که از ایران میشنید، نگرانیهایش را دو چندان میکرد. در نهایت با تحمل سختی بسیار به ایران آمد و فرزندانش را آماده جنگ دید. سلمان به جبهه رفته بود و محمد زمان زیادی را در بسیج میگذراند و خودش را آماده رفتن به جبهه میکرد. کمی بعد، محمد همراه لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) رهسپار جبههها شد و قبل از رفتن به شوخی مادرش را تنها مادر شهید ژاپنی خطاب کرد. شوخی که خیلی زود به حقیقت پیوست و برای همیشه عنوان تنها مادر شهید ژاپنی را به سبا بابایی داد.
حضور محمد در جبهه خیلی به درازا نکشید. محمد در سال ۱۳۶۲ در منطقه شرهانی به شهادت رسید. ترکش کلاه محمد را از جلو سوراخ کرده و خون از پشت سرش سرازیر شده بود. محمد ۱۹ ساله در عملیات والفجریک به شهادت رسیده و مادرش تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس شده بود.
خبر شهادت محمد برای مادر سخت و تکاندهنده بود. او محمدش، جوان رعنایش را از دست داده بود و باید با این غم و فراق کنار میآمد. سبا که تحقیقات و مطالعات زیادی درباره دین اسلام کرده بود، از فلسفه شهادت نیز آگاهی داشت و همین موضوع مرهمی بر دل دردمندش بود. پس از شهادت محمد، بهشت زهرا مأمن و پناه مادر شهید شد. او زمان زیادی را سر مزار پسرش حاضر میشد و به چهره معصومانهاش نگاه میکرد.
سبا بابایی، همدردی از آن سر دنیا برای مردم ایران بود. خدا دلهای دردمند را به هم میرساند و نزدیک میکند، حتی اگر کیلومترها دور از همدیگر باشند. او در ایران به مقامی والا دست یافت و محبوب دل ایرانیها شد. عزت و بزرگی این مادر شهید، اجر صبوریها و سختیهایی است که او در زندگی کشید و عاشقانه در مسیرش ثابت قدم ماند.