کد خبر: 1228486
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۴:۰۰
روایت محمد‌مهدی زاهدی در چهلمین روز شهادت پدرش سردارشهید‌القدس محمدرضا زاهدی
۱۰ فروردین ماه سال ۱۴۰۳، سه روز قبل شهادت. صبح آن روز به همراه خواهر و برادرم به گلزار شهدای اصفهان رفتند. جایی که پدر ایستاده‌اند و دعا می‌کنند، همانجا تدفین شدند. اصلاً نمی‌شد که روزی به اصفهان بیایند به رفقای شهید‌شان در گلزار سر نزنند! پدر چند بار به من مستقیم وصیت کرده بودند که اگر توفیق شهادت پیدا کردم، من را کنار حسین (شهید حسین خرازی) خاک کنید. اینجا جای من است. همان‌طور هم شد. چند روز بعد در همان محلی که دوست داشتند تدفین و به رفقای شهید‌شان ملحق شدند.

جوان آنلاین: حمدمهدی زاهدی فرزند ارشد شهید‌القدس سردار محمد‌رضا زاهدی است. او از خلقیات پدر گفت تا رسید به فرماندهی‌اش در دوران دفاع مقدس و جبهه مقاومت، از مهربانی و شوخ‌طبعی سردار روایت کرد تا رسید به وداع آخر و قصه‌ای که در حرم امام رضا (ع) به سر رسید. آنچه می‌خوانید ماحصل همکلامی ما با محمدمهدی زاهدی فرزند سردار شهیدالقدس محمدرضا زاهدی است.
 
 ام ابی‌های پدر... 
همان ابتدا می‌رود سراغ خلقیات پدر، از او می‌گوید. یکی از اصلی‌ترین ویژگی‌های پدر، خوش‌خلقی ایشان بود. در جمع خانواده بسیار شاداب و شوخ‌طبع رفتار می‌کرد. لحظات درکنار ایشان به شوخی و خنده می‌گذشت. اصلاً اینطور

نبود که بخواهد در منزل و در جمع خانواده خشک برخورد کند و شاد نباشند، نه اصلاً اینطور نبود. هر چند حضور پدر را در کنار خود کم داشتیم، اما هر وقت بود بهترین لحظات برای ما رقم می‌خورد. کوچک‌تر که بودیم همبازی ما می‌شد و در تفریحات کودکانه کنار ما بود. روحیه پدر به ما انرژی مضاعف می‌داد. میان شوخی و خنده‌ها، گاهی ما را نصیحت می‌کرد و توصیه‌های اخلاقی‌اش را با ظرافت و لطافت بیان می‌کرد. ما تشنه شنیدن بودیم و حرف‌هایش به دل‌مان می‌نشست. پدر نه تنها یک پدر که رفیق بود به وقت نیاز مانند یک برادر مهربان و به ضرورت دوستی دلسوز که می‌توانستی خیلی راحت حرف‌هایت را به او بزنی، مشاوری امین که توصیه‌های پند آموزش همیشه راهگشا بود. بعد از شهادت پدر با خودم فکر می‌کردم من چه تلخی از او دیده‌ام؟ هرچه سعی کردم خاطره‌ای از رفتار تلخ پدر را به یاد بیاورم، چیزی به ذهنم نرسید. پدر حتی میان شیطنت‌های کودکانه ما که شاید گاهی خطر آفرین بود خیلی خوب برخورد می‌کرد. به یاد دارم، در دوران کودکی یک مرتبه نزدیک بود خانه را به آتش بکشم. آن روز پدر با من دعوا کرد و فندک آشپزخانه را از دست من گرفت. بعد از آن بار‌ها فقط به خاطر اتفاق آن روز، از من حلالیت طلبید. دعوا و تنبیهی که به خاطر حفظ جان خودم بود. اما باز هم نمی‌خواست حتی من در عالم کودکی از ایشان ناراحتی در دل داشته باشم. همه خاطرات من از پدر شیرین است. میان همه این مهربانی‌ها و رفاقت‌ها، اما سعی ما بر این بود که حریم پدری او را رعایت کنیم. همان‌طور که او حریم فرزندانش را به خوبی مراعات می‌کرد. پدر مرد میدان بود. همیشه توصیه مادر را به ما می‌کرد و از ما می‌خواست اگر شهید شدم، مراقب مادرتان باشید نکند غصه بخورد و ناراحتی کند. بار‌ها در حضور ما از مادر برای همه نبودن‌ها، از روز‌های مجاهدت در غرب کشور تا جنوب از روز‌های حضورش در جبهه مقاومت، برای تمام روز‌هایی که باید در کنارش بود و به خاطر شرایط شغلی‌اش امکانش فراهم نبود به خاطر همه نگرانی و دلواپسی‌هایی که به سراغش آمده بود، حلالیت طلبید. سفارش خواهر را می‌کرد که نکند در نبود او سختی ببینید و دلتنگی کند. پدر احترام زیادی به تنها دخترشان می‌گذاشت، قربان صدقه‌اش می‌رفت او را «ام‌ابیها» خطاب می‌کرد. سفارش می‌کرد به تکریم دختر، می‌گفت ما باید از پیامبر درس بگیریم و ایشان را در این امور الگوی خود قرار دهیم. گاهی برای دیدار با پدر به میهمان‌سرای محل کارشان می‌رفتیم، اگر آنجا پذیرایی می‌شدیم، پدر از ما می‌پرسید چه چیز‌هایی مصرف کردید به من بگویید تا من هزینه‌اش را پرداخت کنم. موکداً به ما سفارش می‌کرد، مراقب بیت‌المال باشید، حواستان به حق‌الناس باشد. وقتی به خانه پدرم می‌رفتیم و نوه‌ها با هم مشغول بازی و سرو صدا می‌شدند، خیلی حواس شان بود که همسایه‌ها از این سرو صدا‌ها اذیت نشوند. می‌گفت: کاری نکنید که باعث ناراحتی دیگران شوید. خیلی حواس‌شان به این موارد بود و ما هم با توجه به توصیه‌های پدر، بیشتر حواس‌مان را جمع می‌کردیم. نکته بسیار مهم در مورد پدر این بود که او به نماز اول‌وقت و خواندن قران اهمیت زیادی می‌داد. سعی می‌کرد عامل به قرآن باشد. وقتی به خانه می‌رسید با اینکه دیر وقت به خانه می‌رسید و خسته بود، اما بعد از کمی استراحت خودشان را برای نماز شب مهیا می‌کرد. می‌گفت نماز شب یک جور وعده با خداست. باید سر‌وعده‌ات حاضر شوی. من تا این اواخر ندیدم که نماز شب پدر ترک شود. 

