کد خبر: 1102849
تاریخ انتشار: ۰۷ شهريور ۱۴۰۱ - ۲۲:۳۰
گفت‌وگوی «جوان» با دختر مرحوم سبا بابایی (کونیکو یامامورا) به مناسبت رونمایی از تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»
«کونیکو یامامورا» تنها مادر شهید دفاع مقدس با اصالت ژاپنی بود که اوایل تیرماه در پی چند هفته بیماری و بستری در بیمارستان خاتم‌الانبیا به فرزند شهیدش پیوست
مبینا شانلو

«کونیکو یامامورا» تنها مادر شهید دفاع مقدس با اصالت ژاپنی بود که اوایل تیرماه در پی چند هفته بیماری و بستری در بیمارستان خاتم‌الانبیا به فرزند شهیدش پیوست. پسرش «محمد بابایی» جوان ۱۹ساله‌ای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت‌های زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبهه‌ها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند و در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه ۲۲ فروردین ماه ۱۳۶۲ بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. کونیکو یامامورا که بعد‌ها نامش را به «سبا بابایی» تغییر داد، در خانواده‌ای بودایی در ژاپن متولد شد و در ۲۰سالگی با جوانی مسلمان و ایرانی آشنا و تحت تأثیر اخلاق اسلامی این جوان مسلمان به دین اسلام مشرف شد. کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» درباره زندگی او توسط حمید حسام از نویسندگان آثار دفاع مقدس و با همکاری مسعود امیرخانی گردآوری و تنظیم شد و از سوی انتشارات «سوره مهر» هم اکنون در دسترس علاقه‌مندان قرار دارد. به این بهانه، با دختر ارشد این زن غیور و بی‌نظیر، بلقیس بابایی گفت‌وگویی انجام دادیم.
آشنایی در کلاس آموزش زبان انگلیسی
فصل آشنایی کونیکو یامامورا با همسرش اسدالله بابایی بسیار شنیدنی است. بلقیس بابایی از آن روز‌ها برای‌مان روایت می‌کند و می‌گوید: «حجب و حیا هرگز اجازه نداد داستان آشنایی مادر و پدرم را از زبان خودشان بشنوم. هر چه از این آشنایی می‌دانم از نوشته‌ها و مصاحبه‌هایی است که مادرم بعد از شهادت برادرم محمد با نشریات و رسانه‌ها انجام می‌داد. پدرم در کلاس آموزش زبان انگلیسی در ژاپن با مادرم آشنا می‌شود. او برای جلب رضایت مادرم و گرفتن جواب مثبت از ایشان پافشاری می‌کند و واسطه‌های زیادی هم می‌فرستد، اما مخالفت خانواده مادرم کار را برای پدرم سخت می‌کند. آن‌ها مسلمان بودن پدرم را بهانه می‌کنند و با ازدواج دخترشان با یک مرد مسلمان مخالفت می‌کنند. ظاهراً برادرشان به مادرم می‌گوید: شما حتی نمی‌دانی ایران کجای نقشه قرار دارد که می‌خواهی به آنجا مهاجرت کنی! بعد هم درباره تغذیه اسلامی و عدم استفاده از گوشت‌های مختلف با مادرم صحبت می‌کند، حتی به ایشان گوشزد می‌کند که ممکن است همسر شما چهار تا زن بگیرد. آن وقت می‌خواهی با این وضعیت چطور کنار بیایی! اسلامی که آن‌ها می‌شناختند، اینگونه بود.»
انتخاب نام «سبا»
ایشان در ادامه می‌گوید: «مادر شناخت کافی نسبت به اسلام نداشت، اما رفتار پدرم به گونه‌ای بود که تا حدی توانست به آن‌ها بفهماند که اسلام این حرف‌های بی‌اساس و بیهوده نیست. آن‌ها مسلمانان را افرادی خشونت‌طلب می‌شناختند و حتی در سال‌های بعد از شهادت محمد، می‌گفتند ایران آغازکننده جنگ بوده است و کشور ما را مقصر می‌دانستند. تبلیغات منفی زیادی علیه ایران و اسلام توسط امریکایی‌ها انجام می‌شد. نهایتاً مادرم با نظر پدرم نام «سبا» را برای خود انتخاب می‌کند.
برخورد سرد خواهر
سبا بابایی تصمیم خودش را گرفته بود و هیچ کدام از این برخورد‌ها و مخالفت‌ها نمی‌توانست مانع همراهی او با اسدالله شود. بلقیس بابایی می‌گوید: «مادرم تا زمانی که مادربزرگم در قید حیات بود، سالی یکی دو بار به خانه پدری‌اش در ژاپن می‌رفت، اما بعد از فوت مادربزرگ و اقوام پدری‌اش دیگر ارتباطش را قطع می‌کند. تنها بازماندگان خانواده مادری‌ام، دو خاله بودند که متأسفانه رفتارشان با مادرم مناسب نبود و خیلی سرد برخورد می‌کردند. یک‌بار من هم به همراه مادرم به ژاپن رفتیم و میهمان منزل خاله‌ام بودیم که به مادرم گفت: وقتی شما با این پوشش اینجا می‌آیی، همسایه‌ها با دید بدی به من نگاه می‌کنند. ایشان به صورت غیرمستقیم به ما گفت که تمایلی به ادامه این رابطه ندارد. مادرم از این صحبت خواهرش بسیار ناراحت شد و با اینکه برایش سخت بود، اما به تدریج رابطه اش را با او قطع کرد.»
دوستان باوفا در ژاپن
در کنار خانواده مادری، ایشان دوستان ژاپنی زیادی داشتند که ارتباط خوبی هم بین‌شان برقرار بود؛ ارتباطاتی که تا زمان حیات مادرم ادامه داشت و وقتی خبر فوت مادر را شنیدند از همان راه دور برای‌مان پیام تسلیت فرستادند و با واسطه‌هایی که در ایران داشتند، دسته‌گلی برای تسلی خاطر ما ارسال کردند. آن‌ها لطف زیادی به مادرم و خانواده داشتند. هر مرتبه که مادرم به ژاپن می‌رفتند، دوستانش او را میهمان و از ایشان به خوبی پذیرایی می‌کردند.
انتخاب حجاب برتر
ماحصل زندگی مشترک‌شان سه فرزند می‌شود؛ یک دختر و دو پسر. بلقیس بابایی از همان ابتدا از فضای خانه‌شان می‌گوید: «فضای خانواده ما مذهبی بود. پدرم انسان معتقدی بود. وقتی که بزرگ شدم و متوجه شرایط خانواده شدم، خودم به عینه رفتار‌های پدرم را می‌دیدم. مادرم از همان اوایل آشنایی خاصی با اسلام نداشت. ایشان اسلام را بعد از ازدواج و با مشاهده رفتار‌ها و اخلاق و منش پدرم می‌شناسد. پدرم اهل دین و دیانت بود. مادرم از رفتار‌های پدرم اسلام را درک کرد و شناخت، یعنی به صورت عملی و رفتاری. ایشان مطالعه خاصی درباره اسلام نداشتند. مادرم اوایل زندگی‌اش محجبه نبود ولی پدرم با اخلاق و منش صحیح اسلامی، شرایطی را فراهم کرد که مادرم مهیای پذیرش کامل اسلام شود. مادرم ابتدا فقط شهادتین را بر زبان جاری کرده بود، اما وقتی وارد زندگی پدرم شد، ایشان را یک الگو و نمونه کامل دید و نهایتاً بعد از چند سال به خوبی با اسلام آشنا شد و با توجه به تبلیغات منفی‌ای که در مورد اسلام و مسلمانان وجود داشت، بی‌توجه به مخالفت خانواده‌اش، پدرم را همراهی می‌کند. به مرور زمان با صحبت‌هایی که پدرم با ایشان داشتند، چادر را به عنوان حجاب برتر انتخاب می‌کنند.»
رفت وآمد با افراد سرشناس
پدر خانواده بابایی سال ۱۳۸۱ فوت کردند. حاج اسدالله بابایی در دوران انقلاب فعالیت‌های زیادی داشت. کمک‌های مالی او به انقلاب و مساعدت جوانان انقلابی بعد‌ها به گوش خانواده‌اش رسید. دخترش در مورد نقش پدر در این وقایع مهم کشور می‌گوید: «پدرم کمک‌های مالی و فکری زیادی به جریانات انقلابی کرد. ایشان با تشکیل جلسات و دعوت جوانان به آن‌ها آگاهی می‌دادند. در جلسات ایشان افراد سرشناس زیادی حضور داشتند. در دوران جنگ بود که ما متوجه فعالیت‌های پدرم در زمان انقلاب شدیم. شرایط آن زمان اجازه بروز و ظهور اقدامات انقلابیون را نمی‌داد.»
خدمات پشت جبهه
بلقیس بابایی در مورد روز‌های بعد از پیروزی انقلاب اسلامی می‌گوید: «پیروزی انقلاب شعف خاصی در وجود بسیاری از مردم ایجاد کرده بود. من و مادرم خیلی به هم نزدیک و مثل خواهر همیشه باهم بودیم، در فعالیت‌های ابتدای انقلاب و بعد از آن تا روز‌های ابتدایی جنگ تحمیلی باهم فعالیت‌هایی انجام می‌دادیم. ما در خدمات پشت جبهه هم شرکت داشتیم. مادرم کار طراحی و نقاشی را شروع کرد و به من هم اجازه داد در یکی از این مؤسسات فرهنگی وابسته به انقلاب ثبت‌نام کنم. ایشان خودشان همراه من می‌آمدند. ما حتی در دوره‌های آموزشی که در مسجد انجام می‌شد، نظیر کار با سلاح در میدان تیر حضور پیدا می‌کردیم.
دروی گندم‌ها با داس
کمی بعد همراه با مادرم به جهاد سازندگی رفتیم و در زمین‌های کشاورزی به کمک کشاورزان محصولات را جمع‌آوری می‌کردیم. جمع کردن نخود کار سختی بود. دست‌های ما زخم می‌شد، اما اهمیتی نمی‌دادیم. با داس گندم‌ها را درو می‌کردیم؛ روز‌هایی که وقتی مرور می‌کنم، مانند یک رؤیای شیرین است. در ایام جنگ هم همراه با دیگر خواهران بسیجی کار‌های مربوط به ستاد پشتیبانی جبهه مثل دوخت و دوز و بسته‌بندی مواد و اقلام خوراکی و ارسال به جبهه را انجام می‌دادیم. من و مادرم در کلاس کمک‌های اولیه شرکت کردیم و ایشان پا به پای من می‌آمد. مادرم بسیار پر انرژی بود. خدا خواست که بتوانند آن انرژی‌شان و تمام فعالیت‌های‌شان را در ایران و پای اسلام و در خدمت ایران و اسلام بگذارند. مادرم خیلی علاقه داشت در همه این فعالیت‌ها شرکت کند. ایشان شرایط جنگ را در جنگ جهانی دوم تجربه کرده بودند.
روز‌های جنگ جهانی دوم
خیلی برایم از جنگ جهانی دوم صحبت نکرده بودند و من بیشتر در دبستان و در کتاب‌ها خوانده بودم، ولی چیزی که یادم است، آن موقع ایشان گفته بودند که خیلی شهر‌ها را بمباران می‌کردند، و می‌گفتند، به ما آموزش داده بودند که با پارچه و پنبه یک چیز‌هایی درست کنیم و به محض شروع بمباران روی سرمان بکشیم تا از سرشان در برابر برخورد اشیا محافظت کند یا مثلاً می‌گفتند موقعی که جنگ خیلی شدید شده بود، او را فرستاده بودند منزل دایی‌شان و می‌گفتند آنجا خیلی خوش می‌گذشت. بچه‌ها را تقسیم کرده بودند بین فامیل‌ها که در شهر خودشان نباشند. آن زمان‌ها جنگ در شهر‌های اصلی خیلی شدیدتر بود، ولی در شهرستان‌های اطرافش خیلی شرایط جنگی نبود.
پیکر برادرم یک هفته روی زمین بود!
وقتی جنگ شروع شد، ما در ستاد پشتیبانی بودیم و با مادرم فعالیت‌هایی را انجام می‌دادیم. برادر‌ها هم از همان دوران آغاز فعالیت‌های‌شان، خیلی پرانرژی و فعال بودند و وارد بسیج مسجد شدند و پا به پای بسیجی‌های مسجد فعالیت می‌کردند. قبل از پیروزی انقلاب هم در زمینه پخش اعلامیه فعال بودند. خودشان دوست داشتند داوطلبانه در این اقدامات شرکت کنند. برادرهایم باهم رفتند به جبهه ولی ظاهراً محمد، چون که سر نترسی داشت، بیشتر در خط مقدم بود و در آنجا بیشتر فعالیت داشت. تعریف می‌کنند موقعی که ایشان شهید می‌شوند، یک هفته بعد جنازه‌اش می‌آید، یعنی ظاهراً شرایط‌شان هم خیلی سخت بوده است، مثلاً در دید مستقیم دشمن بودند که اصلاً نمی‌توانستند جنازه‌شان را منتقل کنند. یکی دو هفته آنجا در تپه‌های ابوقریب بودند و دو هفته‌ای با دشمن درگیر بودند که می‌گویند شدیدترین وضعیت جنگی پیش آمد که نمی‌توانستند از خودشان دفاع کنند و بعد از اتمام مهمات شهید می‌شوند. با آرام شدن منطقه یک هفته بعد توانستند پیکر برادرم را به عقب بیاورند و خبر شهادت را به ما دادند.
خبر شهادت
آن لحظه خیلی سخت بود، حتی صحنه‌اش را هم یادم است که وقتی پدرم را صدا کردند که بیاید به مسجد، خودش فهمید چه اتفاقی افتاده است. پدرم رفت به مسجد ولی خیلی صبور و خیلی مقاوم برگشت ولی رنگ و رویش پریده بود و ما فهمیدیم محمد شهید شده است. مادرم خیلی گریه کرد و شروع کرد به نماز خواندن و خیلی بی‌تاب بود تا اینکه در خوابش برادرم را دید که محمد به او گفت اینقدر نگران نباش و بی‌تابی نکن، من جایم خوب است... که مادرم یک مقدار آرام گرفت تا کم‌کم عادت کرد، البته پدرم هم خیلی کمکش کرد، چون قبل از آن خیلی اجازه نمی‌داد خارج از منزل فعالیت خاصی داشته باشند. ایشان از آنجا و بعد از اینکه مادر شهید شدند، انرژی تازه‌ای گرفتند و شروع کردند به فعالیت برای اسلام.
فعالیت‌های مادر
بلقیس بابایی درباره فعالیت‌های مادرش بعد از شهادت محمد می‌گوید: «مادرم ابتدا به عنوان مترجم زبان ژاپنی در وزارت ارشاد مشغول کار شد. روزنامه‌ها و اخبار را از زبان ژاپنی به فارسی ترجمه می‌کرد. بعد از مدتی در رسانه‌ها به عنوان یک مترجم ایرانی شروع به فعالیت کرد و از آنجا که مادر شهید بود، بسیار مورد توجه قرار گرفت، سپس همکاری خود را با جامعه‌المصطفی آغاز کرد. ایشان برای ژاپنی‌هایی که برای تحصیل به آنجا می‌آمدند متن ترجمه می‌کرد و در کلاس‌های تربیتی به‌عنوان مترجم‌شان حضور داشت.
مادرم در این کلاس‌ها اسلام را به آن‌ها معرفی می‌کرد تا با دین اسلام آشنایی پیدا کنند. کمی بعد ایشان از طرف جامعه‌المصطفی به ژاپن مامور شدند و در آنجا هم کار ترجمه را برای این مجموعه انجام می‌دادند.
خدمت به دوستان ژاپنی
ایشان هر خدمتی که در توانش بود برای اسلام انجام می‌دادند و در کنار همه این مشغله‌ها و فعالیت‌ها، به دوستان ژاپنی که همسران‌شان ایرانی بودند، کمک می‌کردند تا اگر در ایران کاری دارند یا به مشکلی برخورده‌اند، حل و فصل شود، چه مشکل اداری باشد و چه اختلاف خانوادگی. مادرم می‌گفت همشهریانم غریبند و اینجا کسی را ندارند و واقعاً مانند یک مادر برای‌شان دلسوزی و محبت مادرانه‌اش را نثارشان می‌کرد.
دلسوز جانبازان
مادرم بعد‌ها کارش را در موزه صلح آغاز کرد. در این مدت همکاری، ارتباط خوبی با جانبازان برقرار کرد. فضای موزه صلح را بسیار دوست داشت تا اینکه به خاطر شرایطی که بعد‌ها پیش آمد، کمتر به آنجا تردد می‌کرد، اما هرگز ارتباطش و همراهی‌اش را با جانبازان قطع نکرد. ایشان با یک گروه ژاپنی که در مورد بمباران اتمی هیروشیما فعالیت می‌کردند، همراه شد و جانبازان را هم برای درمان و هم بازدید از فعالیت‌های این گروه به ژاپن می‌برد. مادرم ۸۰ سال داشت و این ما را نگران کرده بود. هر چقدر اصرار می‌کردیم و می‌گفتیم: مادر جان! شما دیگر ۸۰سال دارید، این فعالیت‌ها برای شما دشوار است می‌گفت نه، من باید وظیفه‌ام را در قبال این جانبازان انجام بدهم. اصلاً نمی‌توانم به آن‌ها جواب منفی بدهم.
رساندن صدای جانبازان به گوش جهانیان
او از شوق وصف‌ناپذیرمادر در خدمت کردن و همراهی با جانبازان صحبت می‌کند و می‌گوید: «شاید نتوانم به خوبی با کلمات، حالات مادرم در مواجهه با مشکلات و مسائل جانبازان را برای‌تان توصیف کنم. همیشه به جانبازان تأکید می‌کردند که درست است شما جانباز شدید، ولی فکر نکنید دیگر هیچ مسئولیتی ندارید، نباید گوشه‌گیر، افسرده و غمگین شوید. همیشه این موارد را به آن‌ها تأکید می‌کردند و می‌گفتند، شما باید برای اعتلای دین اسلام و اهتزاز پرچم کشورتان در تمام عرصه‌ها فعالیت کنید. مادرم تعصب زیادی روی جانبازان داشت. هدف اصلی‌اش این بود که اعتراض خودش را نسبت به وضعیت جسمانی جانبازان با ارتباطی که با ژاپن برقرار کرده بود به گوش جهانیان برساند و بگوید کشور‌های امریکا، اسرائیل و فرانسه حملات شیمیایی زیادی را در دوران جنگ تحمیلی علیه کشور ایران انجام داده‌اند. بمباران شیمیایی سردشت تنها نمونه‌ای از وحشی‌گری دشمنان این مرز و بوم بود. مادرم می‌خواست این پیام را به گوش جهانیان برساند که مقصر و متهم اصلی وضعیت جسمی و روحی جانبازان، کشور‌های فرانسه، آلمان و امریکا بودند که در این فجایع دست داشتند. او می‌خواست چهره واقعی استکبار را به همگان بشناساند.
برای خدا پذیرفت
ایشان در ادامه می‌گوید: «بسیاری از نویسندگان پیشنهاد چاپ کتاب را به مادر می‌دادند، اما او رغبتی به این کار نشان نمی‌داد و می‌گفت: «من کسی نیستم که بخواهند برای من کتاب بنویسند. افرادی هستند که خیلی بیشتر از من فداکاری کرده و در راه اسلام فعالیت داشته‌اند... تا اینکه این اواخر آقای حسام تصمیم گرفتند سرگذشت زندگی مادرم را به رشته تحریر درآورند. ایشان به مادرم گفت: هدف ما از نوشتن این کتاب این نیست که صرفاً شخصیت شما را روایت کنیم. هدف ما این است که به همه بفهمانیم اسلام چه قدرتی دارد که می‌تواند به انسان این همه ارزش بدهد. روایت زندگی شما به عنوان کسی که اسلام را پذیرفتید، مهاجرت کردید و مادر شهید شدید، بسیار ارزشمند است و افراد زیادی می‌توانند از آن درس بگیرند. زندگی شما برای خیلی‌ها الگو خواهد شد. هدف ما این است که بگوییم اسلام به زندگی معنای واقعی می‌بخشد و شما به عنوان یک الگو شناخته خواهید شد. مادرم در پاسخ آقای حسام گفت: اگر هدف اسلام و شناخت اسلام باشد، می‌پذیرم و کار نگارش کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» را شروع کردند. افرادی هم آمدند و به مادرم پیشنهاد ساخت مستند زندگی‌شان از دوران کودکی تا به امروز را دادند که ایشان نپذیرفتند.»
زندگی سخت پدر
بلقیس بابایی از کار‌های خیری که پدر بی‌نام و نشانش برای نیازمندان انجام می‌داد، می‌گوید: «پدرم بسیار اهل انجام امور خیر بود. ما بعد از فوت پدرم در جریان بسیاری از امور خیر ایشان قرار گرفتیم. همه این‌ها واقعاً لطف خدا بود. پدرم سختی‌های زیادی را در زندگی‌اش پشت سرگذاشته بود. زمانی که ایشان شش سال داشت، پدر و مادرشان را از دست می‌دهند و به اتفاق برادرهایش راهی هندوستان می‌شوند. سال‌ها در شرایط سخت زندگی می‌کنند. پدرم دوست نداشت از آن روز‌های سخت و تلخ برای‌مان بگوید، اما گاهی که ما در سختی بودیم، اشاره‌ای در این مورد می‌کردند و می‌گفتند من در شرایط سخت‌تر از شما قرار داشتم و حتی تا نزدیک مرگ هم رفتم و خدا خواست سالم بمانم. پدرم هیچ وقت از زندگی سخت‌شان صحبت نمی‌کردند؛ سختی‌هایی که شخصیت ایشان را ساخت. او به تنهایی از پس مشکلاتش برآمد. ابتدا زبان انگلیسی را آموخت و بعد هم وارد کار تجارت شد. به لطف خدا و تلاش‌های شبانه‌روزی پدرم، زندگی‌اش متحول می‌شود. آنقدر که بخش اعظمی از درآمدش را در امور خیر هزینه می‌کند.»
اهل تجملات نبود
با اینکه شرایط زندگی پدرم خوب بود، اما اصلاً اهل تجملات نبود. در حد نیازمان هزینه می‌کرد و مازاد پول‌شان هم صرف کار‌های خیر می‌شد. پدرم در یزد مدرسه‌ای ساخت و به نام برادر شهیدم محمد بابایی نامگذاری کرد. بعد از آن حسینیه‌ای بسیار بزرگ در یزد ساخت و یک مسجد کوچک در محله‌ای که زندگی می‌کردند، تأسیس کرد. او بسیار اهل دادن خمس و زکات اموالش بود. مقید بود که حتماً لقمه‌ای که سر سفره اهل خانه می‌گذارد، حلال باشد. تمام تلاشش این بود هزینه‌هایی که می‌کند، اسراف نباشد.
این روز‌ها که زندگی مادر و پدرم را مرور می‌کنم به این مطلب می‌رسم که مادرم چه سعادتی داشت که با پدرم آشنا شد و در این مسیر قرار گرفت. مسلمان شد و فرزند عزیزش را در راه اسلام فدا کرد. همه این توفیقات از جانب خداوند است. مادرم در تمام فعالیت‌ها و حضورش چادر به سر داشت و چادر را به عنوان یک حجاب کامل و برتر قبول کرده بود و هیچ محدودیتی در آن نمی‌دید. او ثابت کرد که هیچ محدودیتی برایش به وجود نمی‌آورد و خیلی احساس آرامش می‌کرد، حتی وقتی با جانبازان به سفر ژاپن می‌رفت، در تمام شرایط حجاب کامل داشت.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار