کد خبر: 956493
تاریخ انتشار: ۰۵ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۰:۲۵
گفت‌وگوی «جوان» با مادر و برادر شهید «هادی محمدنفری» از شهدای عملیات الی بیت‌المقدس
یادم است من و هادی از منطقه به تهران آمده بودیم؛ هوا سرد بود. من می‌خواستم دستم را بشویم. آب گرم را باز کردم. دیدم هادی آب سرد را باز کرد. پرسیدم: «چرا آب سرد را باز کردی؟ آب ولرم که هست.» گفت: «در منطقه آب خیلی سرد است؛ طوری که دست بچه‌ها یخ می‌زند؛ من روا نمی‌بینم با آب ولرم دستم را بشویم»
فاطمه ملکی
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: هادی دیپلمش را در رشته برق گرفت؛ برق‌کاری می‌کرد؛ خیلی وقت‌ها کار‌های الکتریکی خانواده‌های محروم را مجانی انجام می‌داد و حتی یک مبلغی هم به آن‌ها کمک می‌کرد. جنگ که شروع شد، احساس کرد دیگر ماندنش در شهر جایز نیست. باید به مصاف دشمنی می‌رفت که ناگهانی و ناجوانمردانه به کشورش حمله کرده بود. رفت جبهه و شد شکارچی هلیکوپتر‌های بعثی. آنقدر در جبهه‌ها ماند تا اینکه در روند اجرای عملیات الی بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر شهید شد. حالا که سال‌ها از آن روز‌ها می‌گذرد، خاطرات هادی هنوز در ذهن خانواده‌اش زنده و تازه است. عذرا سلیمانی مادر و مهدی محمد‌نفری برادر شهید، ساعتی همکلاممان شدند تا از شهیدی بگویند که از یک برق‌کار ساده به شکارچی هلیکوپتر‌های بعثی تبدیل شد.

مادر شهید

حاج خانم از فضای خانواده و تولد هادی برایمان بگویید
منزل ما از قبل انقلاب در محله نظرآباد شهرری بود؛ بعد در خیابان ۲۴ متری شهرری خانه خریدیم. همسرم کارگر کارخانه چیت‌سازی در شهرری بود که الان به فروشگاه تبدیل شده است؛ خیلی زحمت می‌کشید و پتوبافی و باغبانی و نگهبانی هم انجام می‌داد تا خرج خانواده‌اش را با نان حلال تأمین کند؛ هادی فرزند سوم خانواده بود که عصر روز ۲۲ شهریور ۱۳۴۰ در خانه به دنیا آمد. سه فرزند پسر و سه دختر داشتم که هادی در خرمشهر شهید شد و مرتضی هم رزمنده بود. مرتضی همیشه آرزو می‌کرد شهید شود، اما بعد از شهادت هادی دلم راضی به شهادتش نبود تا اینکه در ۴۲ سالگی سر سفره افطار سکته قلبی کرد و از دنیا رفت. هر وقت سر مزار مرتضی می‌روم به او می‌گویم اگر می‌دانستم این طور قرار است از دنیا بروی حتماً خودم را راضی می‌کردم تا دعا کنم شهید بشوی.

هادی چه روحیاتی داشت؟
هادی از همان کودکی مؤدب بود. با مهدی برادر بزرگ‌تر از خودش خیلی صمیمی بود و حرف‌هایش را به او می‌زد؛ اهل مسجد و نماز شب و هیئت بود. حتی در وصیتنامه‌اش به این موارد اشاره کرده است. بچه ناسپاسی نبود. هر غذایی که درست می‌کردم تشکر می‌کرد و می‌خورد. البته آن زمان تنوع و فراوانی الان نبود. نهایت برای بچه‌ها انواع آش، عدس‌پلو، رشته‌پلو و آبگوشت بار می‌گذاشتم. هادی خوب درس می‌خواند و معلم‌ها از درس و اخلاقش راضی بودند؛ معدل دیپلمش ۱۹ و چند صدم بود. هادی همیشه با زبان نرم با خواهرانش حرف می‌زد حتی مسائلی مثل حجاب و دیگر مسائل دینی یا اجتماعی را با زبان خوش به آن‌ها تذکر می‌داد. کتاب زیاد می‌خواند؛ آن زمان بیشتر جوان‌ها کتاب‌های شهید مطهری را می‌خواندند. رفتارش با من عالی بود و هیچ وقت ندیدم با من و پدرش بلند حرف بزند. دلسوز مردم بود. پسرم دیپلمش را در رشته برق گرفت و برق‌کاری می‌کرد. خیلی وقت‌ها کار‌های الکتریکی خانواده‌های محروم را مجانی انجام می‌داد و حتی یک مبلغی هم به آن‌ها کمک می‌کرد. درآمدی نداشت. تا به خودش آمد رفت سرباز ارتش شد.

غیر از هادی فرزندان دیگرتان هم به جبهه می‌رفتند؟
پسرهایم هادی و مهدی و مرتضی هر سه درگیر جبهه بودند. ما هم این طرف در پشتیبانی از جنگ فعالیت می‌کردیم. لباس رزمنده‌ها را می‌شستیم و مرتب می‌کردیم و تحویل مسجد و حسینیه می‌دادیم؛ کسانی که چرخ خیاطی داشتند، لباس می‌دوختند و به جبهه می‌فرستادند. بچه‌ها از اینکه می‌دیدند ما داریم در پشت جبهه اینطوری خدمت می‌کنیم خیلی خوشحال می‌شدند. خصوصاً هادی که دلسوخته جبهه و جنگ بود. پسرم بیشتر وقت‌ها به من می‌گفت: «اگر شهید شدم، در خیابان و کوچه فریاد نزنی؛ طوری نشود که بر اثر گریه و بی‌حالی چادر از سرت بیفتد. خوشحال باش از خبر شهادت من؛ دوست دارم شجاع باشی.» من هم می‌گفتم: «مادر این حرف‌ها را نزن.» می‌گفت: «هرکسی را خدا بخواهد شهید می‌شود؛ هرچه خدا بخواهد، من آن را می‌خواهم. شما هم به خواست خدا راضی باشید.»
بار آخر قبل از رفتن لباس‌ها و پتویش را شسته بودیم و آماده در ساکش گذاشتیم و، چون حمله بود از زیر قرآن ردش کردم و راهی شد. بعد هم خبر شهادتش را برایمان آوردند.

پسر شما در عملیات فتح خرمشهر به شهادت رسید؛ از حال و هوای آن روز‌ها بگویید.
آن زمان همه ایرانی‌ها منتظر شنیدن خبر آزادسازی خرمشهر بودند. ما هم افتخار می‌کردیم که فرزندمان در جریان این عملیات حضور دارد. منتها قسمت هادی شهادت در مسیر آزادسازی خرمشهر بود. شبی که هادی به شهادت رسید از خواب پریدم و بچه‌ها بالا سرم آمدند. به آن‌ها گفتم: «گویا یک اتفاقی افتاده؛ خواب هولناکی دیدم.» یکی، دو روز بعد از بنیاد شهید با منزل همسایه‌مان تماس گرفتند و ماجرای شهادت هادی را گفتند. همسایه‌مان هم به منزل ما آمد و گفت: «اگر کاری دارید بگویید انجام بدهیم.» دخترم از او پرسید: «چه کاری؟ مگر چه شده؟» که گفت: «از دفتر بنیاد شهید تماس گرفتند و گفتند شما به خانواده محمدنفری بگویید که پسرشان هادی شهید شده است.» دخترم به سر و سینه‌اش زد و گفت: هادی شهید شده است. بعد هم همسایه‌ها بقیه مراسم‌ها را انجام دادند.

برادر شهید

هادی چطور برادری بود؟
اول از همه بگویم که رزق حلال پدر و مادرمان باعث شد تا در خانواده ما بچه‌های خوبی تربیت شوند. من و هادی با هم مدرسه می‌رفتیم و بازی می‌کردیم و گاهی سر چیز‌های بچگانه دعوا هم می‌کردیم. من دو سال از او بزرگ‌تر بودم و زورم بیشتر بود (خنده). هادی اهل فکر بود؛ لحظه به لحظه انقلاب را ثبت کرده بود. حتی عکس می‌گرفت و زیرنویس می‌کرد. برخی اوقات صفحات مهم روزنامه‌ها را برش می‌زد و کنار آن گزارش یا مقاله نظر خودش را می‌نوشت. در دوران مبارزه علیه رژیم پهلوی، حدود سال ۵۶ ساواک شهر ری روبه‌روی مسجد فیروزآبادی بود و همه را زیر نظر داشت؛ ما در تظاهرات‌ها بودیم. در ۱۸ دی هم بودیم. من خطاط بودم و دیوارنویسی می‌کردم؛ هادی کنارم بود. یکی، دو بار مأمور ساواک ما را دنبال کرد، اما خیلی تیز و فرز بودیم و نتوانستند ما را بگیرند.

پدر و مادر موافق حضورتان در تظاهرات‌ها و کار‌های تبلیغاتی بودند؟
بله؛ فقط خیلی نگران بودند که ساواک ما را دستگیر کند؛ پدرم می‌گفت: «این‌ها بی‌رحم هستند. اگر شما را بگیرند، تکه‌تکه‌تان می‌کنند؛ می‌خواهید بروید، فقط مواظب باشید.» البته پدرم همراه مادرم به تظاهرات می‌آمد. روزی که قرار بود امام خمینی (ره) وارد ایران شوند، می‌خواستم پلاکاردی برای گرامیداشت بازگشت امام بنویسم؛ آن موقع من تازه خطاطی را شروع کرده بودم و با دو مداد می‌نوشتم؛ در منزل خودمان فرش را کنار زدیم و پارچه را روی زمین پهن کردیم و نوشتم «ورود امام خمینی را به کشورمان گرامی می‌داریم» بعد هم با بچه‌ها در خیابان نصب کردیم. بعد برای دیدن امام راهی بهشت زهرا (س) شدیم. ما از شاه عبدالعظیم تا بهشت زهرا (س) همراه هادی و مرتضی برادرم در کنار جمع زیادی از مردم پیاده رفتیم.

چطور شد که برادرتان در جبهه به عنوان شکارچی تانک شناخته شد؟
هادی در جبهه آرپی‌جی‌زن بود. یک بار برایم تعریف کرد که با آرپی‌جی هلیکوپتر بعثی‌ها را سرنگون کرده است. بعد از آن به او شکارچی هلیکوپتر می‌گفتند. من و برادرم هر دو در عملیات فتح‌المبین حضور داشتیم. من در لشکر ۷۲ زرهی مشهد بودم. یادم است حین عملیات هادی در منطقه به دیدنم آمد. از سر تا پا خاکی شده بود. همانجا هادی را فرستادم حمام؛ حمامی به اسم «چهل دوش» داشتیم. هادی شب را در لشکر ما بود. آن شب برایم از خواب شهادتش تعریف کرد و گفت: «خواب دیدم که ترکش به رانم خورده.» پرسیدم: «برای روحانی گردان خوابت را تعریف کردی؟» گفت: «آره. روحانی گردان گفت: انسان قبل از شهادت خواب‌های اینطوری می‌بیند.» در عملیات بعدی هم که الی بیت‌المقدس بود، برادرم در روز ۱۶ اردیبهشت سال ۶۱ در جریان آزادسازی خرمشهر ترکش به رانش اصابت کرد و بر اثر خونریزی شدید به شهادت رسید. دقیقاً همانطور که در خواب دیده بود.

پس خودش احتمال شهادتش را می‌داد؟
بله؛ به یقین رسیده بود که شهید می‌شود. روز قبل از آخرین اعزام به جبهه، به من گفت: «این دفعه بروم به جبهه، برنمی‌گردم. بیا با هم برویم عکاسی یک عکس رنگی برای روی حجله بگیریم.» گفتم: «خدا نکند؛ این چه حرفی است؟» گفت: «باور کن. به دلم افتاده که شهید می‌شوم.» با اصرار او با هم به عکاسی زهره در شهرری رفتیم؛ عکاس از آشنایان بود. هادی به او گفت: «عکس رنگی مناسب روی حجله می‌خواهم.» عکاس ناراحت شد و گفت: «این حرف‌ها را نزن؛ من فقط یک عکس سیاه و سفید معمولی می‌گیرم.» عکس سیاه و سفید از هادی گرفت. اتفاقاً بعد از شهادت هادی همان عکاس عکس سیاه و سفید را تبدیل به رنگی کرد و خودش روی حجله هادی نصب کرد. در آخرین دیدار هم می‌خواست به سمت لشکر خودشان برود. سوار کامیون شد. همان‌جا برای من دست تکان داد و این آخرین دیدارمان بود.

خبر شهادت هادی را کجا شنیدید؟
بعد از اینکه هادی خوابش را برایم تعریف کرد و بعد هم که رفتیم و عکس برای حجله‌اش گرفتیم، فکرم خیلی درگیر بود. موقع شهادتش به همراه رزمنده‌های مشهدی بودم. انگار منتظر خبر ناگواری بودم؛ هر روز اینطور می‌گذشت تا اینکه خواهرم با مشهد تماس گرفت و گفت: «تهران نمیای؟» گفتم: «هادی شهید شده؟» تا این را گفتم خواهرم زد زیر گریه؛ هم‌خدمتی‌ها من را از مشهد راهی تهران کردند. از وقتی که سوار اتوبوس مشهد-تهران شدم، اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم. تا اینکه سر کوچه رسیدم و دیدم چراغ و حجله در کوچه‌مان گذاشته‌اند.

چه خاطره‌ای از شهید در ذهنتان ماندگار شده است؟
یادم است من و هادی از منطقه به تهران آمده بودیم؛ هوا سرد بود. من می‌خواستم دستم را بشویم. آب گرم را باز کردم. دیدم هادی آب سرد را باز کرد. پرسیدم: «چرا آب سرد را باز کردی؟ آب ولرم که هست.» گفت: «در منطقه آب خیلی سرد است؛ طوری که دست بچه‌ها یخ می‌زند؛ من روا نمی‌بینم با آب ولرم دستم را بشویم.»

مادرتان می‌گفت: شما با برادرتان خیلی صمیمی بودید؛ درباره آرزوهایش با شما صحبت می‌کرد؟
هادی خیلی دوست داشت درسش را ادامه بدهد و ازدواج کند؛ اوایل انقلاب بود و هنوز خبری از جنگ نبود. در یکی از راهپیمایی‌ها در مسیر میدان خراسان تا میدان امام حسین (ع) به من گفت: «اگر شرایط فراهم شود خیلی دوست دارم به دانشگاه بروم و بعد ازدواج کنم.»، اما قسمتش این بود که به حجله شهادت برود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار