او فقط پدر انقلاب نبود، فقط پدر رزمندگان و فرزندان شهدا نبود. با آن همه بزرگی و عظمت، با آن همه مشغله و مسئولیت، نمونه و الگوی واقعی یک همسر مهربان و یک پدر دلسوز برای فرزندان و نوههایش بود. مرور سیره و رفتار آن بزرگمرد، گوشهای از شکوه همسری و پدری او را روایت میکند. رهبرعظیم الشانی که در جایگاه یک پدربزرگ، بسان مولایش رسولاکرم (ص) در مواجهه با نوه اش علی (ع)، رفتاری به تمام معنا پدرانه نشان میدهد و برای همسر، قلب مهربانش به تمامی میتپد. آنچه میخوانید برشهای از کتاب یک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (ره) است که به مناسبت میلاد مولا امیرالمومنین (ع) و روز پدر تقدیم شما میشود.
خوشا به حال پدران شهدا
امام علاقه خاصی به فرزندان شهدا داشتند، وقتی آنها را در تلویزیون میدیدند، میگفتند: خوشا به حال پدرانشان، که راه صد ساله را یکشبه طی کردند. معلوم نیست ما چطور خواهیم مرد.
سوگ فرزند و صبر جمیل
هنگامی که آقا مصطفی شهید شدند، تحمل این مصیبت برای امام خیلی سخت و دشوار بود؛ زیرا حاج آقامصطفی نه تنها یک پسر که شاگردی ممتاز برای استاد خود و امیدی برای آینده اسلام بود. امام میفرمودند: ثمره عمر علمی من بود. او از اول شاگرد امام بوده و آنچه که پدر گفته، ایشان فرا گرفته بود. حاصل علوم پدر شده بود. از این رو امام خیلی به آقا مصطفی علاقهمند بود. با این همه وقتی ایشان از دنیا رفتند، امام فرمودند: خدا نعمتی داد و امروز پس گرفت و باید بر خواسته خدا راضی بود.
تقسیم کار با همسر
خانم (همسر امام) تعریف میکردند که، چون بچههایشان شبها خیلی گریه میکردند و تا صبح بیدار میماندند؛ امام شب را تقسیم کرده بودند؛ یعنی مثلاً دو ساعت خودشان از بچه نگهداری میکردند و خانم میخوابیدند و دو ساعت خود میخوابیدند و خانم، بچهها را نگهداری میکرد. روزها بعد از تمام شدن درس، امام ساعتی را به بازی با بچهها اختصاص میدادند تا کمک خانم در تربیت بچهها باشند.
عطوفت پدرانه
علی (نوه امام) کوچک بود. گاهی کارهایی میکرد که اصلاً مناسب نبود. حتی ممکن بود برای آقا ایجاد ناراحتی کند، ولی آقا با کمال خوشرویی میگفتند: مسئلهای نیست، بچه را آزاد بگذارید.
گاهی علی به آقا میگفت: شما بنشینید من شما را حمام کنم. آن وقت ایشان مینشستند و علی سر و صورت ایشان را میشست و دستش را به دیوار میکشید که مثلاً صابون است، بعد به سر و صورت آقا میمالید. یک روز که با امام مشغول قدم زدن بودم، ایشان در مقابل یک ساقه گل ایستادند و گفتند: علی که میآید دستش را به این گل بزند، تیغ دستش را میبرد. سر این تیغ را شما ببُرید، که نرم باشد و تیغ، دست علی را نیازارد.
پیرمردی که به گلها میرسید، تمام تیغهای آن ساقه را از بالا تا پایین زد. ایشان که دیدند، با تأثر گفتند: چرا اینطور کرده، این آقا همه را زده؟ من فقط آن تیغهای پایین شاخهها را گفتم بزند، چرا به این گل آسیب رساند؟
محبت همسرانه
یک روز خانم برای ملاقات امام به بیمارستان آمدند. آقا، چون میدانستند که خانم کمر درد دارند، فرمودند: خانم، اتاق شما پله دارد، نباید تا اینجا میآمدید، کمرتان درد میگیرد. خانم گفتند: من دوست دارم بیایم شما را ببینم. امام فرمودند: عیبی ندارد، من هم دوست دارم، ولی نگران حال شما هستم، شما کمرتان درد میکند، نیایید. امام همان طور که خوابیده بودند، یک صندلی نشان دادند به خانم و فرمودند: بنشینید. احترامی که همیشه برای خانم قائل بودند، تا همان لحظات آخر هم همان احترام برقرار بود. امام هیچ وقت دستور انجام کاری را به همسرشان نمیدادند. خانم میگویند: امام وقتی یک دکمه پیراهنشان میافتاد، نمیگفتند خودت بدوز بلکه میگفتند بگویید بدوزند. یا احیاناً اگر روز بعد دوخته نشده بود، نمیگفتند چرا ندوختید، میگفتند: کسی نبود بدوزد؟