 اهل پارتی بازی نبود!
محمدمهدی زاهدی هم، چون پدر پاسدار است. او از انتخاب این راه و تأثیر پدر و مجاهدان این مسیر می‌گوید: حقیقت این است که من سال ۱۳۸۳ در دانشگاه امام حسین (ع) پذیرفته شدم. اما ابتدا نمی‌خواستم وارد سپاه شوم. مدتی بعد تمایل زیادی پیدا کردم و تصمیم گرفتم وارد سپاه شوم. معیار‌هایی در ذهن من شکل گرفت که این راه را انتخاب کردم. دیدن افرادی، چون پدر که سال‌ها بی‌هیچ ادعایی از جان‌شان برای حفظ اسلام و نظام گذشته بودند مرا به وجد آورد. اما این انتخاب من بود. نهایتاً من سال ۱۳۸۸ وارد سپاه شدم. پدر برای ورود من به سپاه، هیچ الزامی نداشت. حتی زمانی که برای استخدام از من معرف و توصیه‌نامه خواستند، پدر هیچ اقدامی نکرد و اصلاً پیگیر بحث استخدام من نشد. من می‌دانستم که رویه پدر همین است. او در این مدت نه برای خانواده، نه برای فرزندان و نه برای بستگان کاری نکردند که مبادا حقی از کسی ضایع شود. اما وقتی متوجه شد که وارد سپاه شدم و این لباس مقدس را به تن کردم، قلباً خوشحال شد. حالا می‌خواهم به پدرم بگویم در دنیا که برای ما پارتی بازی نکردی، ان‌شاء‌الله آن دنیا حواستان به ما باشد و شفاعت‌تان به ما هم برسد. 

 همرزم با شهید احمد کاظمی 
از فرزند شهید می‌پرسم چقدر پای خاطرات روز‌های دفاع مقدس پدر می‌نشستید، او در پاسخ می‌گوید: خیلی کم پیش می‌آمد که پدر از دوران دفاع‌مقدس روایت کند. هر وقت هم که از سر ذوق می‌خواست خاطره‌ای را روایت کند، اگر ما ضبط روشن می‌کردیم او مانع می‌شد. یک مرتبه با پدر به سمت جنوب رفتیم، راهیان نور. خیلی برای‌مان جالب بود، وقتی همراه پدر بودیم، گویی فیلم سینمایی جبهه و جنگ می‌دیدیم. هر‌نقطه‌ای که می‌رسیدیم، پدر از حوادث و اتفاقات آن نقطه برای ما روایت می‌کردند. می‌گفت و ما با ذوق خاصی گوش جان سپرده بودیم به خاطراتش. می‌گفت بچه‌های لشکر از این محور وارد عملیات شدند، اینجا تانک‌های دشمن را زدیم، این طرف آتش سنگین روی بچه‌ها بود و چند تا از بچه‌ها شهید شدندو... او خیلی دقیق تعریف می‌کرد، اما اجازه نمی‌دادند که ما ضبط کنیم. یک بار پدر در خلال خاطراتی که هر از چند گاهی از جبهه و جنگ برای ما می‌گفت، ماجرای یکی از مجروحیت‌هایش را این‌طور روایت کرد. او گفت من و احمد کاظمی داخل ماشین بودیم. احمد رانندگی می‌کرد و من سمت شاگرد نشسته بودم و دستگیره بالای در را گرفته بودم. آتش سنگین بود، خمپاره می‌زدند. یک دفعه دیدم که صورت شهید‌کاظمی غرق خون است گفتم چی شد احمد؟ احمدکاظمی دستی روی صورتش کشید و گفت نه، من مجروح نشده‌ام. یک دفعه دیدم دستی که به دستگیره گرفته ام می‌سوزد. ترکش از بیرون ماشین به پشت دستم خورده بود و خون دست من به صورت شهید احمد کاظمی پاچیده بود. تا مدت‌ها این ترکش‌ها در دست راست پدر جا خوش کرده‌بود. نظر پزشکان این بود که اگر بخواهیم این ترکش را خارج کنیم اعصاب دست‌شان قطع می‌شود. وقتی پدر با کسی مصافحه می‌کردند و دست‌شان فشار داده می‌شد یا گاهی که هوا سرد و گرم می‌شد، درد شدیدی به سراغ‌شان می‌آمد. تا اینکه ۱۵‌سال بعد از جنگ، دکتری ایشان را معاینه کرد و توانست ترکش را از دست پدر خارج کند. 

 «خطر قطع نخاع، با احتیاط منتقل شود»
به درصد جانبازی پدر می‌رسم. فرزند شهید می‌خندد و می‌گوید ابتدا به پدر ۷۵ درصد جانبازی دادند و مدتی بعد بازنگری کرده و درصد جانبازی‌اش را به ۵۰ درصد تقلیل دادند. ما می‌گفتیم بابا یعنی خوب شدید دیگر! پدر هم می‌خندید و می‌گفت بله! خوب شدم. یکی از سخت‌ترین مجروحیت‌های پدر مربوط به احتمال قطع نخاع شدن‌شان بود. پدر می‌گفت برای نماز صبح رفتم سمت تانکر آب تا وضو بگیرم. بچه‌ها از این تانکر استفاده می‌کردند و برای همین مقداری آب زیر این تانکر جمع شده بود. در حال وضو گرفتن بودم که تیر مستقیم به فانوسقه‌ام اصابت کرد و از فانوسقه رد شده و به نخاع‌ام خورد. ترکش میان نخاع من گیر کرد و از حال رفتم و داخل آبی که اطراف تانکر ریخته شده بود افتادم. چند سانتی‌متر می‌شد، اما نزدیک بود همانجا خفه شوم. نمی‌توانستم خودم را بلند کنم، تا اینکه دوستان و همرزمانم رسیدند و من را بلند کردند. از هوش رفتم. داخل آمبولانس به هوش آمدم و خودم را میان شهدا و مجروحین دیدم. وقتی آمبولانس بالا می‌پرید، پیکر شهدا روی من می‌افتاد و دوباره بیهوش می‌شدم. بعد ما را به صورت هوایی منتقل کردند بیمارستان، چند مرتبه از شدت درد بیهوش شدم. وقتی به مقصد رسیدیم سه نفر آمدند تا من را با برانکارد به داخل بیمارستان منتقل کنند. امدادگران یک برگه‌ای نوشته و برای اطلاع کادر درمان روی برانکارد من گذاشتند. «خطر قطع نخاع، با احتیاط منتقل شود.» در مسیر بودیم که یکی ازآن‌هایی که یک طرف برانکارد را گرفته بود، چشمش به نوشته افتاد وحشت کرد، برانکارد را رها کرد و من زمین خوردم و دوباره بی‌هوش شدم. وقتی به بیمارستان رسیدم، وارد اتاق عمل شدم. الحمدلله تیم پزشکی موفق شده بود که ترکش‌ها را از بدن پدر خارج کند. ترکشی که به نخاع خورده، باعث شده بود که پای سمت چپ او دچار مشکل شود. گاهی اوقات پایش تیر می‌کشید و می‌گرفت. به حدی که از شدت درد دستان‌اش را مشت می‌کرد و فشار می‌داد. اصلاً زمان خاصی هم نداشت. مشخص نمی‌کرد که کی شروع می‌شود و کی به اتمام می‌رسد. گاهی سه روز پشت سر هم درد پا او را رها نمی‌کرد و پدر در این سه روز نمی‌توانست بخوابد. این جراحت خیلی باعث اذیت‌شان می‌شد. 

 توصیه شهید ردانی‌پور 
فرزند شهید در ادامه به قاطعیت پدر در فرماندهی اشاره می‌کند: پدر می‌گفت ما از شهیدمصطفی ردانی‌پور آموخته‌ایم که باید نیرو‌های‌مان را قانع کنیم. اگر تصمیمی گرفتیم باید بگوییم که چرا در این موقعیت به این تصمیم رسیده‌ایم! باید مشورت کنیم، اما اگر به نتیجه‌ای رسیدیم باید قاطعانه بایستیم. در سمت فرماندهی اگر بخواهی تزلزل داشته باشی پایدار نخواهی بود و نمی‌شود کار را پیش برد. پدر با کسی رودربایستی نداشتند که بخواهند به خاطر مصلحت چند نفر آنچه مصلحت جبهه و جهاد است را نادیده بگیرند. خیلی واضح سریع و شفاف نظرشان را می‌گفتند. دنبال خوش آمدن‌ها نبود. از طرفی پدر این‌طور نبود که با افراد زیر دست و نیرو‌هایش برحسب درجات‌شان رفتار کنند. او با آن‌ها خوش و بش می‌کرد، حرف‌های‌شان را با حوصله می‌شنید و توجه خاصی به آن‌ها داشت. 

 روز‌های آخر متفاوت بود!
محمدمهدی زاهدی از حال و هوای پدر در روز‌های قبل از شهادت می‌گوید: تا پیش از شهادت پدر، اگر کسی می‌گفت شهید ما روز‌های آخر طوری دیگر بود! می‌گفتم یعنی چطور؟! مثلاً چه رفتار‌هایی این روز‌های آخر شهید را متفاوت می‌کند، تا اینکه در آن شرایط قرار گرفتم و برای خودم پیش آمد. آخرین روز‌هایی که پدر را دیدم با همه روز‌های دیگرش متفاوت بود. وقتی نوه‌ها پدر را می‌دیدند، خودشان را به آغوش بابا می‌انداختند و برای مدت زیادی دست‌هایشان را دور گردن بابا گره می‌کردند، آنقدر صبر می‌کرد تا اینکه بچه‌ها خودشان بابا را رها کنند. چند موردی پیش آمد که با خودم گفتم بابا چرا این‌قدر فرق کرده‌اند. این مرتبه بابا همه فامیل را جمع کرد و برایشان صحبت کرد و برای آن‌ها چند توصیه داشت. حتی قبل از رفتن سفارش مادر را به ما کرد و از ما خواست هوای خواهرمان را داشته باشیم. سفارش ما را هم به مادر و خواهر کرد. همه این‌ها برای من عجیب بود. قبل از رفتن بسیار شوخی کرد و عکس یادگاری گرفتیم. فضای بسیار صمیمی و گرمی بود. لحظاتی که هیچگاه از یاد نخواهم برد. پدر ما را با مفهوم جهاد و شهادت پرورش داد. ما می‌دانیم که شهادت بهترین عاقبت است. خداوند در آیه ۶۱ سوره نحل می‌فرماید «فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ‌لاَ یَسْتَأْخِرُونَ‌سَاعَةً وَ لاَ یَسْتَقْدِمُونَ»
«و هنگامی که اجلشان فرا رسد، نه ساعتی تأخیر می‌کنند، و نه ساعتی پیشی می‌گیرند.»
و چه خوب که مرگ در راه خدا باشد. پدر بر این باور بود که شهادت هدف نیست، یک پاداش است، هدف اطاعت از ولی فقیه است، هدف در راه خدا بودن است. آرزوی شهادت را داشت، اما آن را هدف نمی‌دانست. 

 شب‌قدر امام رضائی 
او در ادامه می‌گوید: سفر مشهد در برنامه پدر بود، اما سفرشان لغو شد. گویا بعد برنامه‌شان تغییر می‌کند و او و دوستانشان به مشهد می‌روند. همراه پدر می‌گفت: «صندلی جلوی هواپیما را برای سردار زاهدی درنظر گرفته بودیم، اما او کمی به عقب هواپیما رفت و به ما گفت شب قدر است بگذارید در حال و هوای خودم باشم. اینجا می‌توانم اعمال شب‌قدر را به جا بیاورم، جلوی هواپیما حواسم پرت می‌شود. از ابتدای سفر قرآن می‌خواند. همین که چشم‌شان به حرم خورد شروع به اشک ریختن کرد به طوری‌که تمام صورت‌شان خیس شده بود. وارد حرم که شدیم، نشستند پای روضه و قران به سر گرفتند و بعد هم نماز شب‌شان را خواندند. حال و هوای عجیبی داشت. اشک بود و زمزمه‌هایی که در شب قدر در حرم امام رضا (ع) نجوا می‌کرد.» 

 بوسه بر پای پدر
فرزند شهید زاهدی از دیدار آخر پدر می‌گوید: بعد از اینکه خبر شهادت پدر را از طریق رسانه‌ها شنیدیم، منتظر رجعت پیکر شدیم، تنها چیزی که شاید در آن لحظه می‌توانست به ما تسلی بدهد، همین بود. در فرودگاه مهرآباد به استقبال پدر رفتیم. چشمم که به تابوت پدر افتاد کمی آرام شدم، بعد هم مراحل غسل، کفن و معراج‌الشهدا را انجام دادیم. به وقت غسل و کفن پدر، کف پایش را بوسه زدم. همه جای پیکرشان پر بود از زخم‌های کوچک و بزرگ... 
دست چپ‌شان از زیر آرنج قطع بود که چند روز بعد، دستشان تفحص و به بدنشان ملحق شد. به پاس همه مجاهدت‌هایش به رسم همه بودن‌ها و همیتی که برای اهل خانه‌اش کشید. هیچگاه آن لحظات و لبخند روی لب‌های پدر را فراموش نمی‌کنم. شهادتش را تبریک گفتم، چون آرزویش بود. گفتم بابا سال‌ها دویدی، تا به این عاقبت بخیری برسی، مبارکت باشد. ولی هوای ما را هم داشته باش که زمین نخوریم، که ننگ‌تان نشویم. بابا جان! خیلی حواست به ما باشد. 

 نمازی به اقتدای رهبر
محمدمهدی زاهدی در انتهای همکلامی‌مان می‌گوید: پیکر پدر و دیگر شهدای همراه‌شان را به حسینیه، اما م‌خمینی (ره) منتقل کردند. حال و هوای خاص حسینیه قابل وصف نبود. قرار بود فرمانده بر قامت سربازانش نماز بخواند. بر پیکر مردانی که ولایتمدار‌ی‌شان آن‌ها را تا پای شهادت کشاند. همه خانواده شهدا آمده بودند. حضوری که تمامش تسکین قلب‌مان شد. آرامشی که وصف ناشدنی بود از وجودی که همه‌اش نور بود. امام خامنه‌ای به نماز ایستادند و همه حاضران نماز را به رهبر اقتدا کردند. زمان محدود بود و دیدار کوتاه و صحبت‌هایی که بیشتر حول و حوش احوال پرسی بود. آرزوی دیدارشان ماند اما، ان‌شاءالله به زودی محقق شود؛ و در روزی که قرار بر مشایعت پدر به خانه ابدی‌اش بود، مردم سنگ تمام گذاشتند. همه آمده بودند، از اقصی نقاط کشور. همرزمان پدر در جبهه مقاومت و... نه تنها در اصفهان و تهران که در چند استان دیگر برای پدرمراسم گرفتند و نشان دادند که برای آن خونی که در راه‌خدا ریخته شده، ارزش و عزت قائل هستند. مردم عنایت داشتند با عشق و تمام وجود آمده بودند برای پاسداشت مقام شهادت. از همین‌جا و از طریق رسانه شما می‌خواهم از همگی‌شان تقدیر کنم اجرشان با خدا. ان‌شاءالله.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار