مرحوم آقاشیخ رجبعلی خیاط باعده ای به کربلا مشرف شدند. در میان آنها یک زن وشوهری بودند.
یک روز که پس از زیارت از حرم آمدند، این زن وشوهر با فاصلهی زیادی جلوی شیخ حرکت میکردند، در میان راه بینشان صحبتی در گرفت و زن نیش و کنایهای به شوهر زد و او را آزار داد.
هنگامی که به اقامتگاه برگشتند، شیخ به همه زیارت قبول گفت ولی به زن که رسید فرمود: تو که هیچ! همه را ریختی زمین و از بین بردی!
خانم میگوید: ای آقا! چطور؟! چرا؟! من این همه راه آمدم کربلا!
شیخ فرمود: از حرم که بیرون آمدی به شوهرت حرف آزار دهندهای زدی و رنجش دادی! همهی نور و فیوضاتی که بدست آورده بودی را ازبین بردی!