سرويس فرهنگ و هنر جوان آنلاين: امروز هفتمین روزیاست که زندهیاد داریوش اسدزاده یکی از پیشگامان معاصر هنرهای نمایشی ایران سر بر خاک نهاده و دوستدارانش را داغدار کرده است. هم از این روی و در تکریم یاد وخاطرهاش، با هوشنگ رفعت دوست دیرینه آن مرحوم گفتوشنودی انجام دادهایم که نتیجه آن را پیشروی دارید. امید آنکه مقبول افتد.
ابتدا از نحوه آشناییتان با استاد داریوش اسدزاده بفرمایید که چطور شکل گرفت؟
ماه رمضان سال ۶۵ در مهمانی که در منزل آقای دانش بود با اسد آشنا شدم. آن زمان اسد تازه از آمریکا برگشته بود. سه شب پس از این آشنایی قرار بود من به همراه دوتن از دوستان مهندسم برای انجام کاری به اروپا سفر کنیم که دیدم اسد برای بدرقهام به فرودگاه آمده است. این معرفت اسد برایم خیلی قشنگ بود و همین مسئله باعث آغاز دوستی سی و سه ساله ما شد. ما با هم سی سال زندگی تو در تو داشتیم. حتما در زندگیتان با آدمهایی مواجه شدهاید که بدون آنکه علتاش را بدانید، از آنها خوشتان بیاید. آدمهایی که ممکن است تا آخر عمر هم نبینیدشان. دوستی ما هم به همین صورت شکل گرفت. واقعا همه چیز در جوانی قشنگ است و حرف اول را میزند، البته در همین جوانی اگر یک اشتباه کنید باید یک عمر تاوانش را پس بدهید. به نظر من زندگی کردن هنر است و سواد میخواهد که او داشت.
زندهیاد داریوش اسدزاده چه خصوصات اخلاقی داشت؟
خصوصیات آدمها مثل اثر انگشت میماند، هرکس خصوصیات مخصوص خودش را دارد با اینحال یک سری انسانها هستند که زندگی میکنند تا پول دربیاورند. یک سری انسانها هم هستند که پول در میآورند که زندگی کنند و اسد از گروه دوم بود و اگر غیر از این بود دوستی مان ادامه نمییافت. چون من از آدمهای گداصفت بدم میآید، به نظرم با آدم گداصفت حتی اگر پولدار هم باشد، نمیشود زندگی کرد. در حالی که اسد سفرهدار بود. امکان نداشت مهمانی به خانهاش بیاید و او در پذیرایی کردن کم بگذارد. یادم میآید یکروز با هم بیرون رفته بودیم که اسد برای خرید کلاه داخل یک مغازه شد. همین کلاهی که در عکس میبینید را برای خودش خرید. گفتم اسد چه قشنگه این کلاه، بلافاصله یکی هم برای من خرید!
گویا جناب اسدزاده مستأجر شما هم بودهاند؟
بله. خانهای که اسد در آن ساکن بود را من برای دخترم خریده بودم. اما بعد از اینکه دامادم و دخترم در صانحه تصادف از بین رفتند، من به اسد پیشنهاد کردم در این خانه ساکن شود. البته نوهام هم خیلی به اسد علاقه داشت.
در سالهایی که گذشت چه عاملی را مسبب دوام و تازگی دوستیتان میدانید؟
اینکه بدون چشمداشت و به معنای واقعی کلمه همدیگر را دوست داشتیم. دوست داشتن صادقانه و خالص. چون به نظرم دوست داشتن هیچوقت قانون بردار نیست و نمیتواند ضابطهای داشته باشد. علاوه بر اینکه اسد واقعا آدم صادقی بود. چون اگر حیلهای در کارش بود، من نمیتوانستم در تمام این سالها با او رفاقت کنم.
از بیماری ایشان چطور با خبر شدید؟
اسد در بیمارستان که بستری بود و تلفنی با هم صحبت میکردیم، یکروز در تماسی که داشتیم گفت: «رفعت بهم میگن تو ریهات یه غده است. چکار کنم» گفتم: «میدانی اسد این غده چیه، بخاطر اون سیگارهایی هست که میکشیدی. بلاخره سیگارها کار خودشون رو کردن. دست به ترکیبت نزن.» البته درشرایط جسمی اسد کاری هم نمیشد انجام داد. هرچند اسد خونرسانی بدنش فوقالعاده بود. به طوری که اگر چند لیتر از خون از بدنش دفع میشد در مدت کوتاهی جایگزین میشد و اگر هم تابحال با این بیماری توانست دوام بیاورد، بخاطر همین خصوصیت جسمیاش بود. ناگفته نماند که این اواخر اسد حس میکرد که چه در پیش دارد.
دیدار آخرتان با زندهیاد اسدزاده چطور شکل گرفت؟
زندهیاد محمد نوری از دوستان قدیمم پیش از فوت بیمار شد. یک هفته قبل از فوت محمد نوری نیم ساعت سهربع باهم تلفنی صحبت کردیم و به او گفتم میخواهم بیایم و تو را ببینم. گفت: «رفعت صلاح نیست. بگذار قیافه همان محمدنوری که میشناختی در ذهنت باقی بماند. الان اگر بیایی و مرا آنطور ببینی ناراحت میشوی. دلم راضی نمیشود.» در مورد اسد هم، چون این خاطره در ذهنم بود و با توجه به بیماری اسد دلم میخواست تصویرش همانطور باوقار در ذهنم باقی بماند. چون اگر او را میدیدم که در تخت افتاده اذیت میشدم به همین خاطر تلفنی با هم صحبت میکردیم. تا اینکه خانم اسد تماس گرفت و گفت صلاح است که بیایی و او را ببینی. با این تماس یکمرتبه توی دلم خالی شد و گفتم نکند اتفاقی افتاده است؛ لذا جمعه، دو روز پیش از فوتش به دیدنش آمدم و چه کار خوبی هم شد، چون دیدار آخرمان بود.