سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: زندگی نمایشی در پیش گرفتن آفات بسیاری دارد، وقت ما و دیگران را میگیرد و درنهایت به درجا زدن و پسرفت ما میانجامد. مولانا در مثنوی معنوی حکایت مردی را میآورد که با رفتار نمایشیای که در پیش گرفته بوده عملاً به گرسنگی خود و خانوادهاش تداوم میداده است. ماجرا از این قرار بوده که هر روز مرد با یک تکه دمبه سبیلهایش را چرب میکرده و پیش در و همسایه ظاهر میشده که یعنی فکر نکنید من گرسنهام؛ اتفاقاً آنقدر برخوردارم که هر روز غذای چرب بخورم. حالا امعا و احشای این مرد گرسنه مستأصل مینالیدند: «لاف تو ما را بر آتش برنهاد/ آن سبال چرب تو برکنده باد/ گر نبودی لاف زشتتای گدا/ یک کریمی رحم افکندی به ما.» سبیلت بسوزد مرد که تو با همین سبیل و این نمایش و لاف، ما را داری میسوزانی. خلاصه دعای جوارح گرسنه مرد مستجاب میشود؛ گربهای آمد و آن دنبه را برد و کودک آن خانه هم بعد از این ماجرا به میان مردم دوید و منشأ آن سر و صداها را شرح داد: گربهای آن دنبه که هر صبح پدر با آن سبیلهایش را چرب میکرد برداشت و ما هم هر چقدر دنبال گربه دویدیم سودی نکرد. بعد از این ماجرا حاضران به خنده افتادند و در ادامه: دعوتش کردند و سیرش داشتند/ تخم رحمت در زمینش کاشتند/ او چو ذوق راستی دید از کرام/ بیتکبر راستی را شد غلام.
روشن است که مثل همه حکایتهایی که مولانا در مثنوی میآورد منظور او از این داستان صرفاً اتکای به ظاهر و پوسته آن نیست. دغدغه مولانا حقیقت و معنویت است و روشن است نمیخواهد صرفاً یک حکایت بامزه تعریف کند. همچنان که مولانا در ضمن این حکایت داستان را موقتاً قطع میکند و با همان جریان سیال ذهنی که دارد به سرنوشت بلعم باعور و ابلیس میپردازد که چگونه لاف و نمایش و معرکهگیری، درنهایت به سقوط و انحراف آنها انجامید.
داستان را مرور میکنیم: ما با مردی روبهرو هستیم که دچار گرسنگی است و البته این گرسنگی بر سیاق معنوی بودن مثنوی یک گرسنگی درونی است. مثنوی معنوی کتاب جان، روان و اندیشه است و این گرسنگی هم یک گرسنگی معرفتی، ادراکی و درونی است. مردی دچار گرسنگی درونی، یک ضعف عمده و فاحش ادراکی و معرفتی است، اما میخواهد گرسنگی خود را پنهان کند. چرا میخواهد گرسنگی خود را پنهان کند؟ به خاطر اینکه دچار منیت است، همچنان که ابلیس و بلعم باعور دچار این خودخواهی شدند. من روی موضوعی آگاهی ندارم، اما میخواهم فقدان آگاهیام را پنهان کنم بنابراین سبیلهایم را چرب میکنم. مثلاً میروم مدام کتاب چاپ میکنم تا خود و دیگران را فریب بدهم. اینجا کتاب چاپ کردن، چرب کردن سبیل است. میخواهم باور کنم من هم نویسنده، دانشمند و اهل فضل شدهام، میخواهم خودم را به زور هم که شده در میان اهل فضل جا بدهم، چون دیدهام اهل فضل کتاب دارند. دیدهام هرکسی پای سفره مینشیند، غذا میخورد و سیر میشود سبیلهایش چرب میشود بنابراین من هم میخواهم سبیلهایم را چرب کنم تا همه بدانند من هم غذا خوردهام و سیر شدهام -توجه کنید که نیاز دارم خودم را به همه ثابت کنم، اما به این فکر کنید که این نیاز از کجا میآید؟ - غافل از اینکه آنهایی که واقعاً و حقیقتاً سبیلهایشان چرب شده اول غذا را خوردهاند و بعد به آن سیری، غنای معرفتی، ادراک، آگاهی و معرفت رسیدهاند و ماحصل و برونداد این ادراک آن سبیلهای چرب یا همان کتابها شده است.
اهل فضل اول خود نور خوردهاند و مستعد خوردن نور شدهاند آنگاه جمعی دور تا دور آنها حلقه زده است. انگار کسی اول شمع شده و به واسطه نوری که دارد حلقهای هم دور او جمع شده است، اما حالا کسی را تصور کنید که پیش از همه به مشتری فکر میکند، پیش از شمع شدن، عاشق پروانهها شده است، اول از همه به جذابیت خیرهکننده آن تشویقها و حلقه زدنها میاندیشد و از خود نمیپرسد گیرم این حلقه هم جمع شد من چه چیزی دارم که به این افراد ببخشم. ما چرا میخواهیم نمایش بدهیم؟ چون در این حسرت میسوزیم که ما هم مشتری داشته باشیم. مولانا در جای دیگری چقدر زیبا و گرهگشا در این باره سخن میگوید: «علم تقلیدی بود بهر فروخت/، چون بیابد مشتری خوش برفروخت/ مشتری علم تحقیقی حق است/ دائماً بازار او بارونق است/ لب ببسته مست در بیع و شری/ مشتری بیحد که الله اشتری» میگوید چرا ما این همه نمایش میدهیم؟ چون هستی و بودن ما تقلیدی است. چون در درون خودمان احساس گرما نمیکنیم و میخواهیم کسانی به عنوان مشتری دور ما جمع شوند و ما را از ما بخرند چرا؟ چون من روی دست خودم ماندهام، من روی دست خودم باد کردهام و متورم شدهام، من مشتری خودم نیستم. خودم، خودم را نمیخواهم. اگر من روی دست خودم باد نکرده بودم واقعاً دنبال مشتری میگشتم و هر روز اینجا و آنجا نمایش ترتیب میدادم؟ وقتی کسی مرا تحویل میگیرد چقدر گل از گل من میشکفد. چرا؟ چون قبل از آن تحویل گیری، مثل جنسی بنجل گوشهای در خودم افتاده بودم و احساس میکردم به هیچ دردی نمیخورم. حالا که کسی خریدار من میشود: «چون بیابد مشتری خوش برفروخت» گل از گلم میشکفد. اما اگر من حقیقتاً اهل فضل بودم و اهل نمایش نمیبودم -مشتری علم تحقیقی حق است/ دائماً بازار او بارونق است- بازارم رونق داشت و حتی اگر بازار بیرون رونقی نداشت و کسی دور من جمع نمیشد خودم دور خودم جمع میشدم و از پراکندگی نجات مییافتم، خودم مشتری خودم میشدم، چون اصل بازار و خرید و فروشها در قلب و روان آدمی است. اگر صاحب علم حقیقی باشم خریدار خود میشوم یا اینطور بگوییم حق در آن صورت خریدار من است و من خود را به حق میفروشم و حق از من میخرد یعنی من روی دست خودم باد نمیکنم. این کبر، تورم و غروری که در ماست به خاطر این است که من روی دست خودم ماندهام، ماسیدهام، باد کردهام، بنابراین مدام میخواهم کسی بیاید و مرا از این کسادی و بیرونقی و درماندگی حال و احوالم نجات دهد. کسی یا کسانی دور من جمع شوند تا من هم باورم شود که شمع محفل و انجمن شدهام، بنابراین مدام از کارهای دیگران تقلید میکنم، مثلاً میروم دائم کتاب چاپ میکنم، چون با چاپ کتاب میخواهم سرپوشی روی آن سردی و گرسنگی درونی خودم بگذارم. منیت در من چنان سنگین است که نمیتوانم نزد خود و دیگران –درستتر: نزد حق- اعتراف کنم من گرسنهام، لطفاً لقمهای نان هم به من بدهید، مرا هم آگاه کنید. منیت چنان سنگین است که نمیخواهم اعتراف کنم آنچه موسی میکند معجزه است، بنابراین من در برابر معجزه موسی، سحر و جادو را علم میکنم و دست به تردستی و نمایش میزنم، چون نمیخواهم در برابر حق تسلیم باشم، بنابراین تنها راهی که در برابر من میماند این است که آن گرسنگی را چند صباحی به واسطه نمایش پنهان کنم و به تعویق بیندازم. مگر اینکه بخت با من یار باشد و آن کودک معصوم درون من، آن موسای معصومیت که همچنان در پشت آن شعبدهها نفس میکشد ید بیضا کند، پردهها را بردرد و با فاش کردن حقیقت، اسباب نجات مرا فراهم سازد.