سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: مدتی است دست به هر کاری میزنم نمیشود. انگار زمین و آسمان دست به دست هم دادهاند تا من طعم ناامیدی و حس بیهودگی را بیشتر تجربه کنم. دلم میخواهد بنشینم و ساعتها به سقف اتاقم زل بزنم. یا گاهی در حیاط قدم بزنم و ساعتها به آسمان آلوده شهر خیره شوم و برای زندگیای که دوستش ندارم مرثیه بخوانم. با خود فکر میکنم آدمها چطور میشود به پوچی میرسند؟ چطور میشود دست از تمام زیباییهای دنیا میکشند و نیست شدن را به بودن ترجیح میدهند؟ و...
هر کدام از ما آدمها حداقل یک بار به این بیانگیزه بودن و به مرز که چه بشود رسیدهایم. تجربه گاه به گاه این احوال طبیعی است و برای هر فرد بالغی رخ میدهد، اما اگر این انرژی منفی بارها و بارها تکرار شد و شوق زیستن را در شما نابود کرد، آنوقت است که این بیانگیزگی خطرناک میشود و موتور زندگی شما را متوقف میکند و چه بسا شما را به مرز افسردگی و سایر بیماریهای روانی برساند.
عبارت که چه بشود را جدی بگیرید
دوستم که زنگ میزند خودم را کش و قوسی میدهم و با صدایی که انگار از ته چاه در آمده است میگویم انگیزه درس خواندن ندارم. خودم به زبان آوردهام، اما اعتقادی به آن ندارم. اصلاً انگیزه چیست که من ندارم؟ چرا گاهی دچار این حالتها میشوم و هیچ نیروی محرکی نمیتواند مرا از این رخوت و سستی نجات دهد؟ سراغ کتاب میروم، اما میگویم کتاب بخوانم که چه شود؟ میخواهم درس بخوانم، اما عبارت که چه شود توی مغزم رژه میرود و مرا از تلاش باز میدارد. میخواهم با خوردن یک عصرانه یا چای داغ تمام این حال منفی را یکباره از خود دور کنم، اما باز هم میگویم بخورم که چه؟ و این «که چه بشود» زندگی را به نابودی میکشاند. تنها راه نجات در این زمینه نیز فقط انگیزه است.
انگیزه باعث میشود رفتارهای فردی دچار جهت و هدفی مشخص باشد. یعنی شما بدانید فعالیت اقتصادی یا اجتماعی را که دنبال میکنید چه نتایجی دارد و کدام انتظار شما را برآورده میکند. اگر انگیزه باشد شما کارتان هر روز بهتر و با کیفیتتر از قبل میشود در غیر این صورت با افت انرژی و کیفیت خدمات روبهرو میشوید. انگیزه یعنی شوق و میل به زیستن. حال تصورش را بکنید اگر این نیروی محرکه نباشد چه بلایی سر ما میآید؟
آفات بیانگیزگی در کار و شغل
فرض کنید یک کارمند هر روز نیمی از عمرش را در یک شرکت یا اداره سر کند و کارهایی انجام دهد که برایش هیچ شوقی ندارد و فقط به صرف گذراندن زندگی و سیر کردن شکم خانواده کار کند، چنین کارمندی زودتر از موعد فرسوده میشود و زندگی کارمندی او را به یک آدم آهنی تبدیل میکند که وظیفه دارد در ازای بخشیدن عمر مفیدش و تکرار طوطیوار کارها پولی دریافت کند. اگر کارمند انگیزه برای رشد و ارتقای شغلی یا تلاش برای افزایش حقوق و مزایا نداشته باشد چگونه میتواند مؤثر واقع شود. ما شاهد آمار بالای افرادی هستیم که عشقی به کارشان ندارند و تنها هدفشان گذراندن عمر است. این فرد چگونه میتواند مفید باشد وقتی انگیزهای برای مطالعه و شیوههای نوین خدمترسانی در کارش را ندارد و کاملاً سنتی به شیوههای قدیم بسنده میکند؟ چطور میشود نیمی از روز را صرف کاری کرد که هیچ علاقهای به آن نداریم و تمام روز حس بردگی در مغزمان وول میخورد؟ یکی کارش زیاد است و دستمزدش اندک. این مهمترین عامل بیانگیزگی در دنیای کار است. وقتی کارفرما حواسش به احوالات نیروی انسانیاش نباشد انگیزهها را میکشد. اگر کارفرما شرایط اولیه برای برانگیختن انگیزه کاری را در نیروی خود مهیا نسازد، نیروی انسانی مخصوصاً در دنیای خصوصی فکر میکند وجودش پلهای است برای رسیدن به موفقیت کارفرما. حس میکند کارهای دشوار و بیمزدش پلی است تا رئیسش را به آرزوهایش برساند. اینجاست که انگیزه کار را از دست میدهد و شرکتها پر میشود از آدمهایی که نه تنها به نفع کارفرما کار نمیکنند بلکه از روی غرض درصدد خسارت زدن برمیآیند. دنبال فرار از ساعتهای کار هستند یا گاهی در حالی که خود را مدعی مزایای بیشتر میدانند اجناس شرکتها را برای خود برمیدارند. کارفرمای خصوصی یا دولتی اگر برای نیروهایش تولید انگیزه نکند، نمیتواند مجموعهاش را به درستی اداره کند و ارباب رجوع متوجه این بیشوقی میشود. با کارمندی روبهرو میگردد که اگر اعتراضی کند در جوابش میگوید برو از بالا دستیها بپرس. مگر به ما چقدر حقوق میدهند که اینهمه مسئولیت گردنمان میگذارند.
دود بیانگیزه بودن کارکنان در چشم مردم
مجموعهای که کارکنانش انگیزه و شوق برای همکاری ندارند باید فاتحهاش را خواند. اغلب دود این بیانگیزگی به چشم مردم میرود، زیرا کم کاری و بیدقتی آنها مستقیم روی خدمترسانی به مردم اثر میگذارد. وقتی نیمه شب به یک مرکز درمانی دولتی میروید نمیشود از پرستاری که از حقوق عقب افتاده یا به تعویق افتادن استخدامش شاکی است انتظار داشت دلسوز مردم باشد و نیمه شب به درد مردم فکر کند. اگر معلم از وضعیت معیشتی خود شاکی باشد چطور میتواند با شوق به بچههای مردم آموزش بدهد؟ انگیزههای مالی و تأمین رفاه مهمترین دغدغه کار کردن است. حالا اگر به هر دلیلی به سهو یا عمد این دو رخ ندهد مسئولان مرتبط با مردم، به رشوه روی میآورند و قصد میکنند حقی را که در سازمان از آنها ضایع شده است با گرفتن از مردم تلافی کنند و در بعضی امور آنقدر علنی و شفاف درخواست شیرینی یا رشوه میکنند که دیگر جایی برای اعتراض باقی نمیماند. اصلاً بسیاری از کارفرماها از این رشوهها باخبرند، اما چشم میبندند و آجرهای فساد یکی یکی بالاتر چیده میشود.
حالا یک جامعه را تصور کنید که هیچ کس از وضعیت حقوقی و معیشتیاش راضی نیست. هیچ کس خرج و برجش را برابر نمیداند و در هر صنفی از تبعیض مینالند. در چنین جامعهای چطور میتوان به رشد و توسعه امید داشت؟ چطور میشود به بهبود شرایط فکر کرد؟ چطور میتوان انتظار داشت هر کس در هر جایگاهی وظایفش را به بهترین نحو انجام دهد، وقتی سادهترین انگیزهها برای او عین رؤیاست و خود را پله ترقی پولدارها میداند؟ چطور میتوان توقع داشت نیروی انسانی فقط در ساعات کار به وظایف خود عمل کنند و در حال رتق و فتق شغل دوم خود نباشند؟
وقتی انگیزهای برای تحصیل نمیماند
یکی دیگر از امور مهمی که نیاز به انگیزه دارد درس خواندن است. چالشی که جوانهای زیادی با آن روبهرو هستند و عدهای کاخ آرزوهایشان را بر اساس آن پایهگذاری کردهاند. هر روز چالش کنکور قربانی بیشتری میگیرد و کنکور را به یک مافیای پر قدرت تبدیل کرده است. به نظر نمیرسد رشد و توسعه علمی برای آنان در اولویت باشد، زیرا ما شاهد ظهور کاسبیهای جدید در این زمینه هستیم، در حالی که برای آینده نخبهها قدمی برنمی داریم. بعد از دوران تحصیل به علمشان اعتمادی نداریم و آنها را در دنیای بیکاری رها میکنیم. چرا یک دانشآموز پر تلاش برای موفقیت در کنکور و رتبه برتر باید انگیزه داشته باشد وقتی نمونههای عینی بیکاری را در اطرافش میبیند؟ وقتی فوق لیسانسها را در اسنپ و لیسانسهها را آبدارچی شرکتها آن هم به طور قرارداد موقت میبیند. چطور انگیزه داشته باشد وقتی یک تحصیلکرده برای گذران زندگی مجبور به کارهایی میشود که در شأنش نیست؟ چطور برای جامعه انگیزه تحصیل باقی بماند وقتی هیچ کس در هیچ سمتی در جای خودش نیست و معدودی فقط به شغل مورد علاقه یا مرتبط با تحصیلشان دست مییابند؟ چطور انگیزه برای تحصیل باقی بماند وقتی همه جا با پارتی نیرو استخدم میکنند و قدرت سفارش یک نیروی خدماتی در اداره بیشتر از مدرک معتبر دانشگاهی است؟ چرا باید برای تحقیقات علمی و نوشتن پایان نامهها وقت بگذارند و تولید فکر کنند وقتی تأثیری در روند کارشان ندارد و اغلب این موفقیتها به حساب نمیآید؟ چرا باید درس خواند وقتی کمترین نقشی در خوشبختی آدمها ندارد و پول حرف اول را میزند؟ وقتی برای ازدواج پا پیش میگذارد اول آمار داشتههای مادیاش را میسنجد و آخر از همه مدرک و همه عمری که برای تحصیل علم گذرانده است. دکتر بیکار و بیپول با سنی حدود ۳۰ سال بهتر است یا جوان بیستودو سه سالهای که به جای درس در دانشگاه از پدرش درس تجارت آموخته است؟ کدام انگیزه وقتی سرمایهسالاری حاکم است و تحصیل کمترین اعتبار را دارد؟ وقتی برای پیدا کردن کار میروید و شغلتان را مردی گرفته که دیپلمه است، اما پارتی او را جای یک لیسانسه نشانده است، کدام انگیزه وقتی تنها فایده درس خواندن مدرک گرایی جامعه است به کارتان میآید؟ شما حتی نمیتوانید یافتههای علمی خود را به مافوق خود که سنتیتر فکر میکند بقبولانید. شما حق اعتراض و انتقاد ندارید. یاد میگیرید در محل کار چشمتان بسته و گوشهایتان کر باشد و فقط به گذران زندگی و در آوردن یک لقمه نان بیندیشید، زیرا برای شما همیشه تهدید اینکه یکی منتظر برخاستن شما از صندلی کار است وجود دارد و خیلی هم جدی است. برای ایجاد انگیزه تحصیل و شوق به علم آموزی باید اول جایگاهش را در جامعه ارتقا داد. اگر انگیزههای علم آموزی به این شیوه ادامه یابد جامعه با معضل فرار مغزها و مهاجرت قشر دانا روبهرو خواهد بود.
زمینههای لازم برای ایجاد انگیزه در ازدواج
مورد بعدی انگیزه در ازدواج است و اتفاقاً این یکی هم باید از طرف جامعه تزریق شود. بیانگیزگیها اغلب اجتماعی است و چندان به شوق فردی ربط ندارد. فرض کنید یک جوان بخواهد ازدواج کند و با تشکیل خانواده هم به تکلیف الهی عمل و هم نیازهای عاطفیاش را ارضا کند. آیا در شرایط کنونی میتواند؟ باز هم انگیزه مالی حرف اول را میزند. اینجا علاقه و خواستن و نخواستن جوانها مطرح نیست. شروع یک زندگی مشترک مقدماتی دارد که نیازمند پول است. جوانی که تازه سر کار رفته یا اصلاً هنوز نرفته است چطور میتواند از پس هزینههای گزاف ازدواج برآید؟ از وقتی بله را میگیرد باید مدام پول خرج کند تا آخرین روز عمرش. چطور باید زیر بار برود؟ حتی اگر عاشقانه و روی یک حصیر زندگی کنند باز هم لازم است سقفی بالای سرشان باشد که اتفاقاً همین سقف بزرگترین دغدغه برای جوانهای در شرف ازدواج است. وقتی از پس مهمترین دغدغههای مشترک برنمیآیند چطور میتوانند زیر بار چنین مسئولیتی بروند؟ بیتردید اینها را باید جامعه حل کند. نمیشود پشت میز نشست و از فرسنگها فاصله برای ترغیب به ازدواج نسخه پیچید. چاره این مهم در کنترل بازار مسکن است. در حمایت واقعی و نه در حد طرح و برنامه. خانواده نقش مهمی در این مقوله دارد، اما در بسیاری از موارد خود خانواده هم شرایط مطلوب برای حمایت را ندارند و جامعه و مسئولان موظفند بستر لازم را برای این امر مقدس و بازدارنده از ناهنجاریها مهیا کنند. برای احیای زندگی جوانها و داشتن یک جامعه بانشاط و پر از امید باید بسترهای انگیزه در همه ابعاد مثل تحصیل، کار و ازدواج تا حدودی فراهم باشد.
پس از آن نیز همت جوانان مهم است. بدون شک اگر جوانی در خانوادهای معتدل و متعادل تربیت شده باشد در بستری که برای رشد او مناسب است انگیزههای لازم را برای هرگونه پیشرفت خواهد داشت. پس هیچ گاه نگویید «که چه بشود؟» چراکه این عبارت آغاز موج بیانگیزگی است.