کد خبر: 959907
تاریخ انتشار: ۰۶ تير ۱۳۹۸ - ۰۲:۰۸
سلوک فردی و اجتماعی شهید آیت‌الله دکتر بهشتی در آیینه توصیفی زنانه
معمولاً در توصیفاتی که از شخصیت‌های دینی، سیاسی و تاریخی صورت می‌گیرد، بیشتر توصیفات مردانه لحاظ می‌شود، درحالی‌که گاه، توصیفات زنان مرتبط بسی جذاب‌تر و آگاهی‌بخش‌تر است.
محمدرضا کائينی
سرویس تاریخ جوان آنلاین: معمولاً در توصیفاتی که از شخصیت‌های دینی، سیاسی و تاریخی صورت می‌گیرد، بیشتر توصیفات مردانه لحاظ می‌شود، درحالی‌که گاه، توصیفات زنان مرتبط بسی جذاب‌تر و آگاهی‌بخش‌تر است. در مقالی که پیش روی دارید و به مناسبت سالروز شهادت آیت‌الله دکتر سید محمد بهشتی به شما تقدیم می‌شود، توصیفات مادر، خواهر، همسر و دختر آن بزرگوار مورد بازخوانی تحلیلی قرار گرفته است. امید آنکه این رویکرد متفاوت برای خوانندگان مفید و مقبول باشد.

مرحومه معصومه بیگم خاتون‌آبادی مادر شهید آیت‌الله بهشتی: از کودکی می‌گفت: قرآن و علم را به من یاد بدهید
بانو مرحومه معصومه بیگم خاتون‌آبادی مادر شهید آیت‌الله بهشتی از خاندانی علمی و نامدار بود. فرزند مرحوم آیت‌الله سید محمدصادق خاتون‌آبادی و همسر مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین سیدفضل‌الله بهشتی. با این همه او فارغ از تمامی این عناوین، فرزندش را از دیدگاه مادرانه می‌بیند و درباره منش او نکاتی را نقل می‌کند که تنها خود دیده است: «از ۱۷ سالگی که رفت از اینجا برایش خرجی می‌فرستادیم. سالی دو بار بیشتر به اینجا نمی‌آمد و آن هم سه ماه تابستان بود. تا ۲۵ سالگی ازدواج نکرد. یکی از دفعاتی که به اصفهان آمده بود، گفت: مادر! آقایان قم می‌خواهند مرا زن بدهند، می‌خواهم از اصفهان زن بگیرم که محرک من بشود که بیشتر به شما سر بزنم... نوه عمویم را برایش خواستگاری کردم و بعد او به قم رفت. بعد هم سالی سه ماه می‌آمد اصفهان، زن و بچه‌اش را می‌آورد. سه تا بچه داشتند و خانمش سر علیرضا حامله بود که پدرش فوت کرد. آن وقتی که می‌خواست ازدواج کند، گفت: شما هر دختری را پسندیدی، من همان دختر را می‌گیرم، من نمی‌روم دختر نامحرم را ببینم! چنین اخلاقی داشت. وقتی که می‌رفت مسجد سخنرانی کند، دستور داده بود که یک پرده بلند بگذارند که زن‌ها به او نگاه نکنند و او هم چشمش به زن‌ها نیفتد. اینطور مردی بود و وقتی هم می‌خواستیم برایش زن بگیریم، می‌گفت: شما دیدید کافی است، من می‌پسندم... من هم رفتم و این دختر را دیدم و گفتم: خوب است، بد نیست... و رفتیم خواستگاری. محمدآقا گفت: تا صیغه نشود، من نگاه نمی‌کنم! روزی که صیغه را خواندند و گفتند بروید داماد را بیاورید، گفت: محارم من اینجا باشند تا من بیایم! و عمه‌هایش، خاله‌هایش و خواهرانش آمدند تا او هم آمد. محمدآقا گفت: محارم من دور من باشند تا بیایم عروس را ببینم و بعداً آمد روی صندلی، پیش عروس نشست و بعد گفت: دست مادرم درد نکند با این عروسی که انتخاب کرد... و من هم گفتم که الهی آنقدر زنش را دوست بدارد که اصلاً به یاد من نباشد! ولی ایشان همانقدر به من علاقه داشت که به زن خودش. خیلی صفات خوب و اخلاق عالی داشت. مثلاً بچه که بود بچه‌های هم‌قدش، بچه‌های خاله و عمه‌اش که هم‌قدش بودند، می‌گفتند بیا بازی کنیم، ولی او نمی‌رفت و بیشتر به قرآن و احادیث علاقه داشت و می‌گفت: قرآن و علم را به من یاد بدهید. حواسش اصلاً به بازی نبود. بچه‌ای نبود که به فکر بازی باشد.»

مرحومه زینت‌السادات بهشتی، خواهر شهید آیت‌الله بهشتی: اگر جواب شایعه‌سازان را بدهم، دقیقاً همان کاری را کرده‌ام که آن‌ها می‌خواهند!
بانو مرحومه زینت‌السادات بهشتی خواهر شهید آیت‌الله بهشتی بود و به لحاظ ارتباط صمیمی و نزدیک با برادر، از وی خاطرات و گفتنی‌های فراوان داشت. او در ادوار گوناگون حیات آن شهید، با وی ارتباط نزدیک داشته و کردار او را در موقعیت‌های گوناگون رصد کرده است. هم از این روی توصیفات وی از منش آیت‌الله بهشتی دربردارنده نکاتی ناب است: «برادرم با اینکه سال‌ها بود در تهران اقامت داشت، ولی هر وقت به اصفهان می‌آمد، نمازش را هم تمام و هم شکسته می‌خواند و می‌گفت: در این زمینه احتیاط می‌کنم. هنگامی که تکبیره‌الاحرام می‌گفت، رگ‌های گردنش متورم می‌شد، سپس چشم‌هایش را می‌بست و تمرکز عجیبی پیدا می‌کرد. معلوم بود که همه اعضا و جوارحش را متوجه حضور در محضر حق‌تعالی می‌کند. تکیه کلامش این بود که موقع نماز، باید قلب انسان پیش‌نماز باشد و بقیه جوارح و اعضای انسان به قلب او اقتدا کنند.

‌می‌گفت: حتی 4 ساعت خواب هم برای مسئولان زیاد است

برادرم در جلسات فامیلی، از تک‌تک اعضای فامیل در مورد وضعیتشان سؤال می‌کرد. فروردین سال ۶۰ به اصفهان آمد. به من گفت: برنامه‌ای بگذارید که همه فامیل بیایند و من آن‌ها را ببینم. غافل از این بودم که این آخرین باری است که برادرم را می‌بینم! در هر حال برنامه‌ای تنظیم و همه فامیل را برای صبحانه دعوت کردیم. بعد که صحبت برادرم با آقایان تمام شد، نزد خانم‌ها آمد و با تک‌تک‌شان احوالپرسی کرد و از اوضاع زندگی‌شان پرسید. وقتی جلسه تمام شد، یکی از اعضای فامیل که دیر رسیده بود، وسط کوچه دید که برادرم با ماشین می‌رود. محمدآقا به راننده گفته بود ماشین را نگه دارد. محافظین گفته بودند از نظر امنیتی نمی‌توانیم، چون حالا همه می‌دانند که شما ساعت‌هاست اینجا هستید و خانه را نشان کرده‌اند. برادرم می‌گوید این چه حرفی است که می‌زنید؟ خویشاوند من به دیدنم آمده است... و آن‌ها را مجبور می‌کند ماشین را نگه دارند. سپس پیاده می‌شود و آن فرد را در آغوش می‌گیرد و احوالپرسی می‌کند و عذر می‌خواهد که باید برود، چون جلسه‌ای دارد که نباید به آن دیر برسد!

یک روز در تهران منزل برادرم مهمان بودم که دیدم مثل ماه رمضان، قبل از اذان صبحانه خورد و بعد از نماز صبح از خانه بیرون رفت و تا نیمه شب، بیرون بود. بعد هم که به خانه برگشت، گفت: حالا باید دید اوضاع در گوشه و کنار مملکت از چه قرار است... و به افرادی که در نظر داشت، تلفن زد. من در اینگونه موارد فقط نگاهش می‌کردم و از خود می‌پرسیدم: این همه تلاش بیرون از خانه کافی نیست که در خانه هم کار می‌کند؟ یک بار همین سؤال را از خودش پرسیدم. جواب داد: خواهر جان! الان وضعیت مملکت طوری است که حتی چهار ساعت خواب هم برای مسئولان زیاد است!... یکی از توصیه‌های مهمی که برادرم به ما می‌کرد و خیلی به درد مسئولان می‌خورد این بود که می‌گفت: هروقت کسی به شما مراجعه می‌کند نگویید من مسئولم، بلکه خود را جای او قرار بدهید و ببینید که اگر شما به جای او آن طرف میز ایستاده بودید و درخواستی داشتید، دلتان می‌خواست با شما چگونه رفتار کنند. این کار را که بکنید، حال و روز او را می‌فهمید و کارش را بهتر انجام می‌دهید!

یک شب من خانه برادرم بودم و سخنرانی بنی‌صدر از تلویزیون پخش می‌شد که در آن علیه برادرم حرف می‌زد. من خیلی ناراحت شدم و گفتم: برادر من! آخر چرا با این همه تهمتی که به شما زده می‌شود، ساکت نشسته‌اید و حرفی نمی‌زنید؟ برادرم جواب داد: خواهر جان! این‌ها دنبال بازار آشفته‌ای می‌گردند و الان زمان آن نیست که ما جوابشان را بدهیم. اگر من جوابشان را بدهم، دقیقاً همان کاری را کرده‌ام که آن‌ها می‌خواهند. من باید کار خودم را بکنم. این‌ها می‌خواهند با این حرف‌ها، مرا از صحنه خارج و فکرم را با این شایعات مشغول کنند که نتوانم راه خود را ادامه بدهم... آن وقت به صورت من نگاهی انداخت و وقتی دید خیلی ناراحت هستم، لبخندی زد و با مهربانی گفت: خواهر جان! بنا نبود ناراحت بشوید، من چه باشم چه نباشم، مردم قضاوت خواهند کرد، مهم این است که خداوند درباره ما چه قضاوتی می‌کند، وگرنه قضاوت دیگران درباره انسان، اهمیتی ندارد...»

مرحومه عزت‌الشریعه مدرسه مطلق، همسر شهید آیت‌الله بهشتی: می‌گفت: من یک جان بیشتر ندارم و آن هم باید در راه خدا صرف شود!
بانو مرحومه عزت‌الشریعه مدرسه مطلق، همسر شهید آیت‌الله بهشتی و یار و مشاور او در تمام عرصه‌های پرفراز و نشیب زندگی است. او در مقام همسری شوی خود، در زمانی طولانی شاهد منش و نیز واکنش‌های او به سوژه‌های گوناگون بوده و از این فقره گفتنی‌ها و روایت‌هایی ارجمند و منحصربه‌فرد داشت. شمه‌ای کوتاه از این روایت‌ها، به شرح ذیل است: «زندگی ما کاملاً طلبگی بود. او ۲۵ ساله و من ۱۴ ساله بودم که با هم ازدواج کردیم و بعد از سه ماه از اصفهان به قم آمدیم. ۱۲ سال در قم بودیم و صاحب سه فرزند شدیم. موقعی که امام را به ترکیه تبعید کردند، ما را هم بدون حقوق و چیزی به تهران تبعید کردند. یک سال و نیم در تهران بودیم و خیلی رنج کشیدیم. در طول ۱۲ سالی که در قم بودیم، از خودمان خانه نداشتیم و یکی دو اتاق را اجاره می‌کردیم و زندگی‌مان زندگی ساده طلبگی بود و در آن کوچک‌ترین تشریفاتی به چشم نمی‌خورد. ما مثل دو شریک بودیم. او برادری نداشت و همیشه به من می‌گفت: تو پشتیبان من هستی، هر کاری را که می‌خواستم بکنم، اگر تو نبودی که کمکم کنی، نمی‌توانستم به ثمر برسانم... هرجا می‌رفتیم با هم بودیم. حتی مسافرت‌ها را تنها نمی‌رفت؛ چه وقتی در آلمان بودیم چه در اینجا. هرجا می‌رفت می‌گفت: تو هم باید باشی. تو فقط همسر من نیستی، بلکه دلگرمی هستی... من هیچ‌وقت مانع فعالیت‌های او نشدم. در آلمان گاهی می‌شد که تا ساعت ۳ بعد از نصف شب برنامه و سمینار داشت، ولی هیچ‌وقت نشد که من بگویم حق ما چه شد؟ همیشه از اینکه فعالیت می‌کند، خوشحال بودم و هر وقت هم می‌گفت: از حق شما گرفته می‌شود، می‌گفتم از خدا می‌خواهم که در این راه‌ها بروید. دلم نمی‌خواهد بیایید پیش من بنشینید و بگو و بخند کنید و ما را سرگرم کنید... خود او هم هیچ‌وقت اهل این حرف‌ها نبود.

آقای بهشتی از قبل از انقلاب دنباله‌رو امام بود. همه هم این را خوب می‌دانستند و او را خوب می‌شناختند. چهره شاخصی بود. پنهان نبود که بعد پیدا شود، ولی وقتی سیل تهمت‌های ناروا بر سرش ریخت، خیلی‌ها باورشان شد! هروقت هم می‌گفتم: آقا! بروید در رادیو و تلویزیون جواب تهمت‌ها را بدهید، می‌گفت: چرا بروم خاطر مردم را از رادیو و تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درددلم را با خدا می‌کنم. خدا خودش همه کار‌ها را درست می‌کند... بعد از شهادت او، دوست و دشمن گریه کردند. خیلی‌ها آمدند و از من خواستند اگر او را در خواب دیدم، حلالیت بطلبم! من که او را می‌شناسم، می‌دانم همه را بخشیده است. او برای تعریف و تکذیب کسی کار نمی‌کرد، برای خدا کار می‌کرد و از هیچ‌کس نه گلایه‌ای داشت و نه انتظاری.

پس از پیروزی انقلاب، هفته‌ها می‌گذشت و او به خاطر سخنرانی و حل و فصل مسائل مردم به نقاط مختلف سفر می‌کرد. وقتی به او می‌گفتم: مواظب خودتان باشید، می‌گفت: خانم! من که یک جان بیشتر ندارم و آن هم باید در راه خدا صرف شود. شما مرا از مرگ می‌ترسانید؟ می‌گفتم: نه والله! این مردم هستند که دائماً تلفن می‌زنند و می‌گویند اگر خاری به پای آقا برود، شما مسئولید! مهم‌ترین ویژگی آقای بهشتی این بود که از مرگ نمی‌ترسید و همیشه هم به ما می‌گفت: از مرگ نترسید و مرا هم نترسانید، من از مرگ نمی‌ترسم و اگر شهادت نصیب من شود، با افتخار به زیر خاک خواهم رفت!... او همیشه پیشتاز بود. در انقلاب و روز‌های تظاهرات هم جلوتر از همه، بلندگو را به دست می‌گرفت و ما هرچه اصرار می‌کردیم که آقا! تیر می‌زنند، می‌گفت: بزنند، من نمی‌توانم ببینم مردم کشته می‌شوند و در خانه بنشینم. باید همراه این مردم باشم. اگر شهید شدم با مردم بشوم، اگر نشدم با مردم باشم... او از سن ۱۸ سالگی و از زمان آیت‌الله کاشانی در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد و هرگز هم فکر نکرد که می‌ترسم و از خانه بیرون نمی‌روم. او همه جا پیشتاز بود.»

بانو ملوک‌السادات بهشتی دختر شهید آیت‌الله بهشتی: در همه موضوعات زندگی، از راه بحث و گفت‌وگو و استدلال پیش می‌رفتند!
بانو ملوک‌السادات بهشتی فرزند اول شهید آیت‌الله بهشتی و همسر حجت‌الاسلام والمسلمین جواد اژه‌ای است. او به لحاظ سن، بیش از سایر فرزندان شاهد کردار و شیوه‌های تربیتی پدر بوده و از ایده‌های او در باب موضوعات خانوادگی از جمله ازدواج فرزندان، اطلاعاتی دقیق و خواندنی دارد. آنچه در پی می‌آید، بخشی از توصیفات وی از شخصیت پدر است: «پدرم هر روز نظافت و حمام می‌کردند و لباس‌هایشان را مرتباً به خشکشویی می‌دادند و معتقد بودند که یک روحانی باید در انظار عمومی، در نهایت پاکیزگی و آراستگی ظاهر شود. همیشه عطر یاس می‌زدند و خوشبو بودند. در خانه، کارهایشان را خودشان انجام می‌دادند و کفش‌هایشان را همیشه واکس می‌زدند. در خانه ما همه چیز سر جای خودش بود و پدرم در این امر، نقشی تعیین‌کننده داشتند. مثلاً برای برادرهایم که باید برای مدرسه کاردستی درست می‌کردند، در زیرزمین منزل اتاقی تدارک دیده شده بود که این کار‌ها را انجام می‌دادند یا برادر کوچکم که علاقه به قرائت قرآن داشت و صدایش هم خوب بود، موقع تمرین به آن اتاق می‌رفت و آزادانه به قرائت قرآن می‌پرداخت. کتابخانه پدرم خیلی منظم بود. یادداشت‌های مطالعاتی ایشان به صورتی منظم در زونکن‌های جداگانه دسته‌بندی و نگهداری می‌شد و در کمترین زمان می‌شد آن‌ها را پیدا کرد. پدر در همه کارهایشان نظم داشتند. پدر همیشه توصیه می‌کردند که شب‌ها زود بخوابیم تا صبح‌ها سرحال باشیم و همیشه تنظیم و تقسیم وقت را به ما یاد می‌دادند. پدر کار‌های خانه را نیز بین همه ما تقسیم کرده بودند؛ مثلاً خرید خانه اغلب به عهده برادر بزرگ‌ترم بود. گاهی هم پدر همراه مادر به خرید می‌رفتند و بعضی از اوقات هم خودشان خرید می‌کردند. کار‌های خانه به شکل گردشی انجام می‌شد و مثلاً اگر یک شب من ظرف‌های غذا را می‌شستم، شب بعد به عهده برادرم واگذار می‌شد و در خانه ما این حرف‌ها نبود که پسر نباید ظرف بشوید. پدر اعتقاد داشتند با اینکه کار‌های خانه زیاد است، نباید کسی به نام خدمتکار بیاید و کار‌هایی را که به عهده ماست انجام بدهد، بلکه هر کسی باید خودش کارش را بکند تا نیازی به خدمتکار نباشد. تعمیراتی را هم که لازم بود در خانه انجام شود، معمولاً خودشان انجام می‌دادند. در خانه ما مقررات خاصی حاکم بود. معمولاً در ساعت ۱۰، ۵/ ۱۰ همه برای خواب و استراحت می‌رفتند و چراغ‌های منزل ما خاموش می‌شد و خود پدرم مطالعه می‌کردند. بعد از انقلاب که کارهایشان زیاد شد، تا ساعت یک یا بیشتر بیدار بودند و صبح‌ها هم ساعت ۵ /۶ از منزل بیرون می‌رفتند. امور مالی خانه‌مان هم حساب و کتاب دقیقی داشت. پدر هر هفته برای مخارج منزل به مادر پول می‌دادند، ولی هرگز به ایشان نمی‌گفتند چه کار بکن و چه کار نکن و ابداً اهل سختگیری نبودند، در عین حال که خانه ما جای هیچ‌گونه اسرافی هم نبود، اما فشاری را هم احساس نمی‌کردیم.

برای من خواستگار زیاد می‌آمد که برخی هم مؤمن و گاه متمکن بودند، ولی من همه را رد می‌کردم. یک روز پدرم که اهل استدلال بودند، بی‌آنکه ذره‌ای تحکم در لحنشان باشد به من گفتند: حتماً در میان این خواستگار‌ها افراد خوبی هم پیدا می‌شوند، نمی‌شود که شما همه را رد کنی! من گفتم می‌خواهم درس بخوانم که پدرم بسیار تشویقم کردند، اما نکته مهم‌تر این بود که می‌خواستم با کسی زندگی کنم که بشود دو کلمه حرف حساب با او زد و حتماً باید آدم فرهنگی می‌بود. پدر در مورد گزینش همسر هم مثل همه موضوعات زندگی ما، از راه بحث و گفت‌وگو و استدلال پیش می‌رفتند و هیچ وقت تلاش برای پذیرش آرای خود نمی‌کردند. من به عنوان دختر خانواده، در همه موارد ازجمله تحصیل، ازدواج و فعالیت‌های اجتماعی آزاد بودم. پدر همواره ما را راهنمایی می‌کردند و برای پاسخ به سؤالاتمان وقت کافی می‌گذاشتند.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار