کد خبر: 958484
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۰:۳۸
خاطره‌ای از یک رزمنده دفاع مقدس
خاطره زیر را یکی از رزمندگان دفاع مقدس از سرنوشت یکی از دوستانش برای ما تعریف کرده است. به خواسته ایشان از اسامی مستعار در این خاطره استفاده کرده‌ایم.
غلامحسین بهبودی
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: خاطره زیر را یکی از رزمندگان دفاع مقدس از سرنوشت یکی از دوستانش برای ما تعریف کرده است. به خواسته ایشان از اسامی مستعار در این خاطره استفاده کرده‌ایم.
صمد از بچه محل‌های باصفای خیابان ۱۷ شهریور بود. از میدان خراسان بگیر تا میدان شهدا و از آن طرف تا شوش، خیلی از قدیمی‌های منطقه او را می‌شناختند. از نظر سن و سال از ما بزرگ‌تر بود و در ورزش کونگ‌فو فعالیت می‌کرد. جاذبه زیادی داشت و در هر جمعی که قرار می‌گرفت محور می‌شد. در جریان پیروزی انقلاب همین صمدآقا ما را به مسجد الجواد (ع) و حسینیه ارشاد و از این جور جا‌ها می‌برد تا پای منبر روحانیون انقلابی بنشینیم. شب‌های جمعه هم بعد از دعای کمیل ما را به فرحزاد می‌برد و از آنجا پیاده تا امامزاده داوود (ع) می‌رفتیم. هم پرورش روح بود و هم تقویت جسم. وقتی به قله می‌رسیدیم این آیه قرآن را که پس از هر سختی آسانی است، برای ما قرائت می‌کرد و سعی داشت شرایط موجود را با آموزه‌های دینی تطبیق دهد.

از رهگذر دوستی با صمد تحول روحی پیدا کردم. یعنی زمان زمانه تغییر و تحول بود. انقلاب خیلی‌ها را تکان داد و ما هم به تبع آن تغییر کردیم. بعد از پیروزی انقلاب، صمد به کمیته رفت و شب‌ها در مسجد محله تیم‌های گشت و مراقبت تشکیل می‌داد. ستونی بود برای خودش. بسیج مسجدمان را خودش راه انداخت و اسلحه‌خانه‌اش را تجهیز کرد.

با شروع غائله کردستان تا ما بدانیم آنجا چه می‌گذرد، شنیدیم که صمد به کردستان رفته است. آنجا با شهید چمران آشنا شده و همراه ایشان به مناطقی، چون سردشت و مریوان و پاوه رفته بود. بعد‌ها خود صمد از خصوصیات اخلاقی شهید چمران برای‌مان تعریف کرد. از خاطرات کردستانش هم گفت که چیز زیادی یادم نمانده است.

بعد از شروع جنگ، اولین نفری که از کوچه ما به جبهه رفت صمد بود. در جنوب هم همراه شهید چمران بود و در ستاد جنگ‌های نامنظم فعالیت می‌کرد. مدتی در منطقه بود تا اینکه برای مادر صمد مشکلی پیش آمد. خواهرانش از او خواستند به تهران برگردد و مراقب مادر باشد. صمد برگشت و مدتی کاری دست و پا کرد و ماندگار شد. همان زمان‌ها من هم توانستم اعزام بگیرم و حالا ما که کوچک‌تر از صمد بودیم به جبهه می‌رفتیم و او در شهر مانده بود.

بعد از فتح خرمشهر که مجروحیت جزئی پیدا کردم، مدتی شهرنشین شدم. همراه صمد که گچ‌کاری می‌کرد، سر کار می‌رفتم. در حرف‌های‌مان متوجه شدم روحیاتش تغییر کرده است. حرف‌هایی می‌زد که شنیدنش از آدمی مثل او عجیب بود. مثلاً می‌گفت: ما به اندازه خودمان زحمت کشیده‌ایم و حالا باید کمی هم زندگی کنیم. تا کی قرار است در کوه و بیابان بمانیم و بجنگیم. مگر زن گرفتن و تشکیل خانواده کار بدی است؟ همه که نباید بجنگند و همه‌اش که نباید جنگید. زندگی موهبتی است که خدا به آدم داده و باید از آن خوب استفاده کنیم.

من هم موافق زندگی آرام بودم، ولی در شرایطی که دشمن به خاک کشورمان هجوم آورده بود، زندگی بی سر و صدا معنایی جز بی‌تفاوتی نداشت. بار بعدی که می‌خواستم به جبهه بروم همین‌ها را به صمد گفتم. گوش داد و فقط سرش را تکان داد. همان لحظه احساس کردم که حرف‌هایم را قبول ندارد. او چیزی نگفت و من هم به رویش نیاوردم. رفتم و این‌بار طولانی‌تر از دفعات قبل در جبهه ماندم. بعد از عملیات رمضان مستقیم به روستای‌مان رفتم و مدتی به پدربزرگم کمک کردم. پدر و مادر و خانواده خودم هم آنجا بودند و دیگر نیاز نبود به تهران بروم. از همان جا هم دوباره به منطقه برگشتم. دو ماه و نیم یا سه ماه از تهران دور بودم.

غروب یک روز، ناصر از بچه‌های محله‌مان را اتفاقی در منطقه دیدم. شب در سنگر ما استراحت کرد و حرف‌های‌مان گل انداخت. بین گفت‌وگو انگار که یاد چیزی افتاده باشد گفت: راستی تو هم صمد رو می‌شناختی. همون که توی مسجد رضایی خیلی فعالیت می‌کرد؟ گفتم: آره که می‌شناسمش رفیق‌مونه‌ها. گفت: اگه رفیقته چرا توی هیچ کدوم از مراسمش شرکت نکردی؟ هفته پیش هم که چهلمش رو برگزار کردند.
انگار آب سردی رویم ریختند. صمد سکته کرده بود. یک روز صبح که مادرش می‌رود بیدارش کند، می‌بیند دیگر تکان نمی‌خورد. صمد وسط زندگی عادی فوت کرده بود و ما وسط معرکه جنگ داشتیم حسرت گذشته‌های پرافتخار او را می‌خوردیم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار