سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: دزفول که از روزهای اول جنگ به دلیل پیشروی سریع نیروهای بعثی، همسایه دیوار به دیوار تانکهای دشمن شده بود، تا هفتم فروردین سال ۶۱ که عملیات فتحالمبین منجر به عقبنشینی دشمن شد، منطقه جنگی محسوب میشد. «از آن ۱۸ ماه و هفت روز» نیز نام کتابی است به قلم شهلا دینویزاده که به این مقطع زمانی اشاره دارد. نویسنده که خاطراتش را در قالب رمانی منتشر ساخته، در این خصوص میگوید: «همه خدمت من در جنگ به عنوان یک امدادگر بالای سر مجروحان و شهدا بود. حرفهایی که آدمها لحظه آخر عمرشان میزدند، دیدن مجروحیت کودکی چهار ساله، یا پیکر بیجان نوعروس و دامادی که در حجله بخت شهید شده بودند، همه و همه، چون رازها و امانتهایی بودند که در دلم سنگینی میکردند.» گفتوگوی ما با شهلا دینویزاده با نام ادبی شهلا آبنوس بر آن است تا با مروری بر داشتههای کتاب «از آن ۱۸ ماه و هفت روز»، بخشی از ایستادگی و حماسهآفرینی مردم دزفول در جنگ تحمیلی را بیان سازد.
چند سال داشتید که وارد جنگ شدید؟
من متولد سال ۴۱ هستم و روزهای اول جنگ ۱۷ ساله بودم. اما درخصوص سؤالتان باید بگویم که ما با کسی سر جنگ نداشتیم و وارد آن نشدیم، بلکه این دشمن بود که وارد کشور ما شد و در همان روزهای اول جنگ تا نزدیکیهای دزفول پیشروی کرد. ناگهان دیدیم عراقیها در ۱۰ کیلومتری شهر مستقر شدهاند. آن روزها هر رزمندهای که از خط مقدم برمیگشت، به ما خانمها میگفت: اگر بدانید دشمن چقدر به دزفول نزدیک است، اینقدر راحت در شهر تردد نمیکردید.
قهرمان کتاب «از آن ۱۸ ماه و هفت روز» دختری ۱۷ ساله به نام شهناز است که امدادگر تنها بیمارستان شهر میشود؛ قهرمان این رمان خود شما هستید؟
قهرمان کتاب من همه مردم دزفول هستند. آن پیرمردی که مردم را از بمباران برحذر میداشت یا خانمی که سفره نان و پنیرش را برای همسایهها پهن میکرد، همگی قهرمانهای این کتاب هستند. اما رمان از زاویه دید دختر امدادگر ۱۷ سالهای تعریف میشود که دیده و شنیدههایش حوادث این کتاب را رقم میزنند. لحظه به لحظه این کتاب خاطرات خود من از روزهای اول جنگ است. زمانی که ۱۷ ساله بودم و مثل هر دختر نوجوان دیگری آرزوهایی داشتم، میخواستم درس را ادامه بدهم، تشکیل زندگی بدهم و...، اما مجبور شدم به دل ماجرایی بروم که هر لحظهاش مملو از تلخیها و سختیها بود. من دوست داشتم این خاطرات به نسلهای بعدی منتقل شود. به فکرم رسید شاید اگر این خاطرات را مستند به خواننده ارائه بدهم جذابیت لازم را نداشته باشد، لذا تصمیم گرفتم به شکل یک رمان دست به نگارش کتاب بزنم. وجه تسمیه کتاب به «از آن ۱۸ ماه و هفت روز» هم به این دلیل بود که در سابقه خدمتیام به عنوان یک امدادگر عدد ۱۸ ماه و هفت روز به عنوان حضور در منطقه جنگی ثبت شده است. یعنی همان زمانی که دزفول به دلیل نزدیکی نیروهای دشمن منطقه جنگی محسوب میشد. روزهایی که بعثیها حتی با ادوات نیمهسنگین هم میتوانستند شهر را مورد حمله قرار بدهند و مردم دزفول شرایط سختی را سپری میکردند.
قصد ما این است که از رهگذر این کتاب، بخشی از مقاومت مردم دزفول را به نسل جوان معرفی کنیم. اگر میشود به گوشهای از تلخیهایی که به عنوان یک امدادگر شاهد بودید اشاره کنید.
