کد خبر: 970842
تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۳۹۸ - ۲۲:۲۴
گفت‌وگوی «جوان» با جانباز صباح وطن‌خواه از امدادگران حاضر در جبهه ذوالفقاری آبادان
بعد از انتشار «صباح» پای صحبت‌های این بانوی انقلابی نشستیم تا او و زندگی پر فراز و نشیبش را بهتر بشناسیم...
صغری خیل فرهنگ
سرویس ایثار و مقاومت جوان آ‌نلاین:‌ انتشار کتاب «صباح» از زندگی خانم صباح وطن‌خواه باعث آشنایی‌ام با او شد. وطن‌خواه با وجود نقش برجسته‌ای که به عنوان یک زن در آغازین روز‌های جنگ، مقاومت خرمشهر و جبهه ذوالفقاری داشت، تا قبل از انتشار کتابش حاضر به گفتگو درباره خاطراتش نبود. بعد از انتشار «صباح» پای صحبت‌های این بانوی انقلابی نشستیم تا او و زندگی پر فراز و نشیبش را بهتر بشناسیم. او اوایل انقلاب یک دختر جوان بود که آشنایی‌اش با حضرت امام باعث شد مسیر تکامل را سریع‌تر طی کند و در فضایی به نام جنگ به اوج بلوغ فکری و عملی برسد. گفت‌وگوی ما را با جانباز صباح وطن‌خواه پیش رو دارید:

اهل کجا هستید، کمی از خودتان و خانواده‌تان بگویید.
اهل خرمشهر هستم. در یک خانواده سنتی و در عین حال متجدد و پرجمعیت، اما مقید به آداب مذهبی بزرگ شدم. به علت گرایش‌ها و صحبت‌های پدر و تعریف ایشان از اقدامات ظالمانه شاه در حق مردم از همان دوران کودکی از رژیم پهلوی متنفر بودم. اتفاقات تلخ ۱۵ خرداد ۴۲ هم که پدرم از آن اتفاقات یاد می‌کرد، در ذهنم ماندگار شد. بابا همیشه می‌گفت بالاخره سیدی خواهد آمد تا اوضاع را دگرگون کند. به خاطر اعتمادی که به صحبت‌های ایشان داشتیم، همیشه منتظر یک حرکت حماسی و مذهبی در ایران بودیم. از این رو وارد جریان انقلاب شدیم.

خودتان هم سعی می‌کردید از تحولاتی که انقلاب نام داشت بیشتر بدانید؟
بله؛ اهل مطالعه بودم. کتاب «خودسازی» که مجموعه‌ای از توصیه‌های امام در مورد چگونه رفتار کردن، چگونه ورزش کردن و دستورات و تعلیمات دیگری که بچه‌های انقلابی باید بدانند را خوانده بودم.
کتاب‌های دیگر مثل کتاب‌های دکتر شریعتی را مطالعه می‌کردم. خاطرات افرادی که در زندان‌های ساواک شکنجه شده و با انواع و اقسام وسایل شکنجه نظیر اتو، سیخ داغ، تخم‌مرغ آب‌پز و... مورد آزار قرار گرفته بودند را مرور می‌کردم و روز‌های متوالی از خودم می‌پرسیدم که چطور می‌شود کسی نسبت به همنوع خود این همه بی‌رحمی و قساوت از خود نشان بدهد.

از روز‌های پرتلاطم انقلاب، چه خاطراتی در ذهنتان ماندگار شده است؟
خاطرات بسیاری از آن ایام دارم. در سال‌های قبل از پیروزی انقلاب به همراه مادرم برای خرید یک اجاق گاز به بازار رفتیم. به هر مغازه‌ای سر زدیم با یک قیمت متفاوت روبه‌رو شدیم. من به مادرم گفتم بیا برویم از فروشگاه صنف لوازم خانگی خرید کنیم. قاعدتاً باید آنجا قیمت اجاق گاز از همه جا مناسب‌تر باشد.
وقتی به آنجا رسیدیم متوجه شدیم که قیمت آن جنس از همه‌جا گران‌تراست. من از این ماجرا خیلی ناراحت شدم و آن را تبدیل به یک موضوع انشای آزاد در کلاس کردم و خواندم. معلم انشا که آدم شاه دوستی بود، برخورد تندی با من کرد و کار را به دفتر مدرسه و مدیر کشاند و تهدید به اخراج کرد. داشتن همین روحیه اعتراضی به رژیم ظالم، کم‌کم در وجود من رشد پیدا کرد و پای من را به اولین راهپیمایی ضدشاهنشاهی باز کرد.

اولین روز جنگ تحمیلی کجا بودید؟
۳۱ شهریورماه ۵۹ من همراه مادر، برادر و خواهرهایم‌شهناز، منا و صدیقه به قم‌رفته بودیم و قرار بود خواهرم صدیقه در حوزه علمیه قم ثبت‌نام کند. در همین گیرودار بودیم که ساعت ۲ از طریق رادیو، خبر بمباران فرودگاه مهرآباد و پنج شهر دیگر کشور را توسط ارتش بعث شنیدیم و همان لحظه خودمان را به راه‌آهن رساندیم تا با قطار به سمت خرمشهر حرکت کنیم. به جرئت می‌توانم بگویم خانواده ما یکی از معدود خانواده‌هایی بود که از همان روز‌های ابتدایی جنگ با تمام توان و نفرات از والدینمان گرفته تا کوچک‌ترین عضو خانواده در خدمت جنگ و مقاومت بودیم. اول مهرماه ۵۹ به خرمشهر رسیدیم.
مردم خرمشهر به خاطر دفاع از دین اسلام و عرق مذهبی و غیرتی که نسبت به ناموس خود داشتند در مقابل کفار بعثی ایستادگی کردند. من و خواهر بزرگ‌ترم بعد از طی مسیر ۲۰ ساعته تهران-‌خرمشهر قبل از اینکه به خانه‌مان برویم، مستقیماً برای امدادرسانی به کوچه و خیابان‌های محل درگیری رفتیم. مادر و دیگر اعضای خانواده هم روز دوم مهرماه به مسجد جامع رفتند و در قسمت آشپزخانه مشغول شدند و یکی از برادر‌ها و خواهرهایم هم به طور رسمی عضو سپاه پاسداران شدند. اعتقاد ما این بود که اگر سال ۶۱ هجری همراه امام حسین (ع) در کربلا نبودیم یاری‌اش کنیم، امروز بر ما واجب است که در کربلای خمینی (ره) از دین جدش حمایت کنیم. ما بر این باور بودیم که صدام به دستور امریکا برای نابودی امام خمینی (ره) که به نام الله انقلاب کرده و حکومت و جمهوری اسلامی را بر پایه دین استوار نموده، به چنین جنایت و خیانتی علیه اسلام و مسلمین دست زده است.

همان یکم مهرماه که به خرمشهر رسیدید، اوضاع شهر چطور بود؟
در بدو ورودمان، صدای مهیبی شنیده شد. تا آن زمان چنین صدایی نشنیده بودم. خواهرم فوزیه که در درگاه حیاط خانه ایستاده بود، فریاد زد خمپاره زدند، بیایید داخل خانه و پناه بگیرید. من چمدان مسافرتی را داخل هال گذاشتم و گفتم می‌روم ببینم کجا را زده‌اند شاید کسی به کمک احتیاج داشته باشد. اینطور شد که کار امدادگری و کمک به مجروحان را از همان بدو ورودم آغاز کردم. اما بعد از دو، سه روز فعالیت در بخش امداد و نجات، هرکاری که در توانمان بود انجام دادم. چند روز بعد با توجه به شرایطی که پیش آمد اسلحه به دست گرفتم و در کنار دیگر برادران و خواهران جنگیدم.

قبل از آن با اسلحه آشنایی داشتید؟
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی دوره‌های آموزشی را در دبیرستان گذرانده بودم و با اسلحه ژ.۳ آشنایی داشتم.
برایتان سخت نبود؟ چون باید به جای باند و پانسمان مجروحین، اسلحه به دست می‌گرفتید.
شرایط اینطور ایجاب می‌کرد. در هر عرصه که نیاز بود وارد عمل می‌شدیم. شهید محمود فرخی ابتدا سلاح ام. یک به من داد و من به همراه مریم امجدی در مسجد جامع مشغول شدیم. ۱۶ مهرماه ۵۹ در خط مقدم حضور داشتم و به طور مستقیم با عراقی‌ها جنگیدم. هنگام دفاع از شهر هم حداقل کاری که می‌کردیم این بود که خط آتش ایجاد می‌کردیم تا بچه‌های امدادگر و همرزمانمان وقت نبرد راحت از عرض خیابان عبور کنند. روزی را به یاد می‌آورم که چند خیابان پایین‌تر از مسجد جامع درگیری شدیدی بین نیرو‌های ما و عراقی‌ها ایجاد شد. عراقی‌ها تا مرکز شهر رخنه کرده بودند. تیراندازی کردیم تا بعثی‌ها را به عقب برانیم. در همین حین یکی از رزمنده‌ها از ناحیه پا مورد اصابت قرار گرفت. من بلافاصله اسلحه را روی دوشم انداختم و برای پانسمان و جلوگیری از خونریزی شدید به سراغ مجروح رفتم. محل اصابت گلوله را بستم. برای انتقال مجروح، باید از خیابان رد می‌شدیم. برادری که همراهم بود مجروح را به دوش گرفت و من اسلحه ژ.۳ را به دست گرفتم و بی‌وقفه به سمت دشمن تیراندازی کردم و خط آتش درست کردم تا همرزمانمان بتوانند مجروح را به سمت دیگرخیابان منتقل کنند. عراقی‌ها درست مقابل ما بودند. با ایجاد خط آتش توانستیم از معرکه جان سالم به در ببریم. ۱۷ مهرماه در گمرک مجبور به رزم با عراقی‌ها شدیم. فردای آن روز یعنی ۱۸ مهرماه در جریان درگیری و مبارزه مجروح شدم.

اگر می‌شود یادی از همرزمانتان کنیم.
حتماً؛ در خرمشهر و در بحبوحه محاصره و سقوط خرمشهر با خواهران سیده زهرا حسینی، فرهادی و مریم امجدی همسنگر بودم و در گمرک همرزم برادران گروه ابوذر آقای سعادت، شهیدان محمود و قاسم فرخی و شهید مسعود پاکی بودم. آقای هاشمی از همرزمان من بود که بعد از سقوط خرمشهر و در جبهه ذوالفقاری همراهی‌شان کردم.
گفت‌وگوی ما مقارن با ایام عملیات ثامن‌الائمه (ع) و شکست حصر آبادان منتشر می‌شود. شما هم که در جبهه آبادان حضور داشتید.
من در جبهه ذوالفقاری آبادان بود. هنگام محاصره آبادان از سمت ذوالفقاری تنها امدادگر و رزمنده زن حاضر در جبهه ذوالفقاری بودم. در مدت حضورم هم مجروح شدم. ترکشی که در زانوی چپم جا خوش کرده، یادگاری آن روز‌ها است.
در میان تصاویر حضور زنان در دفاع مقدس، عکسی از شما دیده می‌شود که گویی مربوط به روز‌های ابتدای جنگ در خرمشهر است.
بله؛ ۸ یا ۹ مهرماه ۵۹ بود. این عکس دلواپسی‌های آن روز‌ها را برایم تداعی می‌کند. آن روز و آن لحظات پرتلاطم را خوب به یاد دارم. وقتی عکاس آقای سعید صادقی، می‌خواستند این عکس را از من و خواهرانم و مرحوم خانم امجدی بگیرند، فریاد زدم برو از جبهه در حال سقوط، رزمنده‌های بی‌سلاح و بی‌کفش عکاسی کن تا مردم واقعیت‌های این جنگ را متوجه بشوند. تصویر نان و پنیری که در دست یکی از خواهر‌ها است، به این خاطر است که ۶ صبح گرفته شده است.

فکر می‌کنید در این سال‌ها به قدر کافی به نقش زنان در دفاع مقدس پرداخته شده است؟ چه ظرفیت‌هایی مورد غفلت واقع شده است؟
از همان ابتدا این نقش مهم و برجسته نادیده گرفته و کمرنگ جلوه داده شد و تنها روحیه ایثار در وجود زن در وجود مادر یا همسر شهید متبلور شد. اما بحق باید گفت که زنان در روز‌های دفاع از هیچ مقاومتی دریغ نکردند. بعد از گذشت چند سال و دعوای زرگری قشر‌های دروغ‌پرداز و عافیت‌طلب متوجه غفلت خود شدم که چرا وقایع و حقایق انقلاب و جنگ را برای جوانان و بی‌خبران از آن دوران روایت نکنم؟! برای همین نگفتن‌ها و کم گفتن‌های برخی، تصمیم گرفتم وارد این جبهه فرهنگی شوم و آنچه را که بر من و همراهان در آن برهه تاریخی گذشته است را روایت کنم؛ چراکه به فرموده رهبری اگر ما نگوییم در آینده آنطور که خودشان می‌خواهند می‌گویند و جای حق و باطل را جا‌به‌جا خواهند کرد. ما در آن زمان نه آب داشتیم، نه غذای کافی و نه سلاح برای جنگیدن و نه یک رئیس‌جمهور لایق. همه این کاستی‌ها در مقابل دشمنی بود تا بن دندان مسلح که از شرق و غرب و از طرف همسایگان بی‌کیفیت پشتیبانی می‌شد. تنها وسیله‌ای که برای دفاع در برابر توپ‌هایشان داشتیم، تن بود. مردم و جوانان چه دختر و پسر خرمشهری دریغ نکردیم و امیدواریم همه مجاهدت‌های آن روزهایمان مورد قبول درگاه حق قرار گیرد.

پس باید کتاب «صباح» را ماحصل تصمیم مجدانه‌تان در مکتوب کردن خاطره‌هایتان بدانیم. کمی از صباح برایمان بگویید. سبک نگارش کتاب به چه صورتی است؟
این برای اولین بار است که مخاطب از زبان خود راوی یعنی من روایت آغاز جنگ و دفاع از خرمشهر و همچنین نبرد در جبهه ذوالفقاری و... را می‌شنود. سبک نگارش خاطرات به صورت خطی یا به عبارت دیگر سیر تاریخی است. با توجه به اینکه دوره نوجوانی‌ام با دوران مبارزات مردمی برای پیروزی انقلاب اسلامی گره خورده، لازم بود از فعالیت‌ها و نقش‌هایم در این زمان صحبت شود. اینکه شخصیت من چطور و در چه حال و هوایی شکل می‌گیرد که در اولین ساعات شروع جنگ چنین ورود و عکس‌العمل‌های به‌موقع و مسئولیت‌پذیرانه‌ای از من سر می‌زند، همه و همه باید برای مخاطب قابل پیش‌بینی باشد. به این دلیل روایت نویسنده از خاطرات من از یک فلش‌بک کوتاه در سال ۶۸، به کودکی‌ام برمی‌گردد و شروع می‌شود.
 
مطالعه این کتاب را برای نسل‌های جوان کشور به‌ویژه دختران را چقدر ضروری می‌دانید. مهم‌ترین پیام کتاب برای این نسل چیست؟
نسل امروزی می‌توانند با مطالعه این کتاب خیلی ساده و روان خودشان را در مسیر شناخت بخشی از تاریخ دفاع مقدس و تاریخ معاصر کشورمان قرار دهند. روایت صباح از جنگ، داستان‌سرایی و خیال‌پردازی نیست. روایتی است واقعی از مظلومیت خواهران و برادران مان در خرمشهر. همان‌ها که برای حفظ این خاک راحت از جان و مال و اولادشان گذشتند وبرای چند لحظه هم که شده خودشان را به جای شخصیت اصلی روایت یا کاراکتر‌های دیگر آن بگذارند و از خودمان بپرسیم اگر ما آنجا بودیم چه می‌کردیم؟! "صباح" قصه‌ای از مظلومیت‌های مردم این سرزمین است.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار