سرويس سبک زندگی جوان آنلاین: ذرهای تردید به خود راه ندهید. اگر ما میخواهیم به شفافیت در بیرون برسیم- که ظاهراً همه دست و پا زدنهای مداوم ما به خاطر این است که ما به آن شفافیت برسیم- راهش این است که این شفافیت پیش از همه در درون ما ظاهر شود. به مثالهایی که در ادامه میآید، دقت کنید.
گلها بیبو شدهاند یا من بویاییام را از دست دادهام؟
من میگویم گلها بیبو شدهاند، اما شاید واقعاً گلها بیبو نشدهاند و این من هستم که حس بویاییام را از دست دادهام. شما ببینید وقتی فرض من این است که گلها بیبو شدهاند آن وقت چه مقدمات و مؤخرههایی چیده میشود و چقدر وقت، انرژی، پژوهش و شبهپژوهش صرف این موضوع میشود که ما به این نتیجه برسیم که گلها بیبو شدهاند.
مشکل از ثانیههاست یا از من؟
من میگویم چرا زمان مثل برق میگذرد؟ اما شاید واقعاً سرعت گذر زمان نسبت به کودکیهایم بیشتر نشده و ثانیههای حالا همان ثانیههای کودکی هستند، اما خاطرات دیگر در حافظه من ثبت نمیشود یا بهتر بگوییم آنقدر استرس در وجود من حاکم شده که وقتی برای تولید خاطره نمیماند، چون من هیچ وقت در اکنون زندگی نمیکنم و خاطره کجا تولید میشود؟ در اکنون! درست است که ما خاطرات را از گذشته به یاد میآوریم، اما خود خاطرات زمانی به وجود میآیند که ما در اکنون زندگی میکنیم و، چون در کودکی، هنوز آدمها ذهن و جان و حافظه خود را انبار نگرانی و استرس نکردهاند بنابراین خاطره فرصت تولید مییابد، اما همین کودک وقتی به بزرگسالی میرسد و سال تمام میشود از خود میپرسد یعنی واقعاً سال تمام شد؟ پناه بر خدا، ما که نفهمیدم چطور آمد و چطور گذشت، بچگیهایمان اصلاً اینطور نبود، یعنی تقریباً به حساب الان ۲۰ سال طول میکشد که یک سال تمام شود و نمیگوید من حتی یک بیستم حالا نگران نبودم.
آنچه هست و آنچه من تصور میکنم
شما میتوانید همچنان به این تشکیکها ادامه دهید، اما واقعیت آن است که شاید آن روز تونل آنقدرها هم تاریک نبود و من حین رانندگی حواسم نبوده با عینک دودی غلیظ وارد تونل شدهام و موجب تصادف شده است، شاید یک روز ابری آنقدرها هم غمگین نباشد بلکه فضای ابری درون من است که خود را در قالب یک روز ابری بازنمایی میکند. شاید همه قیافهها در پیادهرویی که من راه میروم عصبانی نیستند، اما عصبانیت انباشته درون من ناگهان قیافههای دیگر را فیلتر میکند و باعث میشود من فقط قیافههای عصبانی را ببینم. پس میتواند فاصله بسیار باشد میان آنچه واقعاً هست و آنچه من واقعیت تصور میکنم.
اگر آن حجم شفاف درون نباشد لجنمال خواهیم شد
خاطره شگفتی از کودکیهایم دارم که به گمانم مناسب این بحث است. کودکیهای ما بیشتر در کوچه و بازیهای کودکی میگذشت و تیلهبازی یکی از آن بازیهایی بود که ما انجام میدادیم و یادم میآید گاهی تیلههای رنگی ما که هر کدامشان حکم قطعه الماسی را برای ما داشتند در جویهای کثیف خیابان میافتادند، جویهای بدبوی و پر از لجن و گل و لای که اجازه نمیدادند ما با آن تیلهها تماس چشمی برقرار کنیم و بیابیمشان. نمیدانم این ترفند چه کسی بود و از که یاد گرفته بودیم که در این موقعیتها سریع میدویدیم خانه و یک کیسه فریزر را پر از آب میکردیم و دهانه کیسه را گره میزدیم و آن کیسه آب را روی گل و لای آن جوی میگرداندیم و میتوانید حدس بزنید که این کیسه پر از آب شفاف هر جا که سرک میکشید و میرفت شفافیت را با خود به آنجا میبرد، چون به اندازه حجمی که داشت به جای حجم آن گل و لای مینشست و اجازه میداد ما در یک فضای شفاف، تیلههایمان را پیدا کنیم و من حالا بعد از چندین و چند سال وقتی به این خاطره نگاه میکنم احساس میکنم داستان همه ما یک چیز است و آن اینکه اگر در بیرون چیزی را گم کردهایم اول از همه باید بتوانیم حجمی از شفافیت را در درون خود پیدا کنیم، چون اگر آن حجم از شفافیت در درون ما پدیدار نشود ما بیجهت فقط در گل و لای غوطهور خواهیم شد، خود و دیگران را لجنمال خواهیم کرد و آخر سر هم به آن گمشده نخواهیم رسید، چون ابزار ما برای رسیدن به آن گمشده ابزار درستی نیست، چون از قضاوتها، مقایسهها، حدس و گمانها، خودتحقیرکنیها، دیگرتحقیرکنیها و نظایر آن استفاده کردهایم، بنابراین گمشده ما پیدا نخواهد شد.
حاصل جمع بادبزن، مار و ستون چه میشود؟
ما بر اساس داستان مولانا در زندگیمان فیل را گم کردهایم و باید فیل را پیدا کنیم، پس منطقی نیست به جای فیل، بادبزن پیدا کنیم، اما چون در اتاق تاریک ذهنمان پرسه میزنیم. در نهایت یک بادبزن را پیدا میکنیم یا یک ستون یا مار در حالی که همه این اشیایی که ما در اتاق تاریک ذهنمان پیدا میکنیم توهمات درون ما هستند و واقعیت ندارند و خواهش میکنم کسی نگوید اگر بادبزن، مار و ستون را کنار هم بگذاریم فیل درست میشود. با جمع حدسیات و توهمات، ما به چیزی جز حاصل جمع حدسیات و اوهام خودمان نمیرسیم و جمع بادبزن و مار و ستون میشود بادبزن+ مار+ ستون، اما این حاصل جمع، فیل نمیشود.
مؤمن هر جا برود حکم آب را دارد
ظاهراً روایتی وجود دارد که میگوید مؤمن هر جا که برود حکم آب را دارد و میتواند آتش آنجا را خاموش کند. چرا؟ چون با خود حجمی از زلال بودن و شفافیت را به آنجا میبرد و برعکس آدمهای منافق، حکم آتش را دارند. هر جا که بروند آنجا را به آتش میکشند، چون با خود حجمی از آتش و حرارت را به آنجا میبرند. وقتی من بتوانم آن محتوای آب زلال کیسه فریزر کودکی را به درونم بکشم یعنی آن سر و صداهای مداوم ذهنی در من فروکش کند و آن گلولایها تهنشین شود و من شفاف باشم. آن وقت این شفافیت هم مرا نجات میدهد و هم اجازه میدهد که جامعه من از این شفافیت در جهت بهتر دیدن خود استفاده کند و چه کسی است که روی نشُسته خودش را ببیند و نشویدش.