کد خبر: 948674
تاریخ انتشار: ۱۹ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۲:۰۰
روایت درباریان و کارگزاران حکومتی از واقعیت شرایط معیشتی مردم در دوران پهلوی
ثریا اسفندیاری: در سال ۱۳۲۹، هنگام بازدید از بیمارستان‌ها و پرورشگاه‌های تهران متوجه شدم در محلات جنوب شهر آب جوی‌های سر باز پس از عبور از رختشوی‌خانه‌ها و آلوده شدن به کثافات ولگردان و سگ‌ها به مصرف خوراک مردم می‌رسد. بچه‌های مفلوج، زنان و پیرمردان گرسنه و گل و لای کوچه‌ها که خانه‌هایشان شباهتی به خانه ندارد زیاد به چشم می‌خورد
احمدرضا صدری
سرویس تاریخ جوان آنلاین: تکیه بر بهبود وضعیت معیشتی مردم در دوران سلطنت پهلوی اول و دوم، هرچند ادعایی تبلیغی و نخ‌نماست، اما این از اهمیت واکاوی این مقوله با اتکا بر اسناد نمی‌کاهد. آنچه پیش‌روی شماست، روایات درباریان و کارگزاران حکومت پهلوی از وضعیت اقتصادی مردم در آن دوره است و صدالبته دوران افزایش قیمت نفت داستانی دگر دارد که در دیگر مقالات این صفحه بدان پرداخته شده است. امید آنکه مقبول افتد.

مشکل می‌شد تصور کرد مردمی که در تهران پرسه می‌زنند، به واقع خوش می‌گذرانند!

هر چند برخی شروع سلطنت رضاخان را آغاز دوران طلایی زندگی ایرانیان قلمداد می‌کنند، اما دختر رضاخان و خواهر بانفوذ محمدرضا پهلوی در این‌باره دیدگاه دیگری دارد:
«در تهران عصر رضاشاه بسیاری از خانه‌ها کلبه‌هایی گلی یا آجری بودند. خیابان‌ها که سنگفرش نشده بودند و حتی هنگام روز نیز جاذبه‌ای نداشتند. وقتی هوا تاریک می‌شد خیابان‌ها به دست گروه‌های ولگرد، دزدان مسلح و آدمکش‌ها می‌افتاد. مشکل می‌شد تصور کرد که مردمی که در تهران پرسه می‌زنند، به واقع خوش می‌گذرانند. بیشتر محتمل بود که آن‌ها را در قهوه‌خانه‌ها یا شیره‌کش‌خانه‌ها پیدا کرد که در آنجا می‌کوشیدند برای مدت کوتاهی شرایط نکبت‌بار زندگی‌شان را به دست فراموشی بسپارند.» (۱)
فریده دیبا نیز در همین زمینه در خاطرات خود آورده است:
«برای ما که در ایران رشد و نمو کرده و وضعیت رعیت‌های بدبخت خودمان را دیده بودیم که جان و مال و ناموسشان در ید قدرت ارباب (فئودال) بود و حتی بعضی از ملاکین عروس رعیت‌ها را در شب اول عروسی به خانه خود می‌بردند...» (۲)

مردم با کمترین میزان درآمد بخور و نمیر زندگی می‌کردند

اشرف پهلوی سال‌های نخستین حاکمیت برادرش را که البته نتیجه ۱۶ سال حکومت رضاخان بود چنین توصیف کرده است:
«در ابتدای به قدرت رسیدن محمدرضا شهروندان ایرانی دوران سختی را می‌گذراندند و سختی این دوره برای شهروند معمولی ایرانی که در خلال سال‌های جنگ با کمبود و قحطی و تا ۴۰۰ درصد تورم نیز دست و پنجه نرم می‌کرد، بسیار شدیدتر بود تا برای سلطنت. ایرانی در سرزمین خود به شهروند درجه دو تبدیل شده بود که در سایه سربازان خارجی زندگی می‌کرد. برای اینکه نیاز‌های اجنبی تأمین شود، او را نادیده می‌گرفتند یا کنارش می‌زدند. این در حالی بود که تمامی راه‌های شوسه و راه‌آهن از خلیج‌فارس تا مرز‌های روسیه در اختیار و کنترل متفقین بود! هرگونه وسیله حمل‌ونقل را در تمام ۲۴ ساعت برای رساندن آذوقه، دارو و مهمات برای روسیه استفاده می‌کردند. هر چند ایرانی‌ها که جنگی نکرده یا مغلوب نشده بودند، مانند شهروندان شکست‌خورده رفتار می‌کردند. اگر مردم می‌خواستند در قلمرو کشور خودشان به جایی مسافرت کنند ناگزیر بودند ویزای مخصوص حکومت نظامی متفقین را داشته باشند. مردم حق نداشتند از جاده‌های خودشان استفاده کنند، بلکه در عوض از آن‌ها انتظار می‌رفت با قاطر‌ها یا کامیون‌ها یا ماشین‌های خود گاهی هر بار چندین ساعت منتظر بمانند تا کاروان‌های مهمات نظامی عبور کنند. با عبور صف وسایل نقلیه ابر عظیمی از گرد و خاک به هوا بلند می‌شد و وقتی انتظار مردم به پایان می‌رسید، مردم از لایه کلفتی گرد و خاک پوشیده می‌شدند. انگار که از طوفان شن صحرایی عبور کرده باشند. در بندر‌ها و ایستگاه‌های راه‌آهن حق تقدم با حمل مهمات نظامی بود، در حالی که محموله‌های ایرانی‌ها هفته‌ها یا ماه‌ها معطل می‌شد. در شهر نیز در جلوی نانوایی‌ها و خواربارفروشی‌ها صف‌های طولانی وجود داشت، در حالی که روس‌ها برنج و گندم استان‌های شمالی را برای استفاده خود برمی‌داشتند، تهران پر از پوستر‌هایی بود که به مردم خاطرنشان می‌کرد متفقین گندم را از کانادا وارد می‌کنند تا به آن‌ها غذا بدهند و سربازان متفقین برای آزادی آن‌ها می‌جنگند. صفوف مردم گرسنه، بدبخت و درمانده هر لحظه افزایش می‌یافت. در یک زمینه ما هیچ کمبودی نداشتیم: وقتی سربازان امریکایی وارد ایران شدند، برای خرج کردن در روز‌های مرخصی پول داشتند و بار‌ها و کلوپ‌های شبانه در سراسر پایتخت مثل قارچ سبز شدند تا سربازان پولدار و ولگرد امریکایی را در خود جای دهند. زن‌های گرسنه نیز به خیابان‌ها سرازیر می‌شدند تا پول کافی برای خوردن گیرشان بیاید.» (۳)

اشرف در فراز‌های دیگری از خاطرات خود اوضاع اجتماعی پایتخت را در دوره حکومت برادرش چنین توصیف کرده است:
«در سال‌های ابتدایی سلطنت محمدرضا نخستین باری بود که به محلات فقیرنشین و زاغه‌های تهران رفتم تا پیش خود ارزیابی کنم که چه نوع کمکی بیشتر از همه مورد نیاز است. به معنی واقعی کلمه ناخوش شدم. همیشه دست‌کم به‌طور ذهنی می‌دانستم مردمی هستند که کمتر از من از اقبال و رفاه برخوردارند، مردمی که بابت داشتن یک جای راحت برای زندگی، یک لقمه نان برای خوردن و لباسی برای پوشیدن خیالشان آسوده نیست، اما دیگر این نوع فلاکت روزمره را که دلمردگی و نومیدی می‌پروراند، به چشم خود ندیده بودم. هرگز آن همه مردم را ندیده بودم که در چنین مکان‌ها و بیغوله‌های کوچک و کثیفی به زور چپیده باشند، بی‌آنکه چیزی برای حفظ بقای آن‌ها یا پوشاندن یا تغدیه‌شان در کار باشد. وقتی با ماشین جیپ به دهات و ولایات دورافتاده رفتم، دیدم شرایط در آنجا نیز به همان اندازه ناگوار و هولناک است. در آن روستا‌ها زندگی تمام افراد یک خانواده با محصول یک درخت خرما و یک جفت بز لاغر و مردنی امری غیرعادی نبود. این مردم که با کمترین میزان درآمد بخور و نمیر زندگی می‌کردند، در برابر هیچ‌یک از بلایای طبیعی از قبیل: بیماری‌های واگیردار، زمین‌لرزه یا خشکسالی حفاظ و پناهی نداشتند.» (۴)

