سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: گاهی وقتها چرخ روزگار به کام ما نمیچرخد. روی خط شانس نیستیم. داریم زندگی خودمان را میکنیم، اما ناگهان همه چیز به هم میخورد. یک اتفاق تلخ همه خوشیها را یک جا و در یک چشم به هم زدن نابود میکند. آقای خانهای، محترم هستی و امید و تکیهگاه یک خانواده. کاری به کار کسی نداری و راه خودت را میروی، اما یکباره تمام این نقشها فرو میریزد و چیزی که به بار میآید تباهی است. ناخواسته موجب قتل میشوی و....
خدا نصیب دشمن آدم هم نکند. گاهی آنچه نباید، رخ میدهد. ناخواسته کاری را مرتکب میشوی که نمیخواستی. برای زندگیات هزار و یک برنامه ریختهای و آرزوهای کوچک و بزرگ تو را به تلاش و حرکت وا میدارد. اما در جایی از زمان ساعت از حرکت میایستد و جای آدم خوب و بد عوض میشود و ناخواسته دچار یک رخداد تلخ میشوی. برای یک لحظه نمیتوانی خشمت را فرو بنشانی. همه حرصت را سر کسی در میآوری که با او گلاویز شدهای. فرقی هم نمیکند علتش چیست. شاید دعوا سر جای پارک باشد یا حرفهای ناموسی. هر کدام که باشد میتواند برای یک لحظه خون را به جوش بیاورد، خشم جلوی چشم آدم را بگیرد و مرتکب عملی ناگهانی شود. چشم باز کند و ببیند یک مقتول روی زمین افتاده است و خودش با یک دستبند راهی زندان میشود. حکمش قصاص نفس است و جرمش قتل. گفتنش هم سخت است. به کسی که رئوف بوده بگویند قاتل. اصلاً چقدر زود ماهیت انسان از یک شهروند به قاتل عوض میشود. حالا باید منتظر اجرای حکم باشی. خانوادهات به تکاپو میافتند برایت از اولیای دم رضایت بگیرند. اما آنها داغدارند. یک عزیز از دست دادهاند. به همان اندازه که شما ناراحت و مضطربی آنها نیز یک غم بزرگ روی دلشان است. آنها فقط با قصاص قاتل عزیزشان به آرامش میرسند. آنها فکر میکنند اگر خون مقتول پایمال شود یا روی زمین بماند، روحش آرام نمیگیرد و نشستن خون با خون عین بیغیرتی است. این است که راه میافتند دنبال قانون. از این دادگاه به آن دادگاه تا تو به مجازاتت برسی. تا آنها خودشان چهارپایه را از زیر پایت بکشند و مردنت را با چشم ببینند. تو میدوی برای رضایت، آنها میدوند برای انتقام.
خانواده تو همه جا اعتبارشان پایین است، چون برچسب خانواده قاتل روی پیشانی دارند و آنها مظلوم و قابل درکند، چون عزیزشان را ناجوانمردانه از دست دادهاند. همین عمل، نگاهها را به آدم عوض میکند. حالا تو قاتلی و بچههایت نمیتوانند توی مدرسه سر بلند کنند. حالا تو قاتلی و همسرت مجبور است هم مرد باشد هم زن. باید در نبود تو هم شکم آنها را سیر کند هم دنبال آزادی تو باشد. یک جاهایی محکم و استوار بایستد و گاهی با اشکهایش دل خانواده مقتول را بلرزاند و به رحم بیاورد. هر دو حق دارند. هر دو عزیز از دست دادهاند. یکی توی دعوا یکی پای چوبه دار. اما یکی با عزت و دیگری در اوج ذلت. یکی حق دارد به عنوان ولیدم بالای سرت بیاید و نفس آخرت را ببرد که این عین شرع و عرف است. یکی هم باید بایستد و بدبختی و یتیم شدن بچههایش را در یک ثانیه تماشا کند.
نمیدانم روز بعد از قصاص خانواده مقتول چه حالی دارند. آیا خوشحالند؟ آیا وجدانشان آسوده است؟ چرا نباشد؟ آنها به وظیفه و حق خود عمل کردهاند. چرا باید پشیمان باشند؟ آنها مگر نمیخواستند غمی را که خودشان کشیدهاند دیگری هم تجربه کند. پس چرا باید اندوهگین باشند که چهارپایه را از زیر پای یک انسان کشیدند و دستور پایان حیاتش را صادر کردند؟
تا اینجا همه چیز حق است. عدالتی که باید اجرا شود و عامل ریختن خون بیگناهی که باید قصاص شود، اما اینجاست که تصمیم آدمها فرق میکند. بعضیشان بخشیدن را بلد هستند. بعضیشان ابا دارند از صدور جواز مرگ. این حق را فقط در حیطه قدرت خدا میدانند. آنها میدانند که کشتن فرد دیگر باعث زنده شدن عزیزشان نمیشود. چیزی به حالت اول بازنمیگردد حتی روح و روان آنها. گاهی وقتها این اولیا آنقدر بخشندهاند که از خون عزیزشان برای شادی روحش میگذرند. به خانوادهای حیات دوباره میبخشند تا خدا هم آنها را ببخشد. آنها با این بخشش روح بزرگشان را صیقل میدهند، اما خانوادهای یک بار طعم مردن را چشیده و دوباره به زندگی بازمیگردد. چقدر زیباست که زندگیبخش باشیم به جای گرفتن نفس بیجان یک رابطه. چقدر زیباست که طاقت نداشته باشیم یتیمی کودکی را بخواهیم. چقدر خوب است که گاهی وقتها رقیقالقلب باشیم و نتوانیم انتقام بگیریم. اصلاً لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست. این را بارها شنیدهایم. البته لازم است اشاره کنم این بخشش برای کسانی است که ناخواسته و با یک اشتباه مرتکب قتل شدهاند. آنهایی که مفسد هستند، متجاوزند و گناهشان بیش از غفلت لحظهایست قابل بخشش نیستند و باید روی مجازات بعضیها بیش از این پافشاری کرد.
در دینمان هم سفارش زیادی به بخشیدن شده است. اینکه کینهها را کنار بگذاریم و عشق و دوستی را نثار یکدیگر کنیم. بخشیدن آداب و مدلهای زیادی دارد. اما بعضیها بلدند زندگی ببخشند. بعضی مادرها را باید ستود. درست در زمانی که باید برای فرزندش آرزوهای زیبا میکرد، باید او را به تن سرد خاک بسپارد. میگویند فرزندت ضربه مغزی شده است. میگویند دیگر امیدی به نجاتش نیست. او حالا یک زندگی نباتی دارد. یعنی فقط، چون نفس میکشد زنده است. میدانم برای یک مادر چه سخت است در آن صحنه دلخراش تصمیم بزرگ بگیرد. چه دشوار است باور کند امیدی به نجات نیست و حالا باید تصمیم بگیرد تا با آن پیکر نیمهجان که به آخر خط دنیا رسیدهاند وداع کند. بعضیها عاشقی را خوب میدانند. دلشان نمیخواهد عزیزشان را به خاک بسپارند. نمیخواهند یاد و خاطرش را به مور و عقربها بسپارند. آنها دیگر جسم عزیزشان را ندارند، اما با یک بخشش بزرگ زندگی آنها را جاودانه میکند. دیگر هیچ نیرویی نمیتواند صدای کوبیدن قلبش را متوقف کند. دیگر کسی نمیتواند چشمهایش را روی زیباییهای دنیا ببندد. زیرا آنها تصمیم میگیرند تا بخشی از پیکر عزیزشان را در جان یکی دیگر به ودیعه بگذارند. آنها معاملهای دو سر سود میکنند. هم با این ترفند خداپسندانه به یک انسان فرصت زیستن میدهند و هم قلب و اعضای عزیزشان را زنده نگاه میدارند. این مادرها دل بزرگی دارند. باید دستشان را بوسید. این روزها عده زیادی خودشان طالب این بخشش زیبا هستند. تصمیم میگیرند تا جسمشان را به جای خاک به انسانی دیگر بدهند که هنوز برای کوچش فرصت هست. هر روز عده زیادی به جمع اهداکننده عضو میپیوندند تا اگر روزی خدای ناکرده دست تقدیر دچار زندگی نباتیشان کرد با اجازه از قبل داده خودشان کارهای پیوند سریعتر انجام شود. آنها خودشان خیال والدین را راحت میکنند و تصمیم را برای آنهایی که همدرد هستند آسان میکنند. کارت اهدای زندگی یکی از بهترین کارتهای توی کیفمان است که هر کس آن را ببیند متوجه دل بزرگ و مهربان ما میشود؛ چراکه بخشیدن جرئت میخواهد و هر کسی را لایق این جرئت نیست.
یک عده دیگر هم نه پول میبخشند و نه زندگی. اما خوب بلدند از خطاها بگذرند و ببخشند. میتوانند مهربان باشند و اگر کسی خطایش را پذیرفت و عذر خواست آن را بپذیرند. یاد گرفتهاند انسان جایزالخطاست و هر کسی ممکن است خطا کند. برای همین دعوا و اختلافات را کنار میگذارند و قبل از آنکه کارشان به دادگاه و شکایت برسد، خودشان حل و فصل میکنند.