خاطراتم در یک آن، مثل فیلم از جلوی چشمانم میگذرد...
روزهای اول زندگی چیزی نداشتیم و تصمیم گرفتیم از هیچ، همهچی بسازیم. کنار هم و همقدم روزهای قشنگ و سخت باهمبودنمان را سپری میکردیم؛ روزهایی که ریال به ریال جمع کردیم تا از مستأجری راحت شویم. روزهایی که اسبابکشی انرژی ما را گرفته بود، اما از باهم بودن و در کنار هم بودنمان لذت میبریم...
روزگارم انگار به دو نیم تقسیم شده است.
یک طرف روزهایی که همراه او علاقه خود را پیشقدم کردیم تا به زیر سقف دائمی با مالکیت خودمان برویم...
برای رسیدن به این آرزو حتی از آرزوهای بچهها گذشتیم! هر روز به خود نوید پایان سختی را میدادیم. روزی که با حجم زیادی از قرض و وام و فروش طلا و ماشین بالاخره موفق شدیم خانهای پیشخرید کنیم. خاطرم هست هر آنچه قابلیت تبدیل به پول داشت را فروختیم...
روزهایی که با هزار امید و آرزو هر روز سراغ خانه میرفتیم و شاهد ساخت آن بودیم. آجر به آجر بالا رفت و ما نیز همزمان شاهد تحقق آرزوی خود بودیم. از پیشخرید یک خانه ۱۰۰متری که میدانستیم متعلق به خود ماست، بسیار خوشحال بودیم. بچهها دلگرم به داشتن اتاق جداگانه میکردیم. هر روز بیشتر از قبل امید داشتم تا برای همیشه خانه به دوشی را فراموش کنم.
از یک جایی به بعد ساخت ساختمان پیش نرفت. فهمیدیم یک ساختمان ۸۰واحدی به ۴۰۰نفر فروخته شده است. همه خوشیها به تلی از غم تبدیل شد. روزهای روشن برای تکتک ما سیاهتر از شب شد. حالا دیگر هم مستأجر بودیم و هم کلی قض و بدهی و وام روی دستمان باقی مانده بود. آه در بساط نداشتیم.
شوهرم هر قد میدوید دیگر نمیرسید. شادی و امید باهم از خانه ما رفت. در همین روزهای تاریک از شدت فشار، اولین سکته را زد.
من بودم و دلداری و خون دل خوردن. تکیهگاه سالهای ابدی من، عشق دوران جوانیام هر روز بیشتر از قبل کمرش خم میشد. خودم را سرزنش میکردم. طعنه دیگران را میشنیدم و زندگی را پیش میبردم. هر که به ما میرسید میگفت مگر نخواندید چقدر کلاهبرداری زیاد شده چرا این حجم از سرمایهگذاری را انجام دادید!
از راههای مختلف پیگیری کردیم و توانستیم بالاخره شکایت ثبت کنیم. تمام هستی و آینده خودمان و بچهها دست یک کلاهبردار از خدا بیخبر بود. تمام فکرم این شده بود کدام دادگاه و قانونی این میزان از تباهی ما را جبران خواهد کرد؟! کلاهبردار به معنای واقعی در زندان آب خنک میخورد و ما ذره ذره آب میشدیم! ۴٠٠ شاکی بودیم و یک کلاهبردار.
کارمان شده بود اینکه هر روز مقابل دادگاه بنشینیم تا بلکه صدای ما بالاخره به گوش کسی برسد...
طلبکارها از عقب افتادن طلبهایشان شاکی بودند. جز تنش و دعوا چیزی در زندگی ما وجود نداشت. روزهای ترس و دلهره بچهها تمامی نداشت تا روزی که همسرم از غم و غصه دیگر توان راه رفتن هم نداشت و... سکته دوم را هم زد.
حالا اینجا من ماندم و تمام خاطراتمان. همسری که دیگر همنفس و همقدم نیست! پدری که نفسی برای ادامه زندگی ندارد، با بچههایی یتیم و طلبکارانی سمج! خانهای که تمام دار و ندار ماست که آن را با پنج بخت برگشته دیگر شریک هستیم. کفشهای آهنین هم در مقابل کلاهبرداری که برای عقب انداختن حق مردم هر کاری میکند، بیفایده است! هر روز دادگاه، دادگاهی که برای احقاق حق پایان ندارد...
* کارآموز وکالت