کد خبر: 964980
تاریخ انتشار: ۱۶ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۰:۳۹
برگی دیگر از زمینه‌های شکل‌گیری انقلاب مشروطیت ایران
روز‌هایی که بر ما گذشت، تداعی‌گر سالروز صدور فرمان مشروطیت از سوی مظفرالدین شاه قاجار بود. مقالی که در پی می‌آید به همین مناسبت به شما تقدیم می‌شود. امید آنکه تاریخ‌پژوهان و علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.
احمدرضا صدری
سرويس تاريخ جوان آنلاين: روز‌هایی که بر ما گذشت، تداعی‌گر سالروز صدور فرمان مشروطیت از سوی مظفرالدین شاه قاجار بود. مقالی که در پی می‌آید به همین مناسبت به شما تقدیم می‌شود. امید آنکه تاریخ‌پژوهان و علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

رمضان سال ۱۳۲۳ﻫ. ش در پی جنگ روسیه و ژاپن و سپس انقلاب روسیه، ارزاق، به‌خصوص قند در تهران فوق‌العاده گران می‌شود. علاءالدوله، حاکم سختگیر تهران سعی می‌کند به این بهانه چند تن از تجار ناراضی تهران را که در اعتراض به عملکرد مسیو نوز بلژیکی در حرم حضرت شاه عبدالعظیم متحصن شده بودند، تنبیه کند. از آنجا که علما هم در چند ماه گذشته به عملکرد علاءالدوله اعتراض کرده بودند، او سعی داشت با تنبیه تجار درواقع از روحانیون هم زهر چشم بگیرد.

فلک کردن سید هاشم تاجر توسط علاءالدوله و باقی قضایا
بزرگ‌ترین تاجر قند پیرمرد ۶۰، ۷۰ ساله خیر و متدینی به نام سید هاشم بود که علاءالدوله به او تکلیف کرد باید قند را به قیمت سابق بفروشد. سید هاشم گفت چنین التزامی نمی‌دهد و تمام ۱۰۰ صندوق قند خود را پیشکش می‌کند و دست از تجارت برمی‌دارد! او دستور داد پیرمرد را فلک کنند، ولی هرچه فشار را بیشتر می‌کرد مقاومت سید هاشم بیشتر شد. چوب خوردن سید هاشم که به سبب انجام کار‌های خیر متعدد محبوب مردم بود خون همه را جوش آورد و در اعتراض به این کار دکان‌ها را بستند و در مسجد شاه جمع شدند. دلجویی میرزا نصرالله‌خان مشیرالدوله، وزیر امور خارجه از تجار هم فایده نداشت و آتش انقلاب زبانه کشید.

از این تاریخ تا کودتای ۱۲۹۹ رویداد‌های وحشتناکی رخ دادند و آدمکشی، تبعید، غارت و قتل تاریخ معاصر ایران را پر کرد. در این دوران شب‌نامه‌هایی پخش می‌شوند که اکثر آن‌ها از شدت وقاحت قابل نقل نیستند. در یکی از مؤدبانه‌ترین شب‌نامه‌ها درباره آیت‌الله بهبهانی آمده است: «حجت‌الاسلاما، نایب‌الاماما، حضور شما عرض می‌نماییم سن شما که از ۷۰ زیادتر شده ریش شما هم که سفید گردیده، اما چه فایده که خیالات فاسده و آمال و آرزو‌های شما جوان گردیده هنوز دست از کار‌های قدیمی برنداشتید بلکه تا به حال از غم بی‌آلتی افسرده بودید حال که فی‌الجمله رمقی به خود مشاهده فرمودید به بلعیدن کره ارض قناعت نمی‌فرمایید طمع آسمان‌ها هم که نمودید.‌ای آقای بزرگوار نه به آن زینب و کلثوم خواندنت و نه به آن دایره و دنبک زدنت، آخر تو که ما را پیش یهود و نصاری و مجوس و تمام ملل خارجه از خجالت آب نمودی. آقا جان چقدر بی‌شرم تشریف داری.»
چند جمله اول شب‌نامه‌ای هم که علیه علاءالدوله منتشر شد، نقل می‌شود: «آقای میرزا احمدخان علاءالدوله ابن عبدالرحیم‌خان یزیدزاده، چرا حیا نمی‌کنی؟‌ای بی‌حیا، شرم نمی‌کنی؟‌ای بی‌شرم، خیانت بس است! این‌قدر این ملت بدبخت از میان رفته را آزار مکن، زحمت مده! سبحان‌الله، بادیه‌ها دویده‌ام، ابله و خر شنیده‌ام، قرط و لوند دیده‌ام، لیک تو چیز دیگری.»

یک حیله و خنثی شدن آن به تدبیر علما
پس از تعطیل شدن بازار و جمع شدن مردم در مسجد شاه، امام جمعه تهران، یعنی نوه ناصرالدین و همکار و دوست صمیمی عین‌الدوله برای فرو نشاندن آتش خشم مردم حیله‌ای اندیشید و به جمعیتی که در مسجد شاه جمع شده بودند گفت که تنها بستن دکان‌ها فایده ندارد. بهتر است فردا را تعطیل عمومی اعلام کنید و علما را هم به میدان بیاورید، شاید به نتیجه برسید. مردم خوش‌باور فردای آن روز همه دکان‌ها را بستند و علما را به مسجد آوردند. آیت‌الله بهبهانی، آیت‌الله طباطبایی، امام جمعه و سایر سران قوم درباره توهین علاءالدوله به تجار بحث کردند و به این نتیجه رسیدند که عزل او را از صدر اعظم بخواهند و برای جلوگیری از این ستم‌ها از شاه بخواهند با ایجاد مجلسی به نام عدالتخانه موافقت کند. عصر آن روز سید جمال واعظ که از نقشه امام جمعه خبر نداشت، منبر رفت و تصمیم علما را به اطلاع مردم رساند. سپس گفت: «اعلیحضرت شاهنشاه اگر مسلمان است با علمای اعلام همکاری خواهد فرمود و عرایض بی‌غرضانه علما را خواهد شنید... و اگر...» که ناگهان امام جمعه از جا برخاست و فریاد زد: «ای سید بی‌دین!‌ای لامذهب! به شاه بی‌احترامی کردی.‌ای کافر!‌ای بابی! چرا به شاه بدگویی می‌کنی؟» بعد هم نوکران خود را که با چوب و چماق آمده بودند، صدا زد که به جان مردم افتادند. در بیرون شبستان هم ارابه‌ای را به حرکت درآوردند که صدایش در دل شب همه را به وحشت انداخت و مردم فرار کردند. امام جمعه درواقع می‌خواست با فرار علما از صحنه آن‌ها را از انظار مردم بیندازد تا دیگر میدانداری نکنند. در این حادثه عده‌ای مجروح شدند و دست و پا و سرشان شکست. چند نفر روی پشت‌بام مسجد فریاد می‌زدند که ژاندارم‌ها آمدند. آن‌ها هم چند تیر هوایی خالی کردند و مردم که سخت ترسیده بودند فرار کردند.

آن شب تا صبح بین خانه عین‌الدوله و خانه امام جمعه و شیخ فضل‌الله پیک‌هایی در رفت‌وآمد بودند. عین‌الدوله با طمطراق برای شاه بلبل‌زبانی می‌کرد که ملا‌ها می‌خواستند ارکان سلطنت را متزلزل کنند، اما امام جمعه به خدمت آن‌ها رسیده و دماغشان را به خاک مالیده است. آزادی‌خواهان در منزل ملک‌المتکلمین جمع شده بودند و میرزا حسن رشدیه جریان را با ذکر جزئیات برایشان گزارش کرد. طرفداران میرزا علی‌اصغرخان اتابک هم با سیدین ملاقات کرد و به آن‌ها قوت قلب داده بود. کاملاً معلوم بود امام جمعه به این حد اکتفا نمی‌کند و دنباله کار را خواهد گرفت. آیت‌الله طباطبایی نقشه دقیقی را طرح می‌کند و می‌گوید: «اگر ما فردا در این شهر بمانیم عین‌الدوله محرک امام جمعه و مردم می‌شود شاید مقصود منقلب شود، چه بعضی از اجزای ما با اجزای امام جمعه زد و خورد خواهند نمود، تجار هم داخل در کار می‌شوند. اگر همراهی از آن‌ها نکنیم که مناسب نیست و اگر همراهی کنیم آن وقت به مردم القای شبهه خواهند نمود و درباریان می‌گویند ما خواستیم قند را ارزان کنیم آقایان مانع شدند و به این بهانه سایر مأکولات را هم گران خواهند نمود. به بهانه نظم شهر و امنیت، مردم را نفی و تبعید می‌کنند. پس صلاح در این است که چند روزی در این شهر نباشیم و در زاویه مقدسه حضرت عبدالعظیم (ع) متوقف و مجاور باشیم.» همگی از این نقشه استقبال می‌کنند و آیت‌الله بهبهانی هم هنگامی که از این تصمیم آگاه می‌شود، بسیار اظهار مسرت می‌کند و آن را می‌پذیرد.

به سوی زاویه حضرت عبدالعظیم (ع)
بدین ترتیب بود که در روز ۱۶ شوال سال ۱۳۲۳ﻫ. ق علما به سوی شهرری راهی می‌شوند و عین‌الدوله هرچه تلاش می‌کند مانع آن‌ها شود نمی‌تواند. خالی شدن شهر از علما که کار‌های وزارتخانه‌های متعدد امروز را انجام می‌دادند ابداً به نفع حکومت نبود. فرصت‌الدوله شیرازی در مقدمه دیوان خود می‌نویسد: «خودم دیدم که زنی مقنعه خود را سر چوبی کرده بود و فریاد می‌زد از این به بعد دختران شما را مسیو نوز بلژیکی باید عقد کند، چون دیگر علما را نداریم!» روزبه‌روز بر تعداد مهاجرین افزوده می‌شد. عین‌الدوله هر کاری از دستش برآمد انجام داد که علما را برگرداند، اما نتیجه نگرفت. سرانجام کار به جایی رسید که برای تهیه خوراک سیل عظیم مهاجرین باید یک خروار برنج پخته می‌شد. مخارج مهاجرین را میرزا علی‌اصغرخان اتابک، بازاریان که از ترس اتابک در مهاجرت شرکت نکرده بودند و سالارالدوله، پسر مظفرالدین شاه می‌دادند. سالارالدوله قصد داشت با طرفداری از آزادی‌خواهان به مقصود خود برسد. او مبلغ ۸ هزار تومان را از طریق ملک‌المتکلمین به مهاجرین رساند.
شاهِ مهربان، اما عاری از اراده و تدبیر!
شاهِ بی‌خبر از همه جا!
واقعیت امر این است که این تحصن به دلیل رأفت مظفرالدین‌شاه به خاک و خون کشیده نشد، وگرنه امیربهادر جنگ با ۵۰۰ سرباز عازم شهرری بود تا آقایان علما را به‌زور برگرداند که شاه دستور مراجعت به او را داد. افسوس که این آیت رأفت به‌کلی از اراده و تدبیر عاری بود و حتی ماهیت وقایعی را که در تهران و زیر گوشش اتفاق می‌افتادند درک نمی‌کرد. سرانجام آزادی‌خواهان تصمیم گرفتند با استفاده از همین ویژگی عطوفت و مهربانی شاه فاصله‌ای را که توسط عین‌الدوله بین او و ملت کشیده شده بود بردارند. قرار شد ملک‌المتکلمین و یحیی دولت‌آبادی وسیله اجرای این تصمیم شوند. آن‌ها با شمس‌الدین بیک، سفیر امپراتوری عثمانی دوست بودند و از طریق او تقاضای آزادی‌خواهان را به عرض شاه رساندند. عین‌الدوله هم از ترس از دست دادن مقام خود به آزادی‌خواهان روی خوش نشان داد. درخواست‌ها توسط سفیر عثمانی به وزیر امور خارجه داده شد تا به شاه عرضه کند. شاه که تا آن روز از هیچ اتفاقی خبر نداشت، دستور داد از طریق سفیر عثمانی به آقایان علما اطلاع داده شود که خواسته‌های آن‌ها پذیرفته می‌شود و لذا به تهران بازگردند. سپس به عین‌الدوله دستور داد که آقایان علما را محترمانه بازگرداند، ولی او به دستور شاه اعتنا نکرد. این کار همیشگی او بود که از عواطف شاه سوء‌استفاده کند. می‌گفت اطاعت امر، اما درواقع کار خودش را می‌کرد. اجرای فرمان شاه مقدماتی می‌خواست که سه روز طول کشید و عین‌الدوله تصمیم داشت در این سه روز به شیوه دیگری متحصنین را پراکنده کند. مردم با بی‌صبری منتظر بازگشت علما بودند، اما این اتفاق نمی‌افتاد. یک روز که شاه مهمان امیربهادر جنگ بود، زن و مردی دو نامه تهدیدآمیز را هنگام ورود او به خانه امیربهادر به دستش دادند. موقع بازگشت هم زن‌ها اطراف کالسکه سلطنتی را گرفتند و با گریه و زاری از شاه خواستند علما را برگرداند. در همین روز دکان‌ها و بازار‌ها هم بسته شدند. شاه عین‌الدوله را احضار کرد و گفت اگر همین فردا علما را برنگرداند، خودش شخصاً می‌رود و آن‌ها را می‌آورد. درنتیجه عین‌الدوله ناچار شد فرمان شاه را اطاعت کند و فرمان تأسیس عدالتخانه را که یکی از خواسته‌های علما بود از مظفرالدین‌شاه بگیرد.

بازگشت از یک تحصن موفق
آیت‌الله بهبهانی و آیت‌الله طباطبایی همراه با سایر علما با شکوه و جلال کم‌نظیری به شهر برگشتند و بلافاصله به حضور شاه بار یافتند. مردم هم به مناسبت ورود آن‌ها شهر را چراغانی کردند. اما عین‌الدوله سرسخت‌تر از این بود که به این آسانی‌ها تسلیم اراده علما شود و لذا در بین خواسته‌های هشت‌گانه آنان کم‌اهمیت‌ترین آن‌ها را که عزل علاءالدوله از حکومت تهران بود اجرا کرد و نیرالدوله را که از او هم سختگیرتر بود حاکم تهران کرد، اما ایجاد عدالتخانه را که مهم‌ترین درخواست علما بود به بهانه اینکه باید نظامنامه‌ای تدوین شود به تأخیر انداخت. عین‌الدوله خوب می‌دانست اگر بشود بین سران جنبش تفرقه انداخت، پراکنده کردن مردم کاری ندارد. به همین دلیل سعی کرد عده‌ای از سران را از تهران دور کند. آیت‌الله طباطبایی اعمال خشونت را به صلاح نمی‌دید و سعی کرد با ملایمت عین‌الدوله را از تصمیم خود منصرف کند. ماه محرم فرا رسید و عین‌الدوله برای اینکه به علما نزدیک و از این طریق مانع اقدامات آن‌ها شود، در خانه خود مراسم روضه‌خوانی باشکوهی را به راه انداخت، اما این تمهید او اثر نکرد و بالاخره ناچار شد نقشه تبعید مخالفین را اجرا کند و حاجی میرزا حسن رشدیه، مجدالاسلام کرمانی و میرزا آقای اسپهانی را به کلات تبعید کرد. این رفتار عین‌الدوله خشم آزادی‌خواهان را برانگیخت و عین‌الدوله برای اینکه مانع از اقدامات آن‌ها شود، حکومت نظامی اعلام کرد و دستور داد مأموران حکومتی بعد از ساعت ۳ نیمه‌شب هرکسی را که در کوی و برزن دیدند دستگیر و زندانی کنند. در این شب‌ها شب‌نامه‌های زیادی از سوی موافقان و مخالفان حکومت بر سر و روی مردم می‌باریدند.

حمله مردم به قراولخانه و شهادت «سید عبدالحمید»
یکی از کسانی که عین‌الدوله دستور دستگیری وی را صادر کرده بود و بسیار بی‌پروا سخنرانی می‌کرد، حاج شیخ محمد واعظ بود. او زمانی که دو ساعت از طلوع آفتاب گذشته بود سوار بر الاغ از محله سرپولک می‌گذشت، توسط ۲۰۰ سرباز محاصره شد و او را به خانه عین‌الدوله بردند. هنگامی که این جمعیت به نزدیکی مدرسه حاجی ابوالحسن معمارباشی رسیدند، طلاب از موضوع باخبر شدند و از مدرسه بیرون ریختند و با کمک مردم سعی کردند جلوی سربازان را بگیرند. سربازان حاج شیخ را در قراولخانه‌ای در آن نزدیکی زندانی کردند. فرزند آیت‌الله بهبهانی از سوی پدر به کمک طلاب آمد و رهبری آن‌ها را به عهده گرفت و به قراولخانه حمله کردند و حاج شیخ را بیرون آوردند. فرمانده سربازان فرمان تیر داد و در این میان طلبه جوانی به نام سید عبدالحمید به شهادت رسید. با این عمل شورشی به پا شد. مردم جنازه سید عبدالحمید را روی دوش گرفتند و به مسجد شاه رساندند. دکان‌ها بسته شدند و بازار تعطیل شد و مردم در مسجد شاه جمع شدند، صنف بزاز پیراهن خونین سید عبدالحمید را بر سر چوبی نصب کردند و در بازار‌های اطراف مسجد به حرکت در آوردند و بر سر و سینه‌زنان نوحه سر دادند. از عمامه سید مقتول دو علم درست کردند و سادات و طلاب زیر آن علم‌ها سینه می‌زدند و نوحه می‌خواندند. در این مراسم عزاداری هرکس هر هنری که داشت به خرج می‌داد و شور و هیجان مردم به اوج رسید. عین‌الدوله به محض وقوف از این واقعه به شهر آمد و به فوج شقاقی فرمان داد مسجد را محاصره کنند و اخطار بدهند که علما زودتر به خانه‌هایشان برگردند و ما خودمان امور را اصلاح می‌کنیم. علما پاسخ دادند ما عدالتخانه می‌خواهیم و، چون عین‌الدوله مانع می‌شود باید از صدارت خلع شود. فردای آن روز سربازان به سمت جمعیت عزادار و تظاهرکننده آتش گشودند و در این ماجرا بین ۵۸ تا ۱۱۵ تن کشته و عده بی‌شماری زخمی شدند. قیامتی بر پا شده بود و مردم وحشت‌زده از مهلکه می‌گریختند. آیت‌الله طباطبایی رنگ و رویش را باخته بود و دنبال پسرهایش می‌گشت. ناگهان آیت‌الله بهبهانی روی یک بلندی ایستاد، سینه خود را باز کرد و فریاد زد: «مردم! این‌ها به شما کاری ندارند، این‌ها مرا می‌خواهند، این است سینه من! کجاست آنکه تیر خالی کند و مرا مانند اجدادم در این راه شهید کند؟ شهادت ارث ماست...» مردم با فریاد‌های آیت‌الله بهبهانی قوت قلب گرفتند و در مسجد ماندند.

این بار تحصن در قم
چند روز دیگر به همین منوال گذشت و سرانجام نصرالسلطنه از شاه پیغام آورد که ما شما را به هر صورتی که باشد از اینجا خارج می‌کنیم. آیت‌الله بهبهانی گفت: «پس به سربازان دستور بدهید ما را به‌زور از خانه خدا بیرون کنند!» آیت‌الله طباطبایی گفت: «تا ما در شهر باشیم مردم آرام نخواهند گرفت. اگر می‌خواهید آتش این فتنه فرو بنشیند یا عدالتخانه را برپا کنید یا به ما امنیت بدهید که به عتبات عالیات برویم.» بدیهی است که درخواست دوم ایشان همان چیزی بود که نصرالسلطنه می‌خواست و هنوز یک ساعت به غروب مانده بود که فرمان امنیت صادر شد. به این ترتیب علما راهی عتبات شدند. در این مهاجرت که به هجرت کبری معروف شد، تقریباً ۳ هزار تن مهاجرت کردند. آیت‌الله شیخ فضل‌الله نوری هم دو روز بعد حرکت کرد و به مهاجرین پیوست و به این ترتیب لطمه شدیدی به حیثیت درباریان وارد شد. بار دیگر شهر از علما خالی شد و مردم سرگردان ماندند که به چه کسانی پناه ببرند و کارهایشان را به چه کسی ارجاع بدهند، مخصوصاً که هر عالمی تعداد زیادی از اسناد مردم را به صورت امانت نزد خود داشت که در هنگام لزوم به صاحبانش رد می‌کرد. آیت‌الله بهبهانی نمی‌خواست مردم را به امان درباریان ستمگر رها کند و خود از مهلکه بگریزد. از این‌رو دو نامه به کاردار سفارت انگلیس نوشت و از آنان استمداد طلبید. کاردار سفارت هم پاسخ مساعدی داد. آیت‌الله بهبهانی در ابن‌بابویه به بعضی از تجار گفت که کاردار انگلیس قول مساعدت داده است و چنانچه ستمی به شما رسید، به سفارت انگلیس پناه ببرید. فشار عین‌الدوله روی تجار بسیار زیاد شد و وقاحت را به جایی رساند که شبی که علما به سوی عتبات حرکت کردند دستور داد زن حاج حسن، برادر حاجی محمدتقی بنکدار را از خانه‌اش بردارند و به خانه او ببرند، در حالی که بیش از آن هر جنایتی که می‌کرد دست کم به ناموس مردم کاری نداشت. بعد هم دستور داد بعضی از تجار را دستگیر کنند و به کسی که سید عبدالمجید را کشته بود ترفیع درجه داد.
 
و سرانجام پیروزی
سرانجام با پناه بردن بیش از ۱۳، ۱۴ هزار نفر به سفارت انگلیس، علمای مهاجر در جوار حرم مطهر حضرت معصومه (س) در قم متوقف شدند. خبر بست‌نشینی مردم در سفارت انگلیس و مهاجرت علما در سراسر ایران پخش شد. نخستین مردمی که قیام کردند، مردم تبریز بودند که از عین‌الدوله کینه‌ای قدیمی به دل داشتند. علمای تبریز تلگرافی در حمایت از علمای مهاجر به شاه مخابره کردند و سپس برای علمای مهاجر و علمای سایر شهر‌ها تلگراف فرستادند. به‌تدریج مردم اصفهان، زرند، ساوه و... به مهاجرین پیوستند. در زنجان و رشت بلوا شد. در تهران سربازان به مردم ملحق شدند و بعضی از افسران از مقام خود استعفا دادند و به سفارت‌نشین‌ها پیوستند. عین‌الدوله که همه راه‌ها را به سوی خود مسدود می‌دید به‌ناچار استعفا داد و به ده خود، مبارک‌آباد برگشت و میرزا نصرالله‌خان مشیرالدوله به مقام صدارت عظمی رسید. به این ترتیب مانعی که بین مردم و شاه وجود داشت از میان برداشته شد. ابتدا عدالتخانه که درخواست اصلی علما و مردم بود تأسیس گردید. سرانجام علما پس از یک ماه دربه‌دری در میان شور و غوغا و استقبال باشکوه مردم مراجعت کردند و مردم هم بعد از یک ماه تحصن به کار و زندگی خود بازگشتند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار