کد خبر: 1098238
تاریخ انتشار: ۰۳ مرداد ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
روایتی از تلاش برای جبران خطا‌ها
جای گلدان قدیمی مادربزرگ خدا بیامرزم همیشه روی میز عسلی کنار پنجره بود. قد میز از گلدان‌های چیده‌شده اطرافش بلندتر بود و تمام گلدان‌ها پر بودند از سبزه و گیاه و این گلدان بالاتر از بقیه، بدون هیچ گیاهی، فرمانروایی می‌کرد.
سلما سلطانی

جای گلدان قدیمی مادربزرگ خدا بیامرزم همیشه روی میز عسلی کنار پنجره بود. قد میز از گلدان‌های چیده‌شده اطرافش بلندتر بود و تمام گلدان‌ها پر بودند از سبزه و گیاه و این گلدان بالاتر از بقیه، بدون هیچ گیاهی، فرمانروایی می‌کرد. مادرم اعتقاد داشت گل و گیاه ممکن است به مرور زمان باعث شکنندگی و نابودی گلدان قدیمی و یادگاری‌اش شود، در نتیجه از گذاشتن هر گیاهی حتی گل مصنوعی در آن خودداری می‌کرد. مادرم عجیب این گلدان را دوست داشت و از آن مانند بچه‌هایش مراقبت می‌کرد، طوری که وقتی در کودکی در خانه بازی می‌کردیم، اولین چیزی که از سر راه‌مان برمی‌داشت، همین یادگاری مادربزرگ خدابیامرزم بود. هر کدام از ما چیز‌های زیادی طی سا‌ل‌های بزرگ‌شدن‌مان شکسته بودیم، درست مثل بقیه، از لیوان و بشقاب بگیر تا شیشه و در و پنجره و میز، ولی هر بار با کلمه «فدای سرت» و قربان صدقه‌های مکرر مادرم روبه‌رو می‌شدیم و شنیدن «خداروشکر برای خودت اتفاقی نیفتاد» یا «مراقب باش دست و پایت را نبری!» ...، اما تلاش مادرم برای نگهداری و سالم نگهداشتن گلدان از شیطنت و دست و پای کودکانه ما بسیار ستودنی بود. هر چقدر بزرگ‌تر می‌شدیم، جایگاه ویژه این یادگاری را بیشتر احساس می‌کردیم. ظاهرش ساده بود، اما مادرم عجیب دلبسته تنها یادگاری مادرش بود، طوری که گردگیری و جابه‌جایی گلدان‌های آن قسمت از خانه همیشه به عهده شخص خود مادرم بود، نه هیچ کدام از ما تا اینکه...

سال‌ها گذشت و ما بزرگ و هر کدام صاحب خانواده و فرزند شدیم. آخر هفته‌ها همگی به بهانه دورهمی خانه مادرم جمع می‌شدیم. بعد از ناهار و جمع کردن ظرف‌ها که می‌شد، نوه‌ها بهانه بازی می‌گرفتند و بی‌توجه به خواب و چرت عصرانه بزرگ‌ترها، با صدا و بی‌صدا بازی خودشان را می‌کردند و مشغول شیطنت می‌شدند تا اینکه گلدان از بازیگوشی کودکانه آن‌ها در امان نماند و به اشاره‌ای زمین خورد و شکست. برای چند لحظه کل خانواده در بهت و سکوت فرو رفت. مادرم که هراسان خودش را به حال رساند، مات و مبهوت به تکه‌های شکسته گلدان نگاه می‌کرد. هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانستیم باید چه کار کنیم یا چه بگوییم. بچه‌ها از سکوت ما ترسیده و به گوشه‌ای خزیده بودند تا اینکه سکوت را خواهربزرگم شکست و با دادزدن سر بچه خودش که «خدا بگم چی کارت نکنه» ما را به خود آورد. آن یکی هم دست بچه‌اش را گرفت و به اتاق برد و دیگری ریز‌ریز غر می‌زد که «مگه نگفتم اینجا بازی نکنید...».
مادرم با قلبی شکسته و چشمی پر از اشک بود، تکه‌های گلدان را جمع کرد. همراه با گلدان، دل مادرم هم شکسته بود. سال‌ها مانند چشم‌هایش از گلدان مراقبت می‌کرد و حالا اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاده بود. یکی از داماد‌ها قول چسباندن و تعمیر گلدان شکسته را داد و به مادرم دلگرمی داد که می‌تواند خیلی تمیز و زیبا دوباره گلدان را مثل روز اولش کند.
مادرم بعد از مدتی خودش را جمع‌و‌جور کرد و از ما خواست بچه‌ها را دعوا نکنیم. با غمی در سینه گفت فدای سرتان، ولی معلوم بود شکستن گلدان غم عالم را بر سر او آوار کرده است.
دامادمان راست می‌گفت. کارش ظرف و ظروف چینی و سفالی بود. می‌گفت می‌شود با مواد خاصی این گلدان را بچسبانیم، چون تکه‌های شکسته یک گلدان درشت بود و می‌شد به طریقی کنار هم قرارشان داد. هر کدام ته دل‌مان خوشحال بودیم که درست می‌شود.
هفته بعد وقتی گلدان را تعمیر کرد و آورد، همه خوشحال شدیم. وقتی از کارتن درش آورد، تکه‌های گلدان به هم چسبیده بود، ولی خطوط و موادی که تکه‌ها را کنار هم قرار داده بود دیده می‌شد، حتی جا‌هایی حفره‌های کوچکی درست شده بود. دامادمان فقط توانسته بود گلدان را سرپا کند، اما مادرم با دیدن گلدان تعمیر شده باز خوشحال شد و از دامادمان تشکر کرد و گلدان را سر جایش گذاشت.
به نوه‌ها گفته بودیم رسمی و مجلسی از مادربزرگ عذرخواهی کنند و از دلش دربیاورند. مادرم که از دلبری نوه‌هایش به ذوق آمده بود و نگاه و چشمان شرمنده و مغموم ما را می‌دید، با قربان صدقه و صبوری و آرامش خواست در پذیرایی خانه جمع شویم.
روبه‌روی مادرم نشستیم و سینی چای و شیرینی را که یکی از برادر‌ها خریده بود، آوردیم. وقتی همه مستقر شدیم، مادرم نگاهی عاشقانه به همه ما کرد و بعد از شکرگزاری از خدا بابت داشتن این خانواده، از ما خواست چند لحظه به حرف‌هایش خوب گوش کنیم.
مادرم با آرامش گفت: چه این گلدان، چه هر چیز شکستنی دیگری که بشکنید، فدای سر تک‌تک‌تان، ولی یادتان باشد، نمی‌توانیم هر چیزی را خراب و بعد درست کنیم و بگذاریم سر جایش. هیچ وقت چیزی که خراب کردیم، نمی‌تواند مثل روز اولش بشود. درست مثل همین گلدان. شاید در بهترین حالت بتوانیم قطعات شکسته را با خمیر و مواد کنار هم قرار دهیم، ولی خطوط ترمیم و مواد استفاده‌شده بین تکه‌ها، همیشه پیدا هستند و گلدان هیچ وقت مثل روز اولش نمی‌شود.
سرمان را پایین انداختیم و حسابی شرمنده شدیم. یکی از ما خواست دوباره معذرت‌خواهی کند که مادر دعوت به سکوت کرد و ادامه داد: نه قربان تو شوم، منظور من این نیست. خواستم بگویم، هیچ‌وقت نمی‌توانیم به عقب برگردیم. زندگی مسیری رو به جلوست. هر اتفاقی در این مسیر چه خوب و چه بد بیفتد، افتاده. ما فقط می‌توانیم بعد از آن اتفاق باز رو به جلو حرکت کنیم نه به سمت عقب. حالا هر طور که می‌خواهد باشد. اگر اشتباهی کردیم، اتفاق بدی افتاد، حرفی زدیم، کاری کردیم که باعث خرابی و ویرانی شد و خطا بود، در بهترین حالت ممکن می‌توانیم فقط و فقط جبران کنیم. اینکه چطور جبران می‌کنیم و این خلأ و حفره را با چه چیز‌هایی پر کنیم مهم است، ولی نمی‌توانیم زمان را به عقب برگردانیم و چیزی را درست مثل روز اولش کنیم. درست مثل این گلدان. یا باید آن را دور می‌انداختیم یا می‌چسباندیم. می‌توانستیم با چسب معمولی آن را بچسبانیم که مدت کمی دوام می‌آورد و بعد از هم متلاشی می‌شد یا با اشاره کوچک دیگری ممکن بود نابود شود یا با مواد و خمیر مخصوص به هم بچسبانیم و کنار هم قرارش دهیم که عمر بیشتر و دوام بهتری داشته باشد. درست مثل همین کاری که داماد عزیزم کرده. مثل روز اولش نشد، ولی سرپا شد. با این خط و خطوط هویتی جدید برایم پیدا کرد و شاید دوست‌داشتنی‌تر هم شد، چون تلاش و عشق و علاقه و احساس مسئولیت تک تک شما در پس تمام این تکه‌های به هم چسبیده برایم پیداست... ولی عزیزان من، همیشه اینطور نیست. این گلدان فدای سر همه شما، ولی یادتان باشد، برای حفره‌های زندگی‌تان باید بیشتر تلاش کنید و آن‌ها را با حساسیت بیشتری ترمیم کنید، چون از آن ناحیه شکستنی‌تر و آسیب‌پذیرترند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار