سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: خسرو رسولی متولد ۱۳۶۲ و اهل مراغه بود. به خاطر شجاعت و سر نترسی که در عملیاتها داشت به او لقب «سرطلایی» داده بودند. شهید رسولی پس از درگیریهای متعدد با گروهک پژاک و دلاوریها و کشتن سرکردههایشان بارها به مرگ تهدید شد، اما دست از جهاد برنداشت و امنیت کشورش را به بهای ریختن خونش حفظ کرد. شهید خسرو رسولی در ۱۷ شهریور ۱۳۹۰ در مرز خوی آذربایجانغربی به دست عناصر آشوبگر گروهک پژاک به شهادت رسید. برای آشنایی با زندگی تا شهادتش با خواهرش همکلام شدهایم که از نظرتان میگذرد.
دلتنگیهای برادرانه
شبهای ماه رمضان بود. قرار بود خسرو بیاید مرخصی تا کمک ما باشد. هر سال برای شهادت امام علی (ع) مراسم میگرفتیم. از پلهها که بالا آمد پرسید: «دیشب کجا بودید؟» از سؤالش تعجب کردم. گفتم: «مسجد!» سر تکان داد و گفت: «ما عملیات بودیم. گلوله، کاپشنم را سوراخ کرد و رد شد. البته یکی از فرماندههای پژاک رو دستگیر کردیم!» حالت صورتش موقع حرف زدن، عجیب بود. چیزی در نگاهش عوض شده بود. برق خاصی داشت. در تمام طول مراسم، حواسم به او بود. ایستاده بود یک گوشه. نه حرفی میزد، نه کاری میکرد. فقط به اعضای خانواده خیره شده بود. زدم به شانهاش. گفتم: «چی شده خسرو؟» مکثی کرد و انگار بارها جوابم را در سرش پاسخ داده باشد، گفت: «وقتی اینجا نیستم، دلتنگتون میشم!» اگر کسی درست نمیشناختش، باور نمیکرد خسرو تا این اندازه دلش نرم باشد. مردی که در عملیاتهای زیادی، سخت بود و محکم. بعد از شهادتش جای خالی برادرم در مراسم ماه مبارک رمضان را حس میکنیم.
سرطلایی!
توی پایگاه صدایش میزدند: «سر طلایی!» فهمیده بودیم در عملیاتی، یکی از مناطق مهم و سخت را پاکسازی کرده است. این لقب، پاداش کار فوقالعادهای بود که از دست هر کس برنمیآمد، اما خسرو آن را در چند روز انجام داده بود. ما به برادرمان افتخار میکردیم. میدانستیم خدمت کردن برای مرزبانی تا چه اندازه مشکل است. همیشه نگران حالش بودیم. هر چند وقت یک بار از شماره جدیدی با ما تماس میگرفت. میگفت: به خاطر حساسیت منطقه مجبورند مرتب پاسگاهشان را عوض کنند. هر بار که خبر شهادت یکی از همدورهایهایش را میداد، نگرانیهای ما و بیتابی او چندین برابر میشد. همیشه غصه و ناراحتیاش را میدیدیم. میگفت: «اونا رفتن قسمتشون شد و من موندم!»
بازداشتگاه
خسرو چند نفر از گروهک پژاک را دستگیر کرده بود. برادرم، فرمانده گروهشان را هلاک کرده بود. تهدیدش کرده بودند به قصاص، اما خسرو عین خیالش هم نبود. از فرماندهی دستور دادند که خسرو دیگر نباید به منطقه عملیاتی برود. تهدید فرمانده پژاک خطرناک بود و آنها نگران جان خسرو بودند. میخواستند جلوی راهش را بگیرند. حتی بهخاطر اصرارهای زیادش، او را فرستادند بازداشتگاه. برای خسرو فرقی نمیکرد. از هیچ چیز نمیترسید. برای امنیت کشورمان، هیچچیز نمیتوانست او را متوقف کند.
آخرین دیدار
از مرخصی خسرو چند روزی مانده بود که گفت: میخواهد برود. گفتیم: «چرا اینقدر زود؟ بمان تا عید فطر دور هم باشیم.» گفت: «نه. من مجردم. زودتر میرم که همخدمتیهای متأهلم بروند مرخصی. آنها واجبترند.»
قبل از رفتن ایستاد جلوی در و به تکتکمان نگاه کرد. گفتیم: «پس چرا نمیری؟» توی چشمهایش حالت خاصی بود. گفت: «آخر دلم نمیاد ازتون دل بکنم.» آن آخرین دیدار هیچ وقت از خاطرم نمیرود. رفت تا سر کوچه و برگشت دوباره نگاهمان کرد. گویی میدانست که دیگر برنمیگردد و آن آخرین دیدار است و چند روز بعد خبر شهادتش به خانهمان میرسد. همیشه با خودم فکر میکنم قطعاً خسرو در آن نگاه آخر، توانسته بود دل از ما بکند و برود.