سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: بیایید امسال هنگام خرید یادی کنیم از یتیمها، از آوارههای سیل سیستان و بلوچستان که حالا آرزوی عیدشان خلاصه شده است در داشتن یک سرپناه. یاد کنیم از کودکان کار، از زنان بیسرپرست؛ آنهایی که با بیماریهای خاص میجنگند و هزینههای سرسامآور امانشان را گرفته است. آنهایی که مثل من و شما عید را دوست دارند، اما زورشان به آن نمیرسد. آنهایی که چشمشان از شرمندگی دستان خالی خیس است. آنهایی که آبرو دارند و در را روی مهمان میبندند که مبادا فشار مالی کمرشان را خم کند. بیایید امسال با هم شادی کنیم. ببخشیم تا بر ما ببخشند. عید وقتی عید است که همه از ته دل بخندند و شده برای یک لحظه، تمام دردهایشان را فراموش کنند.
روایت اول: اتاق بوی نا میداد. سقفش انگار نم داده بود و آنقدر نمزدگیهای زندگی زیاد بود و سرها پایین که انگار کسی سوراخ زرد شده روی سقف را نمیدید. یک اتاق ۱۲ متری نمور و تاریک که سه بچه قد و نیم قد در آن بازی میکردند. مادر جوانی که در گرداب زندگی صورتش فرسوده شده بود کمی آنطرفتر با یک قیچی داشت قند حبه میکرد. سفتی قیچی دستهایش را پر از تاولهای ریز و درشت کرده بود. در خانه آنها خبری از نوروز نبود. خبری از لباس نو و حتی یک لبخند هم نبود. فقط کار بود و کار برای سیر کردن شکم این سه فرزند که تنها گناهشان انگار فقرشان بود. آنها نوروز را از روی دست دوستانشان و مردم کوچه و بازاری که خرید میکردند تقلب میکردند و گاهی یواشکی دور از چشم مادر درباره رؤیاهای کودکانهشان و داشتن حتی یک لباس نو در شب تحویل سال حرف میزدند. آنها عید هم خانهشان چکه میکند و هنوز بارانی است.
روایت دوم: زن رویش را گرفته، محترم به نظر میرسد. وقتی حالش را میپرسم سرش را پایین میاندازد و نجواگونه خدا را شکر میگوید. معلوم است خوب نیست و برای ادامه صحبت مدام حاشیه میرود و نگاه، اما میدزدد که مجبور نباشد لب به دروغ بگشاید. وقتی میرود رو به دوستم میکنم و میپرسم که او چرا اینگونه کرد؟ لبش را میگزد و میگوید طفلی خیلی گرفتار است. خدا گرفتاری همه را حل کند. چشمهایم از تعجب گرد میشود. او همیشه آراسته بوده و هرگز در هیچ محفلی لب به سخن نگشوده است. یک حقوق بازنشستگی دارند که برای یک خانواده سه نفری کافی است. پس چرا گرفتار است؟ کنجکاوی رهایم نمیکند آنقدر که یقه دوستم را میگیرم تا راز زن را بر من فاش کند. مردد است، اما در مقابل اصرارهای من چارهای ندارد. او میگوید زن بیچاره دو تا بیمار در خانه دارد. همسرش سرطان دارد و او خودش با همه گرفتاریها و دردهای میانسالیاش از همسرش پرستاری میکند. پسر جوانش به تازگی سکته کرده و فلج شده و پرستار او هم شده است، اما کاش فقط پرستاری بود. هزینههای سنگین درمان امانش را بریده است و او هرگز لب به شکوه نمیگشاید و اعتراضی نمیکند. آنقدر آبرودار است که حتی خانه بغل دستیاش از حال او و گرسنه به بالین رفتنش خبر ندارد.
نمیدانم چند نفر اوضاع خوبی ندارند؟ چند نفر اقتصاد خراب خرخرهشان را چسبیده و ول نمیکند. نمیدانم چند نفر در این دیار شبها گرسنه سر به بالین میگذارند؟ چند مرد از درد بیکاری یک شبه پیر میشوند و...؟
هر سال در آستانه نوروز بغضی عجیب گلویم را میفشارد. تفاوتهای طبقاتی حالم را بد میکند. وقتی مردی را میبینم که فرفره و حاجی فیروز میفروشد، اما فرزند خودش در حسرت یک اسباببازی ساده است، وقتی در بازار بزرگ خسته از گشتن و خرید کردن به رستوران میرویم، کارگرهای جوان دلم را میسوزانند. سهمشان یک لقمه نان و پنیر است، اما سیر کردن امثال ما شغلشان! خیلیها شب عید در یک اتاقک کوچک زندگی میکنند، اما شغلشان تمیز کردن ویلاها و شیشههای برج است. خیلیها در بازار وسایل و خرید مردم را جابهجا میکنند برای آنکه لقمه نانی به خانه ببرند. عیدی که ما داریم برای او هم مهم است او هم پدر است. دغدغه دارد، فرزند دارد.
ما خودمان را به آب و آتش میزنیم تا در این شبهای زیبا که موسوم به روزهای پایانی اسفند است و بوی بهار آهسته به مشام میرسد دل خانواده را شاد و بهترینها را برای یک عید خاطرهانگیز مهیا کنیم، اما گاهی خودخواه میشویم و یادمان میرود این حق همه است که بوی عید را استشمام کنند. دستهایمان که از پاکتهای خرید سنگین میشود خسته میشویم، جیبمان که خالی میشود دق دلمان را سر راننده تاکسی یا چرخیهای توی خیابان در میآوریم و گاهی الفاظی بیادبانه هم بهکار میبریم. شما هم تجربه کردهاید؟ وقتی روزهای پایانی خسته و کوفته از خرید باز میگردید، اما عبور یک گاری یا سه چرخه کلافهتان میکند و برای نبودن آرامش ترافیکی لب به اعتراض بگشایید؟ یا برای خرید دیرتان شده باشد و پسری بخواهد به زور برایتان اسپند دود کند؟ یا شده است خانواده را بعد از یک خرید لذتبخش برای ناهار به رستوران ببرید و آنجا یک کودک گرسنه تمام وقت از پشت شیشه با حسرت نگاهتان کند؟
اما من دیدهام و درست به همین دلیل خرید روزهای آخر را دوست ندارم. فروشندهها با حرص زنانی که اسپند دود میکنند را از مغازه دور میکنند و من شکستن غرورشان را دوست ندارم. از اینکه در آن لحظه من سیر میشوم، اما کودکی گرسنه مرا میپاید غصه میخورم. از اینکه بهترین خریدها را میکنم و کسی در دو قدمی من حسرت فقط یکی از این خریدها به دلش مانده است جگرم آتش میگیرد.
شاید آنهایی که سالها قبل جشن نیکوکاری را به راه انداختند مثل من دل نازک بودند و دلشان میخواست تمام آدمها و نه فقط خودشان در شب عید شاد باشند. آنهایی که واقعاً ضربان قلبشان برای مردم میتپد نه آنهایی که در بهترین جزایر پا روی پا انداختهاند و شعار همدلی و نوعدوستی میدهند. آنهایی که لذت لبخند یک کودک را با هیچ متاعی عوض نمیکنند.
لازم نیست جیبتان را برای دیگران خالی کنید. تمام خریدهایتان گوارای وجودتان ولی بیایید امسال کمی مهربان خرید کنیم. در سال سختی که اقتصاد خیلی از خانوادهها تعریف چندانی ندارد خودمان هوای هم را داشته باشیم. مراقب همسایه و دو تا خانه آنطرفتر باشیم. مبادا حسرت یک لباس نو یا یک وعده غذای بریانی بر دل کودکی بماند. دل کودک که درد آید عرش میلرزد. غرور مادرها که بشکند خدا غصهاش میگیرد. بیایید امسال برای مهربانیهایمان چرتکه نیندازیم و تعداد کمکهای ریز و درشتمان را رو نکنیم و هر جا از دستمان بر آمد دریغ نکنیم و دست بنده خدا را بگیریم تا خدا دستمان را بگیرد. ما به شدت نیاز داریم کودکانمان را با مهربانی و همدلی آشنا کنیم. بیتفاوتی بزرگترین افت جامعه است. اگر نسبت به سرنوشت یکدیگر بیتفاوت باشیم باید فاتحه انسانیت را در وجود نسلهای بعدی بخوانیم.
بیایید امسال موقع خرید یادی کنیم از یتیمها، از آوارههای سیل سیستان و بلوچستان که حالا آرزوی عیدشان خلاصه شده است در داشتن یک سرپناه. یاد کنیم از کودکان کار، از زنان بیسرپرست؛ آنهایی که با بیماریهای خاص میجنگند و هزینههای سرسام آور امانشان را گرفته است. آنهایی که مثل من و شما عید را دوست دارند، اما زورشان به آن نمیرسد. آنهایی که چشمشان از شرمندگی دستان خالی خیس است. آنهایی که آبرو دارند و در را روی مهمان میبندند که مبادا فشار مالی کمرشان را خم کند.
بیایید امسال با هم شادی کنیم. ببخشیم تا بر ما ببخشند. عید وقتی عید است که همه از ته دل بخندند و شده برای یک لحظه، تمام دردهایشان را فراموش کنند. بیایید یکدیگر را دریابیم!