سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: تدارک ویژهای برای بزم دو نفرهشان دیده بود. میز پر از شمعهای وارمر بود و گلدان پر از گلهای نرگس. باید خبر مهمی به همسرش میداد. آنقدر مهم بود که بخواهد او را مدتی معطل کند و بعد بگوید. نشستند و حرف زدند و به چشمهای هم زل زدند. نگاههای زن با همیشه فرق میکرد. برق خاصی داشت. خوشحالی توی صورتش موج میزد. دل توی دلش نبود تا زودتر برود سر اصل مطلب و همسرش را غافلگیر کند. همسرش، اما حال خوشی نداشت. کلافگیهایش را دود کرد و حلقه حلقه از دهانش بیرون فرستاد. زن نگاهش کرد، اما دود سیگار آرامشی بیش از کلام او داشت. ترجیح داد سکوت کند، اما دودها آزارش میدادند. مدتها بود این جذاب لعنتی مردها، بهجای سرطان ریه سرطان تنهاییهایشان شده بود. او همسرش را دوست داشت و نمیخواست دود نفسش را بند بیاورد، اما ترجیح مرد اینگونه بود و اصرارهای زن را میگذاشت به حساب نصیحتهای مادرانه و همین کلافهاش میکرد. بعد از آن سکوت کرد و حرفی نزد. حتی خبر خوبش را نگفت. اخم کرد و منتظر ماند تا نگاهش کند و معنی این تدارکات ویژه را بپرسد. کلافه شد. سیگارش را با دست گرفت و آهسته نجوا کرد: «میشه انقدر سیگار نکشی؟ میخوام باهات حرف بزنم.»
انگار آتش زیر خاکستر بود. کلافه برخاست و میز را ترک کرد. کتش را برداشت و از خانه بیرون زد. هرچه زن صدایش کرد صدایش به جایی جز دیوارهای خانه نرسید و او رفت. حالش بد بود.
زن نمیدانست چرا قهر کرده. نمیدانست چرا آنقدر زود جوش میآورد. نمیدانست چرا آنقدر در مقابل نکشیدن سیگار لعنتی مقاومت میکرد. هیچکدام را نمیدانست. جز اینکه روزش خراب شده بود و او هم نتوانسته بود سورپرایزش را رو کند. میخواست گریه کند که صدای گوشی بند خلوت غمبارش را گسست. دوستها و همکلاسیهایش بودند. بعد از سالهای دانشگاه هیچکدامشان را ندیده بود. همسرش اینگونه خواسته بود و او هم پذیرفته بود. حالا میخواستند سورپرایزش کنند و به دیدارش بیایند. معلوم نبود آدرسش را چطور یافتهاند. اما وقتی گوشی را برداشت. آنها پشت در بودند. دیدهبوسی کردند و به خانه آمدند. همسر یکیشان نیامده بود. سر کوچه مانده بود تا یک قنادی پیدا کند و با یک جعبه شیرینی به خانهشان بیاید. آنها آنقدر غرق خاطرات تلخ و شیرین شدند و دوستش آنقدر از عروسی و محسنات همسرش گفت که زمان از دستشان در رفت. دل توی دلش نبود. مدام به ساعت نگاه میکرد تا همسرش برگردد. میدانست با این عصبانیت کاری دست خودش میدهد. میدانست وقتی عصبانی میشود کنترل ذهن و مغزش را از دست میدهد و مثل یک شیر زخمی هرکاری از او برمیآید. دلش شور میزد، اما لبخند روی لبش بود. برای خوشایند دوستش! دوستی که بعد از سالها برای دیدارش آمده بود.
اضطراب کلافهاش کرده بود. غرورش را زیر پا له کرد و چند باری به موبایلش زنگ زد، اما بیفایده بود. کینهاش شتری بود. مرد حالش بد بود. با ماشین دوری زده بود و حالا به امنترین نقطه جهان که گوشه دنج خانهاش بود برگشته بود. هوا سرد بود و باران نمنم میبارید. حال خوبی نداشت. سالها حس پدریاش را فرو خورده بود و احساسهای پنهانش از او یک مرد عصبی ساخته بود که برای فرار از دردهای آزاردهنده روانش به سیگار پناه آورده بود. معتقد بود بعضی حرفها را نمیشود به زنها گفت. جنس بعضی حرف و دردها مردانه است. تازه میخواست آرام شود که یک ماشین پارک شده مقابل پارکینگ، روانش را به هم ریخت. جوش آورد و تمام عقدههایش را سر ماشین بیراننده خالی کرد. آنقدر به لاستیکهایش لگد کوبید تا کسی بیرون بیاید و او یقهاش را به خاطر این بیشعوری و سطح پایین فرهنگ شهروندی بگیرد. دندان از خشم به هم میسایید. گونهاش میلرزید. زنگ همه خانهها را زد، اما خبری از راننده نبود. کمی بعد مردی شیرینی به دست از ته کوچه آمد. او را شناخت، پیش آمد و دست پیش برد و احوالپرسی کرد، اما او عصبانیتر از این حرفها بود که چیزی بشنود. وقتی فهمید مهمان خانه خودش بوده خونش به جوش آمد و غیرتش زد بالا. برای لحظهای چشمش را روی عقلش بست و هرچه فکر پلید بود توی ذهنش مرور کرد. تنها به این فکر کرد که زنش او را از خانه دک کرده و دنبال بهانه بوده تا در غیابش با خیال آسوده مهمان غریبه دعوت کند. یقهاش را گرفت، چشمهایش را بست و دستهایش را باز.
دلشوره زن بیهوده نبود. انگار همسرش را خوب میشناخت. تا صدای داد شنید با ترسی که به جانش افتاده بود توی کوچه خزید. اگر دیر رسیده بود همسر دوستش زیر دستهای پرقدرت، اما عصبانیاش تکهتکه میشد. پیش رفت و با التماس واسطه شد. اما تیر خشمش او را هم بینصیب نگذاشت و جلوی دروهمسایه که حالا از هر سوراخی سر برآورده بودند تا بدانند ماجرا چیست، همسرش را سکه یک پول کرد و با فریاد مجبورش کرد به خانه برود. اما زن ترسید. پیش رفت و قسمش داد. خواست مانع دعوایشان بشود که او را هل داد و به دیوار چسباند. دیگر صدایی نیامد. همه جا سکوت بود و وهم. خون که جاری شد دانست چه آتشی به زندگیاش انداخته. زن در آخرین لحظه زندگیاش دستی به خون سرش کشید، لبخند تلخی زد و میان گریه و نفسهای آخر توی گوشش عاشقانه زمزمه کرد که میخواسته او را سورپرایز کند و بگوید بالاخره بعد از سالها تلاش و صبوری دعایش مستجاب شده و حالا او پدر یک جنین سه ماهه است. گاهی چه زود دیر میشود!