سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: واژه احترام و محبت دو واژه قرین و همراهند. احترام وقتی به وجود میآید که محبت در دل نقش بسته باشد. وقتی شما در دل حب کسی را داشته باشید او را محترم میشمارید و به وی مهر میورزید و تمام توان خود را صرف خواستهاش میکنید. خداوند مهربان در سوره اسراء میفرمایند: «وَاخفِض لَهُما جَناحَ الذُلِّ مِنَ الرَحمه... از روی محبت و مهربانی، بال فروتنی را برای پدر و مادرت فرود آور». با مهر و محبت است که احترام میآید، اما نمیدانم چرا این روزها رنگ و بوی محبتها تغییر کرده... فکر میکنم محبتها که تغییر کنند احترام هم عوض میشود! وقتی محبت رنگ و بوی پول و مادیات میگیرد، آیا میتوان توقع عاطفه داشت؟
فقط محبتش را میخواستند
آنجا که یک نفر به خاطر پول به یکی محبت میکند، احترام به خاطر پول است. به همین خاطر است که فردی با همان پول، پدر و مادر خود را که واجب احترامند میبرد و در خانه سالمندان رها میکند. پدر و مادری که سالهاتر و خشکش میکردند، آن گاه که هیچ کس حاضر نبود او را نگه دارد و خودش هم نمیتوانست حتی آب دهان خود را پاک کند، آنها بودند که بدون منت و هیچ مزدی او راتر و خشک میکردند. تا رسید به آنجا که سری در سرها درآورد و برای پدر و مادر شاخ و شانه کشید! برای آنها صدایش را بلند کرد و اگر و، اما آورد. آخر هم که دید نمیتواند تحملشان کند آنها را برد به جایی که شاید بار سنگین این مسئولیت از شانههایش برداشته شود. همان شانههایی که با مدد پدر و مادر این اندازه شد! حالا دیگر مسئولیت آنها را نمیپذیرد. آنها را برد آسایشگاه سالمندان، به این بهانه که اگر آنجا باشند، پیش همسن و سالهای خودشان هستند! یک نفر هم مرتب به آنها میرسد و عذرهای بدتر از گناه... غافل از اینکه نه پدر و نه مادر، هیچ کدام پول، ماشین، ثروت و مکنت او را نمیخواستند. فقط خودش را میخواستند، محبتش را.
نوهام شکلاتم را نداده به شما؟
به خانههای سالمندان که سر میزنیم، میبینیم اوضاع پدر و مادرها آنچنان هم که این فرزندان فکر میکنند، خوب نیست. با چند کیلو میوه در دست داخل یکی از همین آسایشگاههای سالمندان شدم. چند مادری که مرا دیدند چشمها و دستهایشان دنبال میوهها میآمد و آنها را بدرقه میکردند تا اینکه من میوهها را به پرستاران دادم. البته خانههای سالمندان هم حق دارند. شاید نمیتوانند هزینههای کامل این افراد را تأمین کنند. وقتی فرزندان این پدر و مادران عزیز حاضر نبودند آنها را با وجود زحماتی که برایشان کشیده بودند، نگه دارند دیگر نباید توقع زیادی از پرستاران خانههای سالمندان داشت. سبکبالان عاشقی که تعداد زیادی از این سالمندان عزیز را نگهداری میکنند، تازه دارند بار سنگین مسئولیتهای فرزندان دیگران را به خوبی به دوش میکشند.
با ورودم به آنجا مادری مرا با فرزند خود اشتباه گرفت و گفت: «مادر جان! دلبندم! چرا دیر به دیر میآیی؟ مگر قرار نبود هر روز به من سر بزنی؟ حالا هر روز نمیتوانستی، نمیشد هر سه، چهار روز یک بار بیایی؟ راستی قرار بود نوههایم را هم با خودت بیاوری. دلم برای زهرا تنگ شده است. قرار بود هر وقت به دیدنم میآیی زهرا کوچولو در جیبت یک شکلات بگذارد برای من. نوهام شکلاتم را نداده به شما؟ای دختر فراموشکار...». گفتم: «مادر جان! برایتان میوه آوردهام» و از شدت ناراحتی سعی کردم کمی از او فاصله بگیرم.
مادر! برایم یک ساعت مچی میآوری؟
پیرزن نشسته روی تخت کناری دستم را محکمتر از اولی گرفت و سفره دلش را باز کرد. میگفت: «مادر! پسرم گفته تو را میبرم خانه سالمندان، چون من که صبح تا شب میروم سرکار، خانمم هم سرکار است، تنهایی در خانه نمیتوانی بمانی، آنجا پرستارها به تو میرسند، پسرم نمیدانست که مرا به بهترین جای دنیا هم که ببرند به یک لحظه ورود او از در خانه نمیارزد. وقتی برمیگشت همین که کلید را میچرخاند و سلام میکرد گل از گلم میشکفت و همین یک سلام برایم کافی بود.»
با او خداحافظی کردم و رفتم سراغ نفر بعدی. او از من درخواستی داشت. گفت: «مادر! برایم یک ساعت مچی میآوری؟» از او پرسیدم: «مادرم! ساعت برای چه میخواهی؟» گفت: «دخترم هر روز ساعت ۹ از سرکار برمیگشت. میخواهم بدانم کی ساعت ۹ میشود تا قبلش کمی دور و برم را مرتب کنم که وقتی میآید، عصبانی نشود، خسته است، گناه دارد!»
حیوانت را در بغل میگیری، مادرت را به آسایشگاه میسپاری؟!
آن روزها اگر کل شهر را میگشتی یک خانه سالمندان مییافتی آن هم با تعداد معدودی سالمند با شرایط خاص، اما این روزها کارمان به جایی رسیده که داریم کمکم رکورد «هر محله یک خانه سالمند» را میزنیم! راستی ما را چه شده؟ عدهای که جدیداً فکر میکنند رها کردن پدر و مادر در این خانهها شاید یک کلاس باشد و به خاطر همین فیگور شخصیتی و پز روشنفکری دادن بین دوستان هم که شده میروند و پدر و مادر را به این خانهها میسپارند.
بعضیهای دیگر هم که کارهای روزمره خود را بر پدر و مادرشان ترجیح میدهند و آنقدر مشغله برای خود میسازند که یادشان میرود آدمهایی وجود دارند که عمرشان را برای انسان شدنش خرج کردهاند، اما حالا که نیاز به آرامش دارند، حتی وقت ملاقات با آنها را ندارند، چه برسد به نگهداری. باید پاسخ چشمانتظاریهای مادرهایی را بدهیم که روز و شب نگاهشان به در خانههای سالمندان میخشکد تا شاید فرزندشان یک سلام را از آنها دریغ نکند.
باید پاسخگوی پدری باشیم که آرزو میکرد پسرش بیاید و دست او را بگیرد و فقط چند قدمی با هم راه بروند. به آنهایی که حاضرند حیوانات خانگی خود را با احترام نگه دارند، اما پدر و مادرشان را به باد تحقیر میگیرند، باید یادآوری کرد که محبت پدر و مادر به شما روزی تا آنجا بود که مادر از کارهای بیرونش، از تحصیلش، از تفریحش، از خواب شبانهاش، از تمام خواستههای دنیاییاش زد، تا به تو موقعیت و فرصت زندگی بهتر ببخشد، اما محبت تو در پاسخ فقط تا آنجاست که حیوانت را در بغل بگیری و مادرت را به آسایشگاه بسپاری.
آن روزها قبل از اینکه پدر سر سفره بنشیند کسی غذا نمیخورد. به خاطر ترس نبود، بلکه به خاطر احترام بود. پدری که دستهایش پینه میبست و شبها از درد کمر و پا خواب درستی نداشت، اما دلش خوش بود که تو را دارد. عصای پیری. پسر، مادرش را زیر سؤال برد که تو اینقدر نماز میخوانی و دعا میکنی خدا هیچ به تو نمیدهد، در عوض من که اینقدر دعا نمیخوانم همه چیز دارم! پسر نمیدانست که مادر از خدا فقط یک چیز میخواست و آن هم اینکه هرچه پسرش میخواهد به او بدهد.
وقتی خداوند مهربان میفرمایند: «فلا تقل لهما اُفٍّ»: یعنی در زمان پیری که بیشترین نیاز را والدین به فرزندان دارند نباید حتی به اندازه یک «اُف» گفتن دل آنان را به درد آورد، حتماً این روزهای ما را دیدهاند که چنین تذکری را فرمودهاند. حتی با «اُف» که پایینترین مرتبه بیاحترامی است آنان را میآزارید. تمام گرفتاریهای ما در زندگی از این عدم اولویتشناسیهاست. محبت پول و مادیات را در دل میگذاریم و محبتهای واقعی را رها میکنیم. نتیجه میشود اینکه از صبح تا شب میدویم و به آنچه خواهان آنیم هم نمیرسیم.