ورود ایرانی و سگ قدغن است!

فریدون هویدا نیز خاطره مشابهی از سال‌های نخستین سلطنت محمدرضا پهلوی روایت می‌کند:
«در سپیده دم صبح، آذر سال ۱۳۲۳ موقعی که قطار به اندیمشک رسید، متوجه حضور صد‌ها مرد و زن و کودک پابرهنه در ایستگاه شدم که با لباس‌های مندرسی از شدت سرما می‌لرزیدند و چشم به ما دوخته بودند. در گوشه‌ای از محوطه ایستگاه نمایندگان مرکز تدارکات ارتش امریکا صبحانه سربازان امریکایی قطار را به صورت ساندویچ‌هایی که در کاغذ پیچیده شده بودند، همراه با میوه و فنجانی قهوه بین آن‌ها تقسیم کردند. این سربازان همانجا فی‌المجلس صبحانه خود را خوردند و قبل از سوار شدن به قطار باقیمانده آن را به داخل بشکه‌هایی که در کنار محوطه قرار داشت پرتاب کردند. در این موقع ناگهان سیل ایرانی‌های پابرهنه‌ای که در ایستگاه انتظار می‌کشیدند به سوی بشکه‌ها هجوم آوردند و با جست‌وجو در میان باقیمانده غذای امریکایی‌ها هر کدام تکه‌ای نان یا پرتقال یا پوست موزی به دست می‌آوردند و به سرعت در دهان می‌گذاشتند و فرو می‌دادند. در تهران به منزل پسرعموهایم وارد شدم و، چون آن‌ها هم جای کافی نداشتند، شب‌ها ناچار چهار نفرمان با هم در یک اتاق کوچک می‌خوابیدیم. در سراسر تهران فقر، بدبختی و مرض بیداد می‌کرد. خیابان‌ها چنان مملو از گدا بود که هر موقع پیاده راه می‌رفتیم، حداقل ۱۰ نفر از آن‌ها به دنبالمان روانه می‌شدند و مرتب التماس می‌کردند تا پولی بگیرند. جلوی در ورودی باشگاه‌های تفریحی سربازان متفقین هم اغلب تابلویی دیده می‌شد که روی آن نوشته شده بود: ورود ایرانی و سگ قدغن است! در بهار سال ۱۳۲۴، همراه چند نفر از دوستان به املاکشان که نزدیک ساری در کنار دریای خزر قرار داشت رفتیم تا تعطیلات سال نوی ایرانی را آنجا بگذرانیم. مردمان روستایی که در آن نواحی زندگی می‌کردند در کلبه‌های گلی به سر می‌بردند و بیش از دو وعده در روز غذا نمی‌خوردند که تازه آن هم از مقداری نان خشک و ماست فراتر نمی‌رفت. مالکان تمام محصول برنج روستاییان را از آن‌ها می‌گرفتند و مأموران دولت نیز آن‌ها را به‌شدت تحت نظر داشتند تا اگر هر کدامشان از دادن سهم مالکانه خودداری کنند تنبیهشان نمایند. مجلس شورای ملی به رغم برگزاری یک انتخابات آزاد هنوز زیر سیطره مالکان و سرمایه‌داران قرار داشت و به‌طور کلی وضع ایران به‌گونه‌ای بود که بدبختی و نکبت از هر گوشه‌اش می‌بارید و هرگز هم تصور نمی‌رفت که بتوان روزی شاهد بهبود اوضاع کشور بود.» (۵)

یک‌سوم سکنه مملکت بیکار بودند!

ثریا اسفندیاری (۶) در خاطرات خود به توصیف اوضاع اجتماعی ایران در انتهای اولین دهه سلطنت شوهرش ـ. محمدرضا پهلوی ـ. پرداخته است:
«در سال ۱۳۲۸ فقر عمومی ملت ایران روزافزون بود. یک‌سوم سکنه مملکت بیکار بودند و در محلات تهران مرد‌ها و زن‌ها و بچه‌های فلج و ناقص‌العضو نیمه عریان در جست‌وجوی یک تکه نان خشک سرگردان بودند.» (۷)
در همین زمینه نمونه‌های دیگری نیز در خاطرات ثریا اسفندیاری به چشم می‌خورد:
«در سال ۱۳۲۹، هنگام بازدید از بیمارستان‌ها و پرورشگاه‌های تهران متوجه شدم در محلات جنوب شهر آب جوی‌های سر باز پس از عبور از رختشوی‌خانه‌ها و آلوده شدن به کثافات ولگردان و سگ‌ها به مصرف خوراک مردم می‌رسد. بچه‌های مفلوج، زنان و پیرمردان گرسنه و گل و لای کوچه‌ها که خانه‌هایشان شباهتی به خانه ندارد زیاد به چشم می‌خورد. محلاتی که فقر کامل بر آن‌ها حکمفرماست و توان شکایت نیز ندارند.» (۸)

باز هم گوشه دیگری از جامعه ایران در سال‌های ابتدایی دومین دهه از سلطنت محمدرضا پهلوی به روایت همسرش ثریا اسفندیاری:
«در سال ۱۳۳۳ در تهران فقط یک بیمارستان دولتی وجود دارد که آن هم فاقد اتاق عمل است. یک بیمارستان هم برای مادران فقیر و فرزندانشان پیش‌بینی شده است که از پنج سال پیش تا حالا فقط شالوده آن را ریخته‌اند. در سال ۱۳۳۳ از یک پرورشگاه بدون اطلاع قبلی بازدید می‌کنم و بچه‌هایی را می‌بینم که تمام بدنشان پوشیده از چرک و دمل است. زمستان است و بخاری ندارند. دفتر پرورشگاه را مطالبه می‌کنم و با وحشت متوجه می‌شوم بسیاری از دختر بچه‌ها و پسر بچه‌هایی که نام‌نویسی شده‌اند دیگر زنده نیستند. میزان مرگ و میر این خانه مرگ به مراتب بیشتر از خانه سالمندان است. سعی فراوانی برای دریافت اعتبارات لازم از وزارت بهداری به عمل می‌آورم، ولی نه‌تن‌ها با کمبود پول، بلکه با کمبود پرسنل نیز روبه‌رو می‌شوم.» (۹)

از هر ۲۵ دهکده فقط یکی برق داشت!

مینو صمیمی نیز در خاطرات خود توصیفی از زندگی اجتماعی ایرانیان در نیمه دوم دهه ۴۰ ارائه داده است که تفاوت چندانی با سال‌های دهه ۲۰ و ۳۰ در آن مشاهده نمی‌شود:
«سال ۱۳۴۶ بسیاری از مردم ایران در خانه‌های گلی، بدون برق، آب و بهداشت و در کوچه‌های تنگ و انباشته از زباله زندگی و کودکان آن‌ها با پای برهنه در همین کوچه‌ها بازی می‌کردند.» (۱۰)

اسدالله علم (۱۱) نیز روایت مشابهی از اوضاع اجتماعی ایران در همان مقطع زمانی ارائه کرده است:
«ریاست جلسه رؤسای خانه‌های فرهنگ روستایی را به عهده داشتم. وقتی اعلام شد تا به حال فقط یک درصد از دهکده‌های ما از آب تمیز لوله‌کشی استفاده می‌کنند خیلی ناراحت شدم. از هر ۲۵ دهکده فقط یکی برق داشت. رقم مسخره‌ای است، با توجه به توسعه ملی باید شاه را آگاه کنم.» (۱۲)

مینو صمیمی در گوشه‌ای از خاطرات خود درباره همین موضوع چنین آورده است:
«در اواسط دهه ۵۰ شمسی طی بازدیدی از یک روستا متوجه شدم مردم فلک‌زده آن روستا در کلبه‌های بسیار محقر ساخته شده از گل و پوشال به سر می‌برند و نه‌تن‌ها از آب آشامیدنی سالم، بلکه حتی از امکانات اولیه بهداشتی نیز محروم بودند. کوچه‌های تنگ و پر پیچ و خم روستا انباشته از گل و لای بود و تنها مغازه فروش مواد غذایی در آن روستا محیط کثیف و پرمگسی داشت. لباس‌های ژنده و لوازم زندگی روستاییان از قبیل: حصیر، متکای کهنه، لحاف پاره و... نیز کاملاً گواهی می‌داد مردم در وضع اسفباری زندگی می‌کنند. جوانی که به عنوان سپاهی دانش در آن روستا خدمت می‌کرد، در پاسخ به سؤالم راجع به حال و روز مردم روستا با لحن تمسخرآمیزی گفت: اینجا نه حمام دارد، نه بهداشت و نه حتی جایی که بتواند کمک‌های اولیه پزشکی در اختیار روستاییان بگذارد، ولی در عوض همانطور که می‌بینید شعبه‌ای از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برایشان دایر کرده‌اند. به همین جهت بود که آن جوان سپاهی دانش با اشاره به دفتر کانون پرورش فکری در روستای محل خدمتش می‌گفت: در حالی که ما باید ماه‌ها با رؤسایمان برای تأمین بعضی نیاز‌های اولیه مثل هزینه سوخت مدرسه روستا چانه بزنیم، آن‌ها میلیون‌ها تومان پول مملکت را برای فعالیت سازمان‌هایی مثل این هدر می‌دهند. کودکان این روستا احتیاج به پوشاک و غذای بهتر دارند. ابتدا باید فکری به حال بهبود وضع زندگی‌شان کرد و آنگاه از نظر پرورش فکری هم روش‌هایی را به اجرا در آورد که با شرایط روحی آن‌ها سازگار باشد، ولی شیوه فعالیت کانون پرورش فکری به‌گونه‌ای است که کودکان روستا بعد از یکی دو بار مراجعه به شعبه‌اش در این روستا دیگر هرگز به سراغش نمی‌روند، زیرا تمام کتاب‌ها و وسایل سرگرمی موجود در کانون برایشان حالت بیگانه دارد و اصولاً هم کودکان روستایی، چون ناچارند بعد از کار مدرسه برای کمک به والدین خود عازم مزرعه شوند، لذا وقت آزاد چندانی برای حضور در شعبه کانون پرورش فکری ندارند.» (۱۳)
باز هم خاطره دیگری از زبان اسدالله علم:
«در حال حاضر تنها چیزی که مردم می‌فهمند این است که تورم مشکل فلج‌کننده‌ای است و وضع خدمات عمومی اسفناک است...» (۱۴)

کارگران خارجی، بدیل کارگران ایرانی!

مینو صمیمی توصیفات دقیق‌تری از اوضاع اجتماعی ایران در خلال سال‌های پایانی دهه ۴۰ و اوایل دهه ۵۰ شمسی ارائه کرده است:
«مسئله افزایش بی‌تناسب جمعیت تهران غیر از هجوم روستانشینان به شهر علت دیگری هم داشت و آن ورود روزافزون کارگران خارجی به‌خصوص از هند، پاکستان، افغانستان، فیلیپین و کره‌جنوبی به کشور بود که نقش غیرقابل انکاری در بالا بردن تعداد ساکنین شهر‌های ایران ایفا می‌کردند و البته علت اصلی حضورشان چیزی نبود جز نیاز صنایع و کارخانجات جدیدالتأسیس به بهره‌گیری از کارگران ماهر، زیرا در بین ایرانیان کمتر می‌شد کارگران ماهری را یافت و البته، چون کارگران خارجی هم به سهم خود به غذا، مسکن، بهداشت، تأمین اجتماعی، بیمارستان و مدرسه برای فرزندانشان احتیاج داشتند، لذا اغلب در ادارات و سازمان‌های دولتی به گروه کثیری از این کارگران برخورد می‌شد که از اولیای امور تقاضای کمک و رسیدگی به خواسته‌هایشان را داشتند، ولی معلوم نبود رژیمی که در حل مسائل داخلی کشور ناتوان مانده است، چگونه می‌تواند برای حل مشکل نوظهوری به شکل تأمین نیاز‌های کارگران خارجی، خود را از پیچ و خم بوروکراسی حاکم برهاند.» (۱۵)

اسدالله علم در یادداشت‌های روزانه خود به نقل از فرح پهلوی چنین نوشته است:
«در این لحظه شهبانو وارد گفت‌وگو شد و گفت: با همه پیشرفت‌هایی که کرده‌ایم مردم ناراضی‌اند، بالاتر از همه کمبود مواد غذایی و سوءمدیریت اداری است.» (۱۶)

باز هم توصیف دیگری از مینو صمیمی:
«تمدنی که در ایران پدید آمده بود، ظاهراً فقط دو مظهر عمده داشت: تلویزیون و پیکان... در حالی که خانواده‌ها می‌توانستند با خرید اقساطی به سهولت صاحب یک اتومبیل پیکان شوند، ترافیک شهر تهران هر روز بیش از گذشته تحت تأثیر وفور این اتومبیل محصول داخلی قرار می‌گرفت و وضعیت خیابان‌های شهر پیچیده‌تر می‌شد. تا جایی که تقریباً همه مردم عادت کرده بودند حداقل روزی سه الی چهار ساعت از وقت خود را پشت فرمان اتومبیل در محدوده مرکزی شهر تلف کنند و حرص بخورند تا شاید معجزه‌ای بتواند آن‌ها را از گره کور ترافیک نجات دهد. البته غیر از رشد بی‌تناسب تعداد اتومبیل‌ها در پایتخت عوامل دیگری هم در بروز وضعیت در هم ریخته ترافیک شهر دخالت داشت که یکی به ناشی‌گری اتومبیل‌سواران تازه به دوران رسیده و بی‌اعتنایی آن‌ها به مقررات رانندگی ارتباط پیدا می‌کرد. دومی کمبود پرسنل کارآزموده در اداره راهنمایی و رانندگی بود که نمی‌گذاشت برنامه آموزشی صحیحی برای هدایت رانندگان به مرحله اجرا در آید و مشکل سوم هم از فقدان یک سیستم حمل‌ونقل عمومی مناسب در سطح شهر ناشی می‌شد که جز بعضی طرح‌های ناپخته هیچ برنامه دیگری برای بهبود آن وجود نداشت.» (۱۷)

این وضعیت از دیدگاه پرویز راجی نیز پنهان نمانده است:
(۱۱ مرداد سال ۱۳۵۷): «ساختمان‌های بلند از هر سو مثل قارچ روییده‌اند و بزرگراه‌هایی که جنوب شهر را به مناطق مرتفع شمال تهران وصل می‌کند، به تازگی آماده بهره‌برداری شده‌اند، ولی همه آن‌ها به صورتی است که نه زیبایی دارد و نه تناسب.» (۱۸)

*پی‌نوشت‌ها در سرویس تاریخ «جوان» موجود است.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار