وقتی کتابی را که از آن خوشش آمده بود، تمام کرد، نفس عمیقی کشید. با حسی خوشایند، کتاب را روی نیمکت گذاشت. بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که دور شد، برگشت و با لبخند نگاهی دوباره به کتاب انداخت. کتاب انتظار مخاطب جدیدی را میکشید.
در حالی که آسمان، روز روشن را نشان میدهد، زمین و خانه در تاریکی شب غوطهور هستند. این تضاد، پایه فلسفی اثر ماگریت را میسازد. ماگریت در این اثر، به یکی از پرسشهای بنیادین فلسفه هنر میپردازد: آیا آنچه میبینیم، همان چیزی است که واقعاً وجود دارد؟
داستان این نقاشی خیلی جالبتر از چیزی هست که شما میبینید! یک روز از طرف یکی از طرفداران باب، یک نامه دستش میرسه با این مضمون که باب عزیز، من کوررنگی دارم و رنگها رو نمیتونم درست تشخیص بدم و حتی نمیتونم نقاشی بکشم
بچههای کم سن و سال، هنرمندانی واقعی و فیلسوفان کوچکی هستند که جهان را با نگاهی بیپرده و خالص مینگرند. آنها با کنجکاوی در هر چیز، بدون قضاوت یا تفکر در مورد «زیبایی» یا «معنا»، بهسادگی آنچه در برابرشان است را میپذیرند و به جهانی که میبینند، رنگ و بوی خلاقانهای میبخشند
در حقیقت، وقتی فردی اثری هنری خلق یا تماشا میکند، نه تنها با زیبایی ظاهری آن ارتباط برقرار کرده است، بلکه به درون خود هم نگاهی میاندازد، به همین دلیل است که برخی فیلسوفان، هنر را نوعی درمان میدانند، چراکه این فرایند میتواند فرصتی برای شناخت و خودآگاهی فراهم کند
وقتی میگیم زید مُرد، درسته از لحاظ نحوی زید میشه فاعل، ولی در اصل فاعل اصلی جمله مرگه و زید مفعول جمله است، چون ارادهای در مقابل مرگ نداره و مقهور و شکست خورده است و فاعلیتی از خودش نداره.