زمان جنگ ما دو گروه امدادگر داشتیم؛ یک گروه که در خط مقدم بودند و صرفاً به مداوای رزمندههای مجروح میپرداختند. این گروه از امدادگرها معمولاً همگی از برادرها بودند، اما گروه دوم امدادگرها در بیمارستان شهرهایی حضور مییافتند که جزو مناطق جنگی به شمار میآمدند. قسمت وحشتناک ماجرا همین حضور غیرنظامیها در مناطق جنگی است؛ چراکه ما به عنوان امدادگر در بیمارستان شاهد مجروحیت کودک چهار ساله در کنار آن افسر ارتشی یا آن رزمنده بسیجی بودیم. پیش میآمد خانم بارداری را به بیمارستان میآوردند که خانهاش بر اثر بمباران روی سرش خراب شده بود. یا پیکر نوعروس و دامادی را میدیدیم که در حجله عروسی به شهادت رسیده بودند. یا یکی از روزها نوجوان رزمنده ۱۵ سالهای را دیدم که موقع شهادت فریاد میزد: امام را تنها نگذارید. دیدن این وقایع دردناک باعث میشد اولین کار یک امدادگر مدیریت احساساتش باشد تا بتواند به وظایفش عمل کند. من الان ۵۷ سال دارم. شغلهای مختلفی مثل معلمی، مربیگری و مدیری مدرسه را تجربه کردهام ولی آن مقطع را که امدادگر بودم هیچوقت فراموش نمیکنم. تمام آن خاطرات مثل امانتی در فکر و ذهنم سنگینی میکردند به همین خاطر دست به قلم بردم تا دیدههایم را برای نسلهای بعدی به یادگار بگذارم.
اصلاً چه شد که در شرایط سخت جنگ امدادگر شدید؟ما یک خانواده مذهبی اهل دزفول بودیم که مثل خیلی از مردم این شهر با جریان انقلاب همراه شدیم. خصوصاً که برادر بزرگترم شهید بهروز دینویزاده مشوق بنده و دیگر اعضای خانوادهام در مسیر انقلاب بود. با راهنمایی ایشان سیر مطالعاتیام به کتابهای خاصی سوق پیدا کرد. بعد از پیروزی انقلاب هم با تشویق بهروز وارد نیروی ذخیره سپاه شدم و کنار خانمهای دیگر آموزش نظامی را گذراندیم. در همان آموزشها اصول اولیه امدادگری را به شکل تئوری به ما یاد دادند. تابستان سال ۵۹ من و تعدادی از خانمهای دزفولی برای آموزش خانمهای دهلرانی به این شهر رفتیم. کارمان هنوز تمام نشده بود که به صورت اورژانسی ما را به دزفول برگرداندند. آن روز که به دزفول برگشتم و به برادرم گفتم چرا کار ما را نیمهتمام گذاشتید، گفت: الان تکلیف این است که آموزشهای امدادگری را تکمیل کنید. ما به بیمارستان دزفول رفتیم و کارهایی مثل پانسمان کردن، بخیه زدن و... را به صورت عملی یاد گرفتیم. دقیقاً ۳۰ شهریورماه ۱۳۵۹ آموزشهایمان تمام شد. روز بعد هم که جنگ رسماً شروع شد. یعنی روز آخر آموزش ما مصادف با روز اول جنگ شد و بلافاصله به بیمارستان برگشتیم.
اشارهای به برادرتان شهید بهروز دینویزاده کردید؛ گویا ایشان تنها کسی است که نامش در کتاب به شکل اصلی آورده شده است؟ بهروز چه زمانی به شهادت رسید؟
نام بهروز برای من قداست خاصی دارد و دوست داشتم نامش عیناً در کتاب آورده شود. باقی شخصیتها اگرچه واقعی هستند، اما اسم مستعار دارند. برادرم بهروز متولد سال ۱۳۳۹ بود. سه سال با هم فاصله سنی داشتیم و مثل خواهر برادرهای دوقلو همه جا با هم بودیم. من علاقه بسیار زیادی به ایشان داشتم. بهروز بصیرت و ایمان بالایی داشت. از اولین نیروهای سپاه شهر بود و سالها در جبهههای دفاع مقدس در کادر لشکر ۷ ولیعصر (ع) خدمت کرد و عاقبت نیز بهمنماه ۱۳۶۴ به عنوان جانشین معاون اطلاعات عملیات لشکر ۷ ولیعصر (عج) شهید شد.
در روزهایی که به عنوان یک امدادگر مشغول خدمت بودید، کدام واقعه بیشترین تأثیر را روی شما گذاشت؟
من در کتابم خاطرهای از یک مجروح را آوردهام که نامش حسن جاسبی اهل تهران بود. در کتاب نام کوچکش حسن را آوردم ولی فامیلش را تغییر دادم و الان پشیمان هستم که چرا این کار را کردم. حسن از گردن به پایین قطع نخاع شده بود. فقط میتوانست سرش را تکان بدهد. او را از اتاق عمل با فشار معمولی به بخش آوردند. یک دستش سرم و یک دستش خون وصل بود. وقتی به هوش آمد رو به من گفت: شما کی هستید؟ گفتم من خواهر شما هستم. گفت: من خواهر ندارم و اصلاً نمیدانم خواهر داشتن چه حسی دارد. گفتم من مثل یک خواهر کنارت هستم و هرچه خواستی میتوانی به من بگویی. گفت: من چیزی نمیخواهم، فقط میخواهم دستم را تکان بدهم. چرا نمیتوانم تکانش بدهم؟ حسن خبر نداشت که قطع نخاع شده است. شاید ۱۹ یا ۲۰ سال بیشتر نداشت. کمی که گذشت گفت: میخواهم مادرم را ببینم. گفتم نگران نباش نهایتاً تا فردا شب پیش مادرت هستی. احساس کردم از من رنجید. سرش را به طرف دیگری چرخاند. بعد از من آب خواست. چون دکتر منع کرده بود گفتم نمیتوانم آب بدهم. نگاه خاصی به من انداخت که یعنی تو میگفتی هر کاری بخواهم انجام میدهی و حالا نمیتوانی یک لیوان آب به من بدهی. رفته رفته حال حسن بد شد. فشارش را گرفتم. روی ۱۰ بود. کمی بعد همینطور فشارش پایین آمد. سریع پرستار را صدا زدم. آمد و تا خواست حسن را جابهجا کند دیدیم کل ملحفهاش از خون سرخ شده است. نگو خونریزی داشته و، چون از گردن قطع نخاع بود، خودش هم متوجه درد و خونریزی نشده بود. بهروز چند دقیقه بعد به شهادت رسید و او را به سردخانه منتقل کردند. من دنبال پیکرش رفتم و تا نیم ساعت بعد نمیتوانستم از پشت درِ سردخانه تکان بخورم. در همان حال رو به آسمان کردم. به ماه نگاه کردم و گفتم: تو شاهد باش و به مادر حسن بگو کسی بالای سر پسرت بود وقت جان دادن. کسی که مثل خواهرش بود، اما دخترت نبود.
به نظر شما کدام بخش از مشکلات و مصائبی که بر مردم دزفول یا شهرهای جنگزده رفته مغفول مانده است؟
خیلی از ما به بمباران و مشکلاتی که به تبع آن پیش میآمد اشاره میکنیم، اما کمتر به بحث مهاجرت و آوارهها میپردازیم. زمانی که جنگ شروع شد، از خانواده ما دو خواهر، دو برادر و پدرمان در شهر باقی ماندیم و دفاع کردیم. اما مادرم با سه بچهای که توانایی نداشتند شهر را ترک کردند. در برخی از مناطق و شهرها چنان رفتار بدی با مهاجران شده بود که من ابا دارم نام آن مناطق را اینجا بیان کنم. بعضیها فکر میکردند مهاجرها باعث میشوند مشکلات شهرشان بیشتر شود. بنابراین برخورد زنندهای با آوارههای جنگی داشتند. در روزهایی که مادرم هنوز شهر را ترک نکرده بود، خاموشی میزنند و با شنیدن صدای آژیر خطر، خواهر کوچکم که چهار سال داشت با ظرف شیر داغ برخورد میکند و یک طرف صورتش و یکی از دستانش بهشدت میسوزد. سختی ماجرا اینجا بود که من در بیمارستان به عنوان امدادگر باید از خواهر خودم مراقبت میکردم. کمی که گذشت مادرم گفت: باید این بچه را از این وضعیت جنگی خارج کنم و در شهر دیگری مداوایش را ادامه بدهیم؛ لذا به یکی از شهرها رفت و آنجا در بیمارستان بستریاش کرد. فقط ۱۰ روز بعد که به آنها سر زدم، دیدم دست این بچه بر اثر عدم رسیدگی مناسبت خدمه بیمارستان از شدت عفونت کرم انداخته است. سریع خواهرم را به دزفول برگرداندم. دکتر تبارکی مدیر بیمارستان وقتی وضعیت خواهرم را دید سر من داد کشید که چرا او را به جای دیگری بردهام. دکترها هم تشخیص دادند که باید دستش قطع شود. اما من موافقت نکردم و از آن روز به بعد دست خواهرم را خودم شستوشو دادم و گوشت و پوست فاسد را خودم کندم و دور ریختم تا دستش را حفظ کنیم. خواهر من یا زنها و بچههای دزفولی مظلومترین قربانیان جنگ بودند که هنوز که هنوز است کسی به عمق مظلومیت آنها پی نبرده.