«سریش آباد» شهری در هفت کیلومتری شمال قروه است. هرچند در استان کردستان قرار دارد، اما بیشتر مردم آن به زبان ترکی آذری تکلم میکنند. محمدجواد دده جانی سال ۱۳۳۸ در همین شهر و میان خانوادهای مذهبی متولد شد. زندگی پرفراز و نشیبی داشت، پدرش را در سن پنج سالگی از دست داد و از آن به بعد با انجام کارهای مختلف، سعی میکرد به معاش خانواده کمک کند. او که سر نترسی داشت، سال ۵۷ به فرمان امام از خدمت سربازی فرار کرد و قدم در راهی گذاشت که سر، در مسیر آن داد. او بهمن ۱۳۵۹ در منطقه «کنجانچم» بر اثر اصابت مستقیم گلوله آرپی جی در حالی به شهادت رسید که سر از تنش جدا شده بود. گفتوگوی ما با حسن حاجیان همرزم شهید را پیشرو دارید. در این گفتگو رضا رستمی از فعالان فرهنگی استان کردستان ما را همراهی کرده است.
آشنایی شما با شهید دده جانی از چه زمانی آغاز شد؟
ما در یک محل بودیم و ایشان را از دوران نوجوانی میشناختم. البته بیشتر آشناییمان به دوران آموزشی قبل از شروع دفاع مقدس برمیگردد. این را عرض کنم که شهید ددهجانی زمان شاه به خدمت رفته بود و آغاز فعالیت انقلابیاش هم مربوط به فرارش از محل خدمتش میشود که به فرمان امام خمینی (ره) صورت گرفت. بعد از انقلاب که کردستان شلوغ شد، نیاز بود تا آموزشهای تکمیلی را پشت سربگذاریم و با آمادگی بیشتری با ضد انقلاب روبهرو شویم. در یکی از روزهای آموزشی مربی کاربرد نارنجک را به ما توضیح میداد که اگر در جمعی نارنجک انداخته شود، یک نفر از جمع روی نارنجک بپرد، باعث میشود تا ترکشها به او اصابت کند و باقی نجات پیدا کنند. بعد نارنجک را روی زمین انداخت و صحنهسازی کرد. اینطور وانمود میکرد که قرار است نارنجک واقعاً منفجر شود. من و باقی بچهها هر کدام به یک طرف فرار کردیم. داخل کلاس بودیم و فرصت نبود بیرون برویم، بنابراین هر کس گوشهای را گیر آورد و سنگر گرفت، اما محمدجواد به جای فرار خودش را روی نارنجک انداخت. چند ثانیه گذشت و نارنجک منفجر نشد. مربی خندید و گفت این نارنجک ضامن ندارد. قرار هم نیست منفجر شود، فقط میخواستم شما را امتحان کنم ببینم در میان شما کسی هست که بخواهد خودش را برای دیگران فدا کند؟ محمدجواد آن روز اوج ایثار و از خودگذشتگی را به همه ما نشان داد.
گفتید که شروع فعالیتهای انقلابی شهید دده جانی از خدمت سربازیاش شروع میشود، خدمتشان کجا بود و آنجا چه کارهایی انجام میداد؟
محل خدمت محمدجواد پادگان قلعه مرغی بود. این پادگان در جنوب غرب تهران قرار دارد. به دلیل اینکه شهید در تهران حضور داشت، از مسائل سیاسی روز کشور زودتر آگاه شده بود. سال ۵۷ که حضرت امام دستور میدهند سربازها از پادگانها فرار کنند، شهید دده جانی هم از محل خدمتش فرار کرد و به کردستان برگشت. انقلاب که پیروز شد، امام خواستند سربازها به محل خدمتشان برگردند و به انقلاب خدمت کنند. محمدجواد هم دوباره رخت سربازی پوشید و این بار در پایگاه شکاری همدان (پادگان نوژه) به خدمتش ادامه داد. بعد از اتمام خدمت به قروه آمد. آنجا سپاه قدرتمندی تشکیل شده بود. ایشان هم آمد و پاسدار سپاه قروه شد.
مسئولیتش در سپاه چه بود؟
عرض کردم که سربازی رفته و آنجا یکسری آموزشهای نظامی را پشت سرگذاشته بود. بعد هم که در سپاه یکسری دیگر از آموزشها را دید و حسابی کارآزموده شده بود. به همین دلیل اوایل حضورش در سپاه به دانشآموزان بسیجی آموزش نظامی میداد. نکتهای را اینجا عرض کنم. اوایل انقلاب و تأسیس سپاه، چون اغلب نیروها جوان و کم تجربه بودند، نیاز به آموزش داشتند. در این شرایط مربیهای آموزشی ارج و قرب خاصی داشتند. فرماندهان روی این مربیها خیلی حساب میکردند. شهید دده جانی هم یک نیروی ارزشمند برای سپاه به شمار میرفت.
اگر دوره خدمت سربازی شهید دده جانی را کنار بگذاریم، ایشان صرفاً یک سال فرصت کردند در میدان جنگ حضور پیدا کنند. به نظر میرسد یکی از دلایل گمنامیشان همین شهادت زودهنگام است؟
بله، محمدجواد یک سال در میدان جنگ بود و با شهادتش در بهمن ۱۳۵۹، حدود چهار ماه در دفاع مقدس شرکت داشت. نکتهای که برای من جالب است این است که امثال شهید دده جانیها خیلی محیط جنگ را تجربه نکردند ولی زود پخته شدند. اگر شما خصوصیات رفتاری ایشان را بررسی کنید، میبینید یک رزمنده مکتبی به تمام معناست، در حالی که این بچهها بسیاری از دوران زندگیشان را زمان شاه سپری کرده بودند، چطور طی چند ماه زندگی در نظام اسلامی اینطور عمیق به مسائل دینی و عرفانی ورود میکردند؟ این واقعاً جای تعجب دارد. خواهر شهید تعریف میکند بعد از شهادت برادرش سر مزارش رفت. دید خانمی غریبه آنجا نشسته و مزار را زیارت میکند. پرسید شما کی هستید و برادرم را چطور میشناسید؟ گفت همسرم در درگیری با ضدانقلاب شهید شد. پس از آن زندگی به من و فرزندانم سخت شد. تصمیم گرفتم به سپاه بروم و تقاضای کمک کنم. آنجا به محمدجواد برخورد کردم و مشکلم را با او در میان گذاشتم. پس از آن هر ماه این شهید برای ما مقداری مواد غذایی و مبلغی پول میآورد و در حالی که سرش پایین بود آنها را میداد و میرفت.
خصوصیات اخلاقی شهید چطور بود؟
شاید حرف من خیلی درست نباشد، اما رزمندههای اوایل جنگ اخلاص خاصی داشتند. انقلاب تازه پیروز شده بود و هنوز شور انقلابی بین بچهها موج میزد. آن زمان ما به تنها چیزی که فکر نمیکردیم خودمان بود. بیشتر بچههای رزمنده همه چیزشان را وقف انقلاب کرده بودند. شهید ددهجانی هم همین طور بود. بچههای دورههای اول سپاه یادشان است که خیلی وقتها اصلاً حقوق نمیگرفتند و حتی از مال خودشان برای کمک به این نهاد نوپای انقلابی استفاده میکردند. مادر شهید ددهجانی تعریف میکرد یک بار ایشان را میبیند گوسفندی را با خودش میبرد. میپرسد پسرم این را کجا میبری؟ میگوید میخواهم به عنوان کمک به پشتیبانی جنگ هدیه کنم. شهید دده جانی از خانواده متمولی نبود. آن گوسفند میتوانست بسیاری از مشکلات خودشان را حل کند، اما همان را میبرد و به جبهه هدیه میکند. در یک کلام، محمدجواد یک جوان حزباللهی و انقلابی بود که با بصیرت قدم در میدان جنگ گذاشته بود و، چون نگاه بازی به مسائل داشت، صرفاً از روی هیجان اقدام نمیکرد و با فکر و منطق در کنار شور و هیجان کارش را دنبال میکرد.
محل شهادت شهید دده جانی در کنجانچم ذکر شده است، بنابراین ایشان از جبهه کردستان به جبهه جنوب اعزام شده بودند؟
بعد از شروع دفاع مقدس یک عده از بچههای پاسدار و رزمنده منطقه ما به جبهه جنوب رفتند. در کردستان عراق مستقیم وارد نشد. اگر هم میآمد در همان مناطق مرزی مانوری میداد و در محدوده مرزی وارد عمل میشد. بعثیها اینجا بیشتر روی ضد انقلاب سرمایهگذاری کرده بودند؛ بنابراین تهاجم اصلی و سنگین دشمن در استانهای خوزستان، ایلام و کرمانشاه بود. با توجه به شرایط زمان، محمدجواد و تعدادی از بچهها به کنجانچم که در ایلام است رفتند. آنجا خط گرفتند و مقابل هجوم دشمن ایستادگی کردند.
از محمدجواد دده جانی به عنوان شهید بیسر یاد میشود، نحوه شهادتشان چطور بود؟
روز بیستوچهارم بهمن ۱۳۵۹ در کنجانچم درگیری سختی بین نیروهای خودی و دشمن صورت میگیرد. نیروهای ما در موضعی بودند و سربازهای دشمن میخواستند آنجا را تصرف کنند. درگیری چند ساعت طول میکشد و گویا شهید دده جانی که با تیربار مقابل دشمن میجنگید، میتواند تعداد قابل توجهی از آنها را به هلاکت برساند. در همین اثنا یکی از نیروهای دشمن با آرپیجی به سمت سنگر شهید شلیک میکند. بعد از آن دیگر صدای تیراندازی محمدجواد که ساعتها شنیده میشد، قطع میشود. بچهها میروند ببینند چه اتفاقی برایش افتاده که میبینند سر ایشان قطع و سینهاش هم دچار سوختگی شده است. البته این احتمال میرفت که سینه محمدجواد به دلیل تیراندازی طولانی مدت با مسلسل آنطور مجروح شده باشد. به هرحال پیکر را که در بلندی قرار داشت با قاطری که همراه داشتند به پایین منتقل میکنند و سپس به زادگاهش میآورند و اینجا دفن میشود.