سرويس انديشه جوان آنلاين: یکی از بخشهای اساسی هر پژوهش علمی «روششناسی پژوهش» است چراکه ماهیت واقعیت و نحوه دستیابی به دانش آن از مسائل اساسی و زیربنایی در هر پژوهش علمی است. بدون اینکه مبانی یک روش پژوهشی را در حوزه علوم انسانی بپذیریم، نمیتوانیم از فرضیات خود به نظریات جدید و کاربردی در حوزه علوم انسانی برسیم. از آنجا که فیلسوفان طی چندین قرن به تحقیق در مورد ماهیت پژوهش علمی پرداختهاند، مکاتب فکری مختلفی را پدید آوردهاند. پژوهشگران علوم انسانی نیز طبیعتاً تحت تأثیر این مکاتب قرار گرفتهاند و مواضع معرفتشناسی خاص خود را در این مورد مشخص کردهاند که چگونه باید در رشتههای خاص به پژوهش پرداخت؛ لذا آشنایی با سرگذشت نظریات روششناسانه در حوزه پژوهش میتواند در نقد و گزینش روشی متناسب با نیازهای پژوهشی جامعه ما اثربخش باشد. در سلسله یادداشتهایی که از این پس در صفحه اندیشه به آن پرداخته خواهد شد، به مناسبت ایام و هفته پژوهش در کشور، ضمن بررسی تاریخچه روش پژوهش در علوم انسانی، به مقایسه آنها و سپس طرح مسئله درخصوص نیاز بومی کشور به روششناسی علوم انسانی پرداخته میشود و آسیبهای حاکمیت پژوهش بر فعالیتهای علمی حوزه علوم انسانی مورد اشاره قرار میگیرد.
آغاز تلاشهای روششناسانه
نخستین تلاشهای ساختارمند روششناسانه برای پژوهش را میتوان در یونان باستان ریشهیابی کرد. نخستین دانشمندان این دوران ابتدا به واسطه اینکه حواس پنجگانه را تنها راه ارتباطی انسان با جهان خارج تصور میکردند، لذا بر استفاده از روشهای پژوهش تجربی تأکید داشتند و برای دادههای حسی اعتبار مطلق قائل بودند. هراکلیتوس ازجمله این اندیشمندان بودند. هراکلیتوس میگوید: «من برای چیزهایی که میتوان دید، شنید و آموخت، ارزش قائل میشوم.».
اما نسل دیگری از حکمای یونانی، به اعتبار روش حسی خدشه وارد کردند. پارامیندس مینویسد: «تو اندیشهات را از این راه پژوهش باز بدار و اجازه نده که عادت تکرار شده تو را به این راه کشاند که چشم نابینا و گوش پرفریاد و زبان تو را رهبری کند. بلکه با خرد داوری کن.» دموکریتوس نیز ازجمله حامیان امکانپذیر نبودن رسیدن به حقیقت با حواس جسمانی بود. در نظر او «دو شکل شناخت وجود دارد؛ حقیقی و مبهم. دیدن، شنیدن، بوییدن، چشیدن و لمس همگی مبهم هستند و حقیقت از اینها جداست. هنگامی که نوع تیره دیگر نمیتواند آنچه کوچکترین شده است را ببیند، یا بشنود یا ببوید یا آن را با لمس احساس کند، لاجرم برای اینکه پژوهش دقیق شود، باید شکل شناخت حقیقی که ابزار دقیقتری دارد به میان آید.»
این موضوع و جدل پیرامون روش پژوهش و استنتاج موضوعات، در زمان حکمای سهگانه یونان یعنی سقراط، افلاطون و ارسطو وارد فاز جدیدی شد. سقراط و افلاطون از یک سو برای عقل و خرد اعتبار ویژه در روششناسی قائل شدند که سبب اعتباربخشی به روشهایی همچون «قیاس» و «استقرا» در تبیین گزارههای علمی شد و از سوی دیگر در حقیقت داشتن آنچه توسط محسوسات ادراک میشود تشکیک کردند (حکایت مثل افلاطون در این زمینه معروف است).
ارسطو نیز به تبع سقراط و افلاطون روش قیاس و استقرا را ازجمله روشهای معرفتی قابل اتکا برمیشمرد و مینویسد: «تمام تعلیم و تعلمهای ذهنی از معرفت پیشین به دست میآید. این امر همه جا آشکار است، زیرا علوم ریاضی و سایر علوم بدین گونه هستند. استدلالهای قیاسی و استقرایی نیز از طریق معارف پیشین به دست میآید.»
پیدایش تجربهگرایی و تعمیم آن به علوم انسانی
اما در کنار روشهای عقلانی، ارسطو بار دیگر بر ضرورت روشهای حسی و تجربی به عنوان یکی از ابزارهای مورد پذیرش منطق استقرا تأکید میکند، اما تحول عمدهای که در قرون جدید به تدوین مدل روششناسانه علمی منتج شد، تلاشهایی بود که در طول قرن هفدهم توسط گروهی از اندیشمندان صورت گرفت. در این قرن روش نوینی شکل گرفت و با ظهور نیوتون به کمال رسید. این روش نوین محصول تلاش دانشمندان زیادی بود و هیچکس آن را بهتنهایی نیافریده بود. در تاریخ علم، البته این روش به «فرانسیس بیکن» نسبت داده شده و البته در این نسبت دادن اغراق صورت گرفته است. در قرنهای قبل و در میانه قرون وسطی نیز دانشمندانی بودند که گزارههایی را با کاربست روش تجربی مدعی شدند که از آن جمله میتوان به کپلر، کوپرنیک و گالیله اشاره کرد، اما چنانچه اشاره شد، تبدیل این منطق به یک روش مدون پژوهشی، در قرن هفدهم صورت گرفت.
بیکن اگرچه به مشاهدات تجربی به عنوان روشی برای درک قضایا با روش استقرا اتکا میکرد، اما گردآوری صرف و انباشتن دادههای تجربی و همگونگیهای طبیعی که علم در جستوجوی آنهاست، خودبهخود و در یک فرصت مناسب کشف خواهد شد، درحالیکه صرف انباشتن دادههای تجربی بدون بهکاربستن روش مشخص پژوهشی نمیتواند به استنتاج بینجامد.
روش استقرا بر مبنای دادههای تجربی بیکن، در قرن نوزدهم توسط چهرههای شاخصی مانند هیول و جان استوارت میل احیا شد. استوارت میل، اکتشاف علمی و موجه ساختن قواعد را با کاربست طرح استقرایی ممکن میداند و مدل پژوهشی که ارائه میدهد به استقرای میل مشهور شد. هیول، اما قرائت دیگری از روش تجربی بیکن ارائه میدهد. وی به کاربرد قیاس و استقرا به صورت توأمان در استنتاج اصرار میورزد و آن را باعث رسیدن به «حقایق علمی قطعی» یا به قول او «نشکن» میداند. این قطعیت در قواعد علمی در اندیشه هیول به دلیل گرایش خداگرایانه فلسفی اوست. از نگاه او قوانین خداوند قطعی است و انسان میتواند با تأمل در طبیعت و آزمایش آن، این قواعد قطعی را کشف کند.
میل، اما در این زمینه بهشدت با هیول مخالفت کرد. او باور داشت علم نمیتواند با روشهای استقرایی به حقیقت محض دست پیدا کند. او تصریح کرد با وجود اینکه ممکن است به دفعات زیادی شواهد تجربی درستی فرضیاتی را اثبات کنند، همواره تضمینی برای درستی آن وجود ندارد. بنابراین، علم فقط میتواند امری احتمالی باشد؛ هرشل و نیوتن نیز قبلاً کاربست استقرا را با نگرشی مشابه استوارت میل تبیین کرده بودند و پس از میل نیز روش او که مبتنی بر پذیرش احتمالی بودن علم است، بیش از نگرش استنتاجی هیول که به قطعیت علوم حکم میدهد، مورد تأکید قرار گرفت.
توسعه نظریات استوارت میل منجر به گزارههایی مانند «تأکید بر استقرا هم در مقام داوری و هم مقدار گردآوری»، «مقدم دانستن مشاهده بر تئوریپردازی»، «معیار قرار گرفتن اثباتپذیری تجربی به عنوان وجه تمایز علم از غیر علم»، «تکاملی دیدن روند رشد علم»، «ضرورت وحدت بخشیدن به علوم» و نهایتاً «علوم انسانی را بخشی از علوم طبیعی دانستن» شد که این گزارهها به مکتبی تحت عنوان اثباتگرایی تجربی تبدیل شد.
این مکتب را به حلقهای از دانشمندان در دهه ۱۹۲۰ در وین (حلقه وین) نسبت میدهند که کلیه معارف بشری را نشئت گرفته از تجربه دانسته و هر نوع معارف غیرتجربی را از دایره علم خارج دیدند. به منظور ایجاد تمایز علم و غیرعلم، اثباتگرایان اصلی تحت عنوان «تحقیقپذیری» ارائه کردند که طبق آن، یک گزاره زمانی معنادار است که بتوان توسط مشاهدات خارجی آن را مورد تحقیق قرار داد؛ لذا از این تاریخ کلیه قضایای متافیزیکی (و ازجمله گزارههای دینی غیرقابل تحقیقپذیر) از دایره علم جدا شد و از آنجا که علوم انسانی نیز تابع همین روش اثباتگرایی بود، اساساً متون و قضایای دینی مسیری در روششناسی پژوهشی غرب نداشتند.
از آنجا که روششناسی اثباتگرا، محدود به علوم طبیعی نبود، نظریات علوم انسانی را نیز دربر میگرفت. ازجمله علوم انسانی که تحت این نگرش بنا نهاده شد، علوم اجتماعی بود که آگوست کنت با تکیه بر روشهای استقرایی آن را پرورش داد. کنت حتی در تبعیت از روش تجربی پژوهش در علوم اجتماعی، جامعهشناسی را «فیزیک اجتماعی» نامید. علومی نظیر روانشناسی نیز تحت تأثیر رویکردهای حسگرایانه قرار گرفت و افعال و رفتارهای آدمی همه به فعل و انفعالات مغز و سیستم عصبی ارتباط داده شد. اما با گذشت حدود دو قرن، و مشاهده نتایج برخورد با علوم انسانی با نگاه صرفاً فیزیکی، این سؤال را پیش آورد که آیا روشهای فیزیک حقیقتاً بر علوم انسانی نیز حاکم است یا نه؟ معتقدان و منتقدان این گزاره به دو گروه تقسیم شدند. طبیعیگرایان اعتقاد داشتند آدمی نیز از قوانین عام طبیعت پیروی میکند و تفاوتی با سایر پدیدهها در روش شناخت و پژوهش ندارد؛ و غیرطبیعتگرایان مخالفان استعمال این روشها برای انسان بودند و به کارایی آن منتقد بودند.
با وجود اینکه قرائت اثباتگرایانه مدتها، حاکم بر فعالیتهای علمی و پژوهشی بود، اما از نیمه قرن بیستم انتقادهای مهمی بر دیدگاه اثباتگرایانه در مورد هویت علم مطرح شده است که تحت عنوان برداشتهای مابعد اثباتگرا از علم مورد بحث قرار میگیرد.
دیلتای، ارائهدهنده روششناسی پژوهشی علوم انسانی
از نخستین اندیشمندانی که در غرب کوشید در قالب مکتبی مستقل مدلی برای پژوهش در حوزه علوم انسانی ارائه دهد، دیلتای بود. وی میان علوم طبیعی و فیزیکی از یکسو و علوم انسانی و اجتماعی از سوی دیگر، تفاوت عظیمی قائل بود. او جهانشمول بودن گزارههای علمی که در رویکرد اثباتگرایانه ادعا میشد را نفی کرد و اعتقاد داشت این روش صرفاً در علوم طبیعی قابل مصرف است. درخصوص علوم انسانی و اجتماعی او رویکرد «تأویلگرایانه» را در مقابل ارائه داد. در نگاه او، در علوم انسانی و نیز مطالعات تاریخ انسانی ما مجبوریم گفتهها، رفتار، نوشتهها و... او را تأویل نماییم چراکه انسان یک «هستنده تاریخی» است که کلیه رفتارش با زمینههایی، چون سنت، زبان و فرهنگ گره خورده و در هم آمیخته است. درحالیکه پژوهشگری که میکوشد رفتار انسان یا جوامع انسانی دیگر را مطالعه کند، از نظر زبان و فرهنگ و تاریخ و... با پژوهششونده متفاوت است و در تجربه زیستی او شریک نبوده است؛ لذا باید به هرمنوتیک (تأویلگرایی) روی آورد و براساس مختصات هر فرد یا جامعه پژوهششونده نتیجه مطالعات خود را به شرایط رفتاری آن مطالعهشونده نزدیک کند.
مدافعان اصالت طبیعت در انتقاد به رویکرد دیلتای، آن را ناشی از رویکرد دیلتای دانستند که انسانِ او متمایز از انسانِ طبیعی است. از نظر او رفتار آدمی قابل پیشبینی نیست و با توجه به مختصات و بسترهای فرهنگی، خود را در موقعیتهای «غیر قابل پیشبینی و مطالعه» قرار میدهد؛ درحالیکه چنین نیست و کلیه رفتارهای وی سرانجام (و لو آنکه تاکنون علتی برای آن کشف نشده باشد)، اما در همان مختصات ویژگیهای فیزیکی، زیستی و عصبی وی شناسایی خواهد شد.
شکلگیری انتقاد به طبیعتگرایی که تا پیش از آن به عنوان «اصل مقدس» در پژوهش به شمار رفته و کسی جرئت زیر سؤال بردن آن را نداشت، رفتهرفته مورد تأکید قرار گرفته و بنیانهای طبیعتگرایی در پژوهش مورد تشکیک قرار گرفت تا جایی که برخی منتقدان اثباتگرایی (ازجمله هورکهایمر بنیانگذار مکتب فرانکفورت)، بیطرف بودن علوم طبیعی را زیر سؤال بردند. هربرت مارکوزه نیز با انتشار کتاب «انسان تکبعدی» این انتقادات را به اوج رساند. حتی روش ابطالگرایی که توسط پوپر برای مدتی مطرح شد، واکنشی به خلأ موجود در روشهای اثباتگرایانه در حوزه علوم انسانی بود که میکوشید جایگزینی برای اصلاح این نظریه ارائه نماید که علمی بودن گزارهها را به جای اثباتپذیر بودن، در گرو ابطالپذیر بودن آنها تلقی میکرد.
شاید دیلتای در فلسفه خود از فرضیات کانت درخصوص نفس و وجدان آدمی فراتر از طبیعت و فیزیک نشئت گرفته و تقابل تاریخی میان جسمگرایان و روحگرایان را احیا میکرد. این تأویلگری که به دلیل اهمیت دادن به لزوم مطالعه تاریخ افراد و جوامع برای درک رفتار آنها «تاریخیگرایی» نیز گفته شد، بعدها توسط دانشمندان دیگری همچون گادامر به صورت جزئیتر مطرح شد و حتی دانشمندانی، چون هگل و مارکس در نظریات علوم اجتماعی خود این رویکرد تاریخی را مبنا قرار دادند.
انتقادها به اثباتگرایی از موضع تأویلگرایی، در سده اخیر عمق بیشتری پیدا کرده است و نظریاتی شکل گرفتهاند که به جای آن که کارآمدی روش تجربی را به طور کلی نفی کنند، آن را متناسب با روح زمانه خود تلقی میکنند. دو نظریهپرداز مشهور در این زمینه، توماس کوهن و فایرابند اتریشی هستند. در نظریه «انقلابهای علمی» پیدایش یک روش علمی، زاییده دستاوردهای به رسمیت شناخته شده هر عصر در سطح جهانی است. این دستاوردها برای مدتی یک الگو از مشکلات و راهحل آن در اختیار پژوهشگران علوم انسانی قرار میدهد، اما با سپری شدن زمان مشخص میشود یک الگوی معین برای پاسخ به ناهنجاریهای پدید آمده کفایت نمیکند لذا الگوهای جدید علمی مطرح شده و برای مدتی جایگزین پارادایم روششناختی موجود در جهان میشوند.
ظهور ساختارگرایان و واقعگرایان
ساختارگرایی روشی در فلسفه و علوم انسانی است که در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم و در کشورهایی مانند فرانسه، امریکا و انگلیس مورد مطالعه قرار گرفت.
این مکتب در قرن نوزدهم و بر پایه تلاشهای دو اندیشمند حوزه علوم انسانی، زیگموند فروید و کارل مارکس نضج یافت. مارکس در نگاه روششناسانه بین دو عامل در پژوهش تفاوت قائل بود. یکی بنیاد (زیربنا) که مناسبات تولیدی در هر جامعه است و دیگری فراساختار اجتماعی (روبنا)، ایدئولوژیک، فرهنگی و سیاسی است. مارکس اعتقاد داشت برای کشف حقایق علمی، باید مناسبات بین این دو عامل را کشف کنیم. فروید نیز در پی کشف کنشهای آگاه انسان به دنبال سازوکارهای ناخودآگاه در زندگی روانی و ذهنی انسان بود و اعتقاد داشت به منظور تبیین علل رفتاری افراد، باید شالودههایی را مورد مطالعه قرار داد که جهان زیرین یا پنهان هر فرد را تشکیل میدهند. درواقع این روش به تعمق در سلسله علل و رفتارها به صورت علمی توصیه میکرد.
ساختارگرایی اعتقاد دارد شکل ظهور، آن معنایی است که خود را پنهان کرده و برای دسترسی به این معنا باید با روشی درست به شکل ظهور، یعنی صورت و شکل و به ساختار و شالوده پدیدارهای اجتماعی و فرهنگی دقت کنیم. تنها با این روش است که میتوانیم با معانی درونی و باطنی پدیدهها آشنا شویم.
در کشاکش تعارض میان نظریات مختلف تجربیگرا و ضد آن، رویکردی به نام واقعگرایی انتقادی نیز شکل گرفت. در این رویکرد که یکی دیگر از مبانی نظریات مارکسیستی نیز محسوب میشد، کوشیده شد فراتر از دعوای میان دو گروه، به چیزی فرای این کشاکش اشاره کنند و آن «حقیقت» است. واقعگرایان معتقدند همه مکاتب در برابر حقیقت تسلیم میشوند. در این نگاه حقایق اجتماعی را برخلاف تفاوتهای آن با حقایق طبیعی (غیرانسانی) میتوان با همان شیوه علوم طبیعی نیز شناخت، منتها ابتدا باید به دنبال قوانین و مفروضاتی بود که بر اجتماعات انسانی حاکم است، سپس پدیدهها را بر اساس آن مفروضات مورد پژوهش قرار داد.
رویکرد واقعگرایی انتقادی در قالب یک مکتب پژوهشی، از سال ۱۹۷۵ به همت روی باسکار معرفی شد و رفتهرفته به شیوهای فرانظریهای و عام در نگرشهای پژوهشی تبدیل شد. خط مشی علوم اجتماعی باسکار، رویکردی طبیعیگرایانه است و از نگاه وی توصیفات مطرح در پژوهشهای علوم اجتماعی به «علتها» اشاره میکند و این علتها به شکل دلایل درمیآیند. مفهوم وی از علیت که در ابتدای کار، بر روی علوم طبیعی ایجاد شد، مبتنی بر اسنادهای واقعی نیروهای هر چیز است. این نیروها را به صورت گرایشهایی فرض میکند که همواره در جریان واقعی حوادث ظهور نمییابند و بایستی ریشهایتر از مشاهدات صرفاً عینی از وضعیت موجود به آنها پرداخته شود.
رویکرد واقعگرایی میکوشد رجوع مجددی به مفروضات و زمینههای یک فرضیه داشته باشد و به مبدأ معرفتشناسی و هستیشناختی آن نگاه داشته باشد. در روش پژوهش پیشنهادی رئالیسم (واقعگرایی) انتقادی، تجزیه و تحلیل به منظور کشف علل نهفته پدیدههای اجتماعی صورت میگیرد و به جای آن که صرفاً به دنبال روابط مستقیم علت و معلولی میان پدیدهها باشیم، باید زمینههای رفتاری را مورد تحلیل و ارزیابی قرار دهیم. به عنوان مثال در مطالعه پیرامون جرم و جنایت در جامعه، صرفاً به مطالعه مجرمان بسنده نمیکند و میکوشد فرضیاتی مانند «تأثیر ساختار اقتصادی جامعه بر جنایت» یا «سپر بلا قرار گرفتن اقلیت ضعیف جامعه توسط اکثریت جنایتکار» را مطرح و با انتقاد از آنها به جرح و تعدیل این مبانی اولیه اندیشهها و مفروضات بپردازد و از این رهگذر بینشی جدید برای پژوهشگر حاصل کند.
در حوزه پژوهش و رویکردهای پژوهشی تأثیر واقعگرایی انتقادی کاملاً مشهود است. بسیاری از دانشمندان کنونی اعتقاد دارند رویکرد انتقادی میتواند به عنوان مبنا و فلسفهای برای عملکرد پژوهش و مدیریت نظامات علمی به کار رفته و پایهای سودمند برای پژوهش نظامهای اطلاعاتی باشد. اتخاذ این رویکرد پژوهشی مبتنی بر آن است که بپذیریم هر کنش رفتاری و اجتماعی مستلزم وجود واقعیتی خارجی و بیرونی است که اجباری بر تعبیر و تفسیر آن فراهم میکند.
فرجام سخن؛ روششناسی علوم انسانی و نیازِ ما
شاید در یک دستهبندی بتوان رویکردهای اثباتگرا، هرمنوتیک، ساختارگرایی و واقعگرایی انتقادی را اهم دستهبندیهایی دانست که در حال حاضر به عنوان یک روایت پژوهشی برای روششناسی علوم انسانی مطرح بوده و همچنان در حال چالش با یکدیگر هستند. اینکه روش متناسب با علوم انسانی اسلامی را باید در چارچوب یکی از همین روشها (یا نهایتاً اصلاح جزئی یا ادغام آنها) مورد تحقیقپذیری قرار داد یا برای اسلامی کردن علوم باید در عرصه روششناسی پژوهشی نیز ابداعاتی داشت، موضوعی مهم است که باید مورد توجه اندیشکدههای علوم انسانی قرار گیرد. خاصه اینکه در حال حاضر روشهایی التقاطی یا کمیگرا بر فضای پژوهش علوم انسانی در کشور حاکم شده و عمده پژوهشهای کیفی نیز از قواعد خاصی پیروی نمیکنند و مشخص نیست بر اساس کدام مبانی به تحلیل یک رفتار و ارائه نظریه میپردازند.
در روزهای آینده و در یادداشتهای دیگری در صفحه اندیشه، به واکاوی نسبت مکاتب پژوهشی رایج با تحقیقاتِ علوم انسانی و اسلامی و آسیبشناسی وضعیت پژوهش علوم انسانی در کشور و آسیبشناسی شیوه حکمرانی پژوهش علوم انسانی در ایران پرداخته خواهد شد.