سرويس فرهنگ و هنر جوان آنلاين: «کلاهشاپو روی زمین داغ» اثر محمدرضا عابدی شاهرودی، یک روایت فانتزی، با لحنی طنزآمیز و از زاویهدیدی متفاوت، در مورد دوران دیکتاتوریهای محلی است. صحبت از سالهای دهه ۳۰ است که به تعبیر خود نویسنده، نمیشود قضاوت کرد که آیا روزگار بدبختی را میگذراندهاند، یا خوشبخت محسوب میشوند.
راوی داستان، با تمام ابعاد شخصیتش، به صورت واضحی یک نویسنده است. او تکنیکهای داستانی اثرش را مانند مهرههای شطرنج روی صفحه میچیند و با آنها بازی میکند. مثلاً شخصیتپردازی! او در دو بخش اولِ کتاب و همچنین چند بخشدیگر از فصلهای میانی، شخصیت و گذشته او را میکاود، اما از این روش سنتی شخصیتپردازی، کارکرد طنز میگیرد. نمونه بارز آن، بخشی است که به شخصیت «عاطف» لقب «وزیر» میدهد و او را در قالب یک حکایتِ طنزآمیزِ قدیمی، به تصویر میکشد.
این «بازی» در مورد دیگر عناصر داستانی هم اتفاق میافتد. دیگر مخاطب با خود آن عناصر روبهرو نیست؛ بلکه با یک روح یا شَبَح از آن عنصر یا ابزار روایی طرف است که نویسنده آن را مانند یک خمیرِ بازی به شکلی دیگر درآورده است. دیگر «آغاز» داستان را نمیبینیم، یک «آغازِ داستانی» را میخوانیم که از آن کارکردی طنزآمیز استخراج شده؛ «فضا» نداریم، بلکه فضا به بازی گرفته شده تا مانند شخصیتها، راوی، لحن، ریتم و... در جهت اهداف نویسنده در نقش دیگری حاضر شود.
این استفاده تعمدی، گاهی موفقیتآمیز بوده و به جذابیت و «متفاوت» بودنِ داستان کمک کرده است؛ گاهی نیز، نتیجه معکوس داده و به صورت آشکار، آن را در یک وضعیت ناپایدار ساختاری قرار داده که نویسنده گریزی جز ایجاد ناهمگونی در اجزای کار نداشته باشد. مثالِ حالت اول، همان شخصیتپردازی است. گذشتۀ شخصیتها به صورت طولانی مطرح میشود و گاهی راوی، گریزهای طولانی به خاطرات گذشته شخصیتها دارد که همه اینها با توجه به این کارکردِ جدید، به داستان آسیبی وارد نکردهاند. مثال حالت دوم هم نثرِ اثر است. نثر به دلیل همین «بازی» ها، پر از غلطهایی شده که گاهی سطح داستان را نازل نشان میدهد و گاهی هم خوانش آن را بسیار سخت میکند. مثلاً فعلِ غلطِ «میباشم» یا «میباشد» بارها در متن به کار گرفته شده و لحن دیالوگها –بهخصوص درباره شخصیت آقای ستوده- اشکالات اساسی پیدا کرده است.
فصلهای کوتاه، نثر روان، زنجیرۀ به هم متصلِ اتفاقات و طنزِ حاضر در سطرهای کتاب، خواندن آن را درمجموع راحت کرده است و اگر از آن ناهمگونی ساختاری که بر اثر ایده اصلی کتاب ایجاد شده بگذریم، «کلاهشاپو روی زمین داغ» یک روایت دلچسب و خواندنی از حال و هوای موردِ بحث داستان است. جامعه توصیف شده، شبیه معادلات معمول و کلیشهای رعیت-اربابی نیست و این مسئله باعث میشود برای جامعه سِنی جوان که از روایتهای کلیشهای اشباع شده، کتاب مناسبی به نظر برسد. انتخاب شیوه روایتِ فکاهی هم در نیل به این مقصود کمک میکند.
بزرگترین اختلافی را که در این بحث، با نمونههای دیگر، قابل شناسایی است، میتوان در این تعبیر خلاصه کرد: تمرکز دیگر روایتهای رعیت-اربابی روی «رعیت» است و از میان رعیت، کسی به پا میخیزد برای اصلاح، اما در این داستان، تمرکز روی «ارباب» است و خود ارباب برای اصلاح برمیخیزد. شاید اگر بخواهیم عمیقتر به قضیه نگاه کنیم، داستان دنبال ارائه یک تئوری جامعهشناختی، در مورد جوامع کوچکی مانند روستا است.
این داستان درواقع، داستان «ارباب» است. اربابی به نام «عابدین» که همسرش هم او را به اسم دیگری صدا میکند. او در جهانی که همه نوکر و خدمتگزار او هستند، آنقدر تنها است که حتی اسمِ خودش را نمیشنود. او تنها زمانهایی از این تنهایی «فرار» میکند که به دامان «حاج رجب» پناهنده شود و فرصتی داشته باشد برای گفتگو با کسی که «نوکر» نیست. البته حاج رجب هم از شوکت ارباب حساب میبرد، اما همین اندازه که ارباب میفهمد او چه آدم آزادهای است کفایت میکند تا به این «لنگ کفشِ موجود در بیابان» دل خوش کند.
شاید به همین دلیل است که حمید، با رفتار غیر نوکرانه خود ارباب را مسحور میکند و شهلا ارباب را به کاری مجاب میکند که اطرافیانش نمیتوانستند. ارباب، چهره سیاه داستان نیست، هرچند انسان کامل هم نیست و برای پنج مَن محصول کشاورزی، سرِ یک رعیت فریاد میکشد. حتی راوی، احتمال ریاکاری ارباب و وجود روایتهای پشت پرده را برای مخاطب باقی میگذارد. مثلاً پذیرفتن خارج از عرفِ خواستههای زنِ بهادران توسط ارباب، جای این تردید را باقی میگذارد که ارباب پشت این چهره آرام، شخصیت زنبارهای داشته باشد. تردیدی که در تعبیر زنِ بهادران بهتر احساس میشود از اینکه: «اگر شما در زندگی شکست بخورید، آشکار میشود همهچیز این دنیا دروغ و فریب است.» زمینه اجتماعی اینچنین رفتاری هم بهوضوح وجود دارد. یا در مورد خرید زمینها، بعید به نظر میرسد ستوده هم حرفِ بیراهی زده باشد و شخصیت ستوده نشان میدهد که خیلی چیزها را بهخوبی میفهمد. بنابراین شاید پشت این چهره آرام و متینِ ارباب، نقشههایی برای زمینها کشیده شده باشد. درمجموع داستان سعی میکند درباره این تردیدها قضاوتی ارائه ندهد.
غیر از داستانِ ارباب، این داستان، یک روایت عاشقانه هم دارد. روایتی از مسحور شدنِ حمید در شخصیت و شاید ظاهرِ شهلا که باعث ایجاد بینظمی در ساختار «اربابیسم» این جامعه کوچک میشود. از فکر جسورانهای که به ذهن حمید میرسد و او را در موقعیت خطرناکی قرار میدهد که تصورش هم برای بقیه بسیار سخت است. او بعد از این حس عاشقانه، یک تنه به دلِ طوفان میزند و با شکستن ابهتِ ارباب در ذهنش، تصمیم میگیرد این شخصیت و ابهت را در ذهن همه اهالی بشکند.
همین میشود که او میرود سراغ کسانی که از ارباب دلخوری دارند و کارش را پیش میبرد. این روایتِ «عشق، جرقهای برای خروج»، کلیشهای است که در سالهای اخیر زیاد مورد استقبال قرار گرفته و نویسندگان زیادی وسوسه میشوند سراغش بروند. این ساختار در این داستان، با تغییری که در کلیشه شخصیتی «ارباب» میبینیم، کاملاً تغییر میکند: حرکتی که با عشق شروع شد شکست میخورد، درعوض خود ارباب نشان میدهد که از اصل قضیه نیاز نبود سوژه اصلی این حرکت باشد.
داستان، درنهایت این تراژدی واقعی را -که بارها در عالم واقع تکرار شده- به پایانبندی «اتفاقی»، اما خوش میرساند که بر اساس چیدمان مهرههای شطرنجی که ذکر شد، منطقی هم بهنظر میرسد. بنابراین هم آنچه میخواسته روایت کند روایت میکند هم شکل داستانی خود را حفظ میکند تا «خواندنی» بماند.