حسن انصاري، عضو هيئت علمي مؤسسه مطالعات عالي پرينستون اخيراً در كانال شخصي خود يادداشتي در خصوص فرايند اسلامي شدن فلسفه در تاريخ اسلام نگاشته كه بخشي از مقالهاي خواهد بود كه بعداً منتشر ميگردد. در اين يادداشت كه در ادامه آمده است، دستهبندي جالبي از تاريخچه تحول فلسفه اسلامي به صورت اجمالي ارائه شده است.
فلسفه يوناني هنگامي كه به لطف ترجمههاي عربي و سرياني آن در اختيار عالمان مسلمان قرار گرفت همچون نمونه مسيحي آن خيلي زود و در كنار اهتمامها براي رشد علوم طبي ، طبيعي و رياضي، خود در خدمت الهيات اسلامي قرار گرفت. در واقع كساني مانند كندي از فلسفه ارسطويي در تحول و تدوين مباحث كلامي بهره بردند و اصلاً فلسفه يوناني را در نوشتههايي در قالب مباحث كلامي عرضه كردند. اين كار خود در تحول بحثهاي كلامي تأثيري تمام داشت. با اين وصف به ويژه از دوره فارابي متافيزيك ارسطويي با وجود تأثيرپذيري از مباحث كلامي موجود در ميان مسلمانان و مسيحيان عصر اسلامي اما خيلي زود به عنوان علمي عقلي و برخاسته از منطق تلقي شد كه فارغ از اعتقادات ديني هر گروه و ديانتي ناظر به شناخت حقايق اشيا و نسبت وجود و چيستي آنها و فلسفه طبيعي حاكم بر هستي است. بدين ترتيب فيلسوفان فلسفه را علمي عقلي و بشري يافتند كه لزوماً منافاتي با دين ندارد. از اين نقطه نظر تلاشي هم براي اسلامي كردن آن وجود نداشت،يعني برخلاف متكلمان مباحث فلسفي گرچه گاهي از الهيات اسلامي تأثير پذيرفت اما مستقل از كلام ادامه حيات داد. با اين وصف از همان دوره فارابي و به ويژه از دوره ابو سليمان سجستاني و عامري و اخوان الصفا در تداوم سنتهاي فلسفي سده چهارم يكي از دلمشغوليهاي فلاسفه نسبت فلسفه و شريعت بود. اين پرسش تا زمان ابنرشد و بعد از ابن رشد همچنان از دلمشغوليهاي فلاسفه بوده است. پاسخهاي متعددي هم بدان داده شد اما اين مسئله غير از تلاش براي بومي كردن و اسلامي كردن آن بود. تلاشها در چارچوب اين بحث اخير نهايتاً در حد اين بود كه گفته ميشد افلاطون و ارسطو خود از پيامبران بودهاند يا اينكه فلسفه در اصل تعليم انبيا بوده است. يكي از مباني نظري چنين بحثي از همان زمان فارابي و فلسفه مدني او در حقيقت ضرورتي بود كه فلاسفه براي خود حس كردند تا درباره نسبت عقل فعال فلسفي با پديده وحي و نبوت نظر دهند. اين موضوع هم به بحث فلسفه مدني و رياست فاضله مربوط ميشد و هم به چگونگي تفسير متافيزيكي تعقل امور كلي و مجرد و معقولات، اما با اين همه اين بحثها به معني اسلامي كردن فلسفه نبود و بيشتر دغدغهاي بود در بحث از نسبت فلسفه با دين به معني عام آن.
اين در واقع به ويژه از دوره فلسفه عصر صفوي بود كه مكاتب مختلف فلسفي از انواع مختلف حكمت سخن راندند و اين باور را در صورتبنديهاي مختلفي ارائه كردند كه حكمت برخاسته از سرچشمه نبوي است و حتي برخي از نوعي حكمت در برابر فلسفه مشايي سخن ميراندند و اولي را برخلاف دومي برگرفته از نبوت و ولايت ميديدند.
به عقيده من اين نگاه اخير گرچه در قالب دفاع از فلسفه اسلامي بود اما در نهايت منظري تفكيكي بايد قلمداد شود. اما مقصود من از تفكيكي در اينجا تفكيكي به معناي ابن رشدي آن نيست. ابن رشد حكمت را مستقل از ديانت ميديد و آن را از شريعت تفكيك ميكرد اما اين تفكيك به معناي حفظ استقلال حيطه اين دو ضمن دفاع از هر دو بود و نه به مسلخ بردن يكي در برابر ديگري، ولي آنچه در حكمت چند سده اخير ديده ميشود به نحوي نفي استقلاليت فلسفه است. اين البته كليت ندارد اما حتي در فلسفه حكمت متعاليه ميتوان نوع نسبت ميان فلسفه ، عرفان و شهود را در چنين قالبي ديد. در واقع فلسفه تنها بسط نظري دريافت شهودي انسان كامل و ولايت او بود. اينچنين بود كه فلسفه تبديل به حكمت متعاليه